~حیدࢪیون🍃
♡بسم الرب عشق♡ 💓*تاریکی شب*💓 #part5 +چادرم کو -همون جا رو آویز دیگه ؟ +نه این مال من
♡بسم الرب عشق♡
💓*تاریکی شب*💓
#part6
همین جور که داشتم فکر میکردم که رسیدیم .دیدم جلوی در شهرکیم رو کردم سمت راننده :ببخشید بی زحمت بریم(شهید بابایی 12)
-راننده :چشم
رفتیم داخل رسیدیم دم کوچه روبه راننده گفتم :ممنون همین جا نگه دارید .
راننده ایستاد ساره پیاده شد ،منم کرایه آژانسو حساب کردم و پیاده شدم . تا دم درخونمون 2 قدم بیشتر راه نبود ساره زنگ خونه رو زد صدای مامانم اومد : بله
-مامان درو باز کن
تعجب کرده بودم مامان الان خونه هست چه عجب
در باز شد مامان اومد بیرون
-سلام بَه ساره خانم
-سلام زندایی روزتون بخیر
+سلام مامان چه عجب زود اومدی خونه
-مامان:بیاید داخل
رفتیم تو دیدم بوی غذا میاد وای مامان غذا روی گازه
-آره شکمو ناهار نخوردین
+نه من الان میرم حمام به ساره غذا بده من اومدم میخورم
رفتم حموم اومدم دیدم ساره روی تختم ولو شده چی شده چرا ولویی
-هیچی یکم امروز درس ها روم فشار اورد 2تا صفحه رو ترجمه کردم بخاطر همین خستم
+آها من فکر کردم دلت برا مامانت تنگ شده
-برو بچه بد حالا مگه کوچیکیم نه یکم خستم فقط تا تو ناهار بخوری منم یه چرت بزنم
+باشه
-بی زحمت برق اتاقم خاموش کن
برق و خاموش کردم رفتم که ناهار بخورم دیدم مامان روی مبل نشسته داره کتاب میخونه
+مامان جون ما چیکار میکنه
-هیچی مادر دارم کتاب میخونم یکم سر گرم شم
+حالا این کتاب چیه که مورد علاقه مامان ما قرار گرفته
-سلام بر ابراهیم مادر،یکی از بچه های کلاس بهم داد چون خودش خوشش اومده بود داد بهم تا منم یکم بخونم و سرگرم بشم
+آها حالا مطالبش خوبه
-آره مادر قشنگه درمورد شهید ابرهیم هادیه واقعا قشنگه بعضی موقع به این فکر میکنم اینا کی بودنو ما کی هستیم ،میخوام برم جلد دومشو برای خودم بخرم تا این تموم شد اونم بخونم
+خوب مادر من جلد اولشم بخز تا منم باز بخونم دیگه
-باشه مادر
+راستی ناهارم کو
-بالای گازه مادر ببین اگه سرده گرمش کنم برات
+نه ممنون همینجوری میخورم
دیدم توی آشپز خونه تنهام بشقاب و گرفتم اومدم توی حال برای خودم سفره پهن کردم شروع کردم به خوردن انقدر لوبیا پلو دوست دارم که خیلی خوردم حتی نمیتونستم پاشم ازجام
بعد دیدم مامان هنوز داره کتاب میخونه
+خوب میبینم خیلی خوشت اومده ها مامان خانم ،راستی داداش امروز سر ظهری زنگ زد میگه 5 روز دیگه کارش تموم میشه میاد، میگه چیزی میخواد بهم بگه براش تهیه کنم
-جدی میگی زهره وای پسر خوشگلم میخواد بیاد انقدر دلم براش تنگ شده برای صداش برای قد و بالاش
+قاهقاه خندیدم، مامان شما که هرشب براش زنگ میزنی باز برای صداش دلت تنگ شده
-هر چی باشه دیگه پسرم عزیز دله
+پس من چی حسودیم شد
اومد طرفم لپم کشید
-توهم شیرینی زهره خانم مامان ناز گل مامان
دختر برای مادر یه همدمه
+راستی بابا کی میاد
-مثل همیشه ساعت 5نیم 6 عزیزم
+اوهوم
مامان رفت آشپز خونه برای تهیه شام ، منم تلوزیون و روشن کردم تا ساعت 4 فیلم دیدم مامان رفت خوابید. دیدم گوشی ساره زنگ خورد جواب داد
از طرز حرف زدنش فهمیدم عمه است
-ساره:نه مامان من الان آمادگیشو ندارم
نه الان یکم سرم شلوغه ،خوب حداقل بزار بابا بیاد از شلمچه بعد بیان
باشه خداحافظ .
یک دفعه ایی به فکرم رسید برم ببینم چی شده
رفتم تو اتاق
+چی شده ساره خانم
-هیچی بابا
+چی شده بگو دیگه میدونی من فوضولم خودت که میدونی باید بگی وگرنه تا خود شب میرم روی مخت ها
-خوب باشه بابا تسلیم ، هیچی دیروز زنگ زدن میخوان بیان خواستگاری ،منم گفتم نه تمام
+چرا خنگه بزار بیان دیگه ندیده میگی نه شاید از تو قشنگ تر باشه
-پرو من از همه قشنگ ترم اصلا بحث این حرف ها نیست آشناست
+اوه پس عشق و عاشقی شد
-نه بابا تو چقدر منفی هستی ، پسر یکی از همکارای بابامه ولی من ازش خوشم نمیاد
+خوب چرا
-یکم پسره روکه منم از مرد روک خوشم نمیاد
+اِه برعکسی توها آدم تو زندگی باید مرد روک داشته باشه اینجوری بهتره که ، حالا سنش چند هست
-نمیدونم بهش میاد 22 یا 23 باشه بازم نمیدونم .ولی من کلا از مردای سنگین خوشم میاد
+اوهوم پس منتفیه
-آره بهتره که نیاد ..........
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از 👇
به قلم :#بانوی_دمشق(علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
@Banoyi_dameshgh
✨﷽✨
#پندانه
✅قرار بود با سواد شویم...
✍یک عمر صبح زود بیدار شدیم و لباس فرم پوشیدیم. صبحانه خورده و نخورده، خواب و بیدار، خوشحال و ناراحت، با ذوق یا به زور، راه افتادیم به سمت مدرسه...
قرار بود با سواد شویم...
روی نیمکت نشستیم، صدای حرکت گچ روی تخته سبز رنگی که میگفتند سیاه است را شنیدیم، با زنگ تفریح نفس راحت کشیدیم و زنگ آخر که میخورد مثل پرنده که درِ قفسش باز میشود از خوشحالی پرواز کردیم...
قرار بود با سواد شویم...
بند دوم انگشت اشارهمان را زیر فشار قلم له کردیم و مشق نوشتیم، به ما دیکته گفتند تا درست بنویسیم، گفتند از روی غلطهایت بنویس تا یاد بگیری، ما نوشتیم و یاد گرفتیم...
قرار بود با سواد شویم...
از شعر، از گذشتههای دور، از مناطق حاصلخیز، از جامعه، از فیثاغورث، از قانون جاذبه، از جدول مندلیف گفتند تا ما همهچیز را یاد بگیریم...
استرس و نگرانی... شب بیداری و تارک دنیا شدن. کنکور شوخی نداشت، باید دانشجو میشدیم.
قرار بود با سواد شویم...
دانشگاه، جزوه، کتاب، امتحان و نمره ... تمام شد. تبریک حالا ما دیگر با سواد شدیم.
فقط میخواهم چند سوال بپرسم...
ما چقدر سواد رفتار اجتماعی داریم؟
ما چقدر سواد فرهنگی داریم؟
ما چقدر سواد رابطه داریم؟
ما چقدر سواد دوست داشتن داریم؟
ما چقدر سواد انسانیت داریم؟
ما چقدر سواد زندگی داریم؟
💢 قرار بود با سواد شویم...
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@Banoyi_dameshgh
||•🥀🌿
یڪحسینگفتموغمها
همہازیادمرفت..
همہدلخوشےمازجهاناستحسین..♥️!'
#السلامعلیکیااباعبدالله
#اعمالقبلازخواب🌿'
°
.
حضرترسولاڪرمفرمودندهرشب
پیشازخواب↓🌙
-
1. قرآنراختمکنید
[=٣بارسورهتوحید]🌱
-
2.پیامبرانراشفیعخودگردانید
۱بار↓
[ اللهمصلعلیمحمدوالمحمدوعجلفرجهم
اللهمصلعلیجمیعالانبیاءوالمرسلین]♥️
-
3. مومنینراازخودراضیکنید
۱بار↓
[اللهماغفرللمومنینوالمومنات]🍃
-
4. یکحجویکعمرهبهجاآورید
۱ بار↓
[سبحاناللهوالحمدللهولاالهالااللهواللهاکبر]✨
-
شبتونمھدیپَـسند^^💚'!
•
🦋─═हई╬
شب همگی حیدری🕊🌑
فردا میایم پر انرژی✋🏻🥀
صبور باشید 🕊🥀
وضو قبل از خواب یادتون نره🏴
🖇یاعلی علیه السلام 🏴
╬ईह═─🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚ز عاشقان شنیدهام
🌼جمعه ظهور می کنی
💚ز مرز انتظارها
🌼دگر عبور می کنی
💚شب سیاه می رود
🌼صبح سپید می رسد
💚جهان بى چراغ را
🌼غرق به نور می کنی
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🙏
°🦋
•
.
↺متن دعای عهد↯❦.•
.
«بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»
.
°↵❀اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
.
°↵❀اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
.
°↵❀اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ
.
°↵❀حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
#قرار_روزانه
@Banoyi_dameshgh
دل ڪه هوایے شود...
پرواز است ڪه آسمانیت مے ڪند.
و اگر بال خونیـن داشته باشے دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مے گیرد...
📎بیایید دلها را راهے ڪربلاے جبهه ها ڪنیم ...
🏳 زیارت "شهــــــداء"
🌺بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌺
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
📎هدیه به ارواح طیبه شهدا صلوات..
سلام بر شهدا✋
🕊🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴🕊
─═हई{🦋}ईह═─
@Banoyi_dameshgh
─═हई{🦋}ईह═─
💚#آیه گرافی
˖إںَّالَّذٻنآمنۅاوَعَمِلۅالصالحـ ـات؛
سٻجعلُلَہُمالرَّحمنُوُدّا . . .
▴همانآکسانےکهاٻماںآوردھ؛ونیڪوکارشدند
خداۍرحمٰںآنہارامحبۅبمیگرداند🌱
@Banoyi_dameshgh
❬🥥🦔❭
-
-
#دلتنگی....!
دلتنگیآنلحظهایاست کهدرحالانجام کاریهستید؛وآرزومیکنیدکهکاشاونیز اکنونکنارشمابود🚶🏻♂️🖤
یا اباصالح یا مهدی (عج)
Loneliness is when you are up to something wishing (s)he
were by your side at that time.
-
-
┈┈┈┈┈┈┈┈┈
@Banoyi_dameshgh
میدانم..
آخر مرا بہ دامن خدا خواهے انداخت...
چشمان تو پیغمبرے است ڪہ براے هدایت من مبعوث شده
و اگر ڪافر نبودم و بہ چشمانت ایمان آورده بودم؛ در آغوش خدا بودم!
ایمانم را بہ من ببخش اے آرام دلها...
#شهید_محسن_حججے
~حیدࢪیون🍃
♡بسم الرب عشق♡ 💓*تاریکی شب*💓 #part6 همین جور که داشتم فکر میکردم که رسیدیم .دیدم جلوی
♡بسم الرب عشق♡
💓*تاریکی شب*💓
#part7
_راستی زهره نمیریم
+بریم من مشکلی ندارم عزیز
-آره بریم منم باید برم مغازه برای خودم چندتا گیره روسری بگیرم
+اه منم میام پس بزار پول بگیرم ،راستی میدونی کی کلاس های دانشگاه شروع میشه
-نه نمیدونم ولی یکی از بچه ها توی صفحه ی مجازی دانشگاه پیام داد گفت :قراره 15 فروردین شروع بشه بازم استاد بابازاده چیزی نگفت .
+اوهوم پس معلوم نیست بهتره بیشتر آزاد باشیم
آژانس گرفتیم و رفتیم سمت شهرک و من و ساره باهم رفتیم توی مغازه ی حجابی که صاحبش رفیق ساره بود ساره برای خودش دوتا گیره گرفت من برای خودم دوتا گیره و یکی روسری گرفتم که خیلی قشنگ بود که رنگ طوسی خط های سیاه رنگ داشت که خیلی به مانتویی که پارسال داداش مجتبی برام از شمال خریده بود میومد
رفتیم مسجد و نماز مغرب و اعشاء رو به جماعت خوندیم از مسجد اومدم بیرون خیلی استرس داشتم ، ساره هنوز داخل مسجد بودو داشت با مسئول بسیجشون درباره اردو صحبت میکرد منم اومدم بیرون که شاید خانم خانما زود تر بیان یا چند تا غر بزنم تشریفشونو بیارن که یک دفعه ایی دیدم : وای خدا من این رفیق آقا مصطفی رضا نیست چرا خودشه خودشه شک ندارم
چیکار کنم که من و نبینه
رمو داشتم برمیگردوندم که یه دستی روی شونه هام حس کردم رومو دوباره به همون سو برگردوندم وای الهه
-سلام زهره جونم
+سلام عشقم آجی من شما کی اومدین تهران
-الان دوهفته ایی میشه عزیزدلم
(الهه رفیق هم بازی من و ساره هست مادرامونم باهم دوستن ،اون از من و ساره یک سال کوچیکتره ولی ما باهم مثل سه تا خواهر بودیم. تا الان اینا6 ساله رفتن آبادان چون باباش سپاهی بود براش ماموریت خورده بود اونم خیلی کم میومدن که من الهه رو نمیدیدم )داشتیم من و الهه صحبت میکردیم که یادم اومد که توی حیاط مسجد با چه شخصی روبه رو شدم خودمو یکم از الهه فاصله دادم تا بتونم ببینم آقا رضا هست یانه اومدم عقب که با دوتا چشم های عسلی برخورد کردم وای آقا مصطفی وقتی نگام افتاد تو چشماش خودشو جمع کردو سرشو آورد پایین ، من که توی شوک بودم که الهه اومد جلو تر تا باهام حرف بزنه که منو از عسلی های مظلوم آقا مصطفی جدا کرد حتی الهه داشت باهم حرف میزدو نمیشنیدم فقط حواسم به اون لحظه بود
وقتی الهه خداحافظی کردو رفت دیدم نه از آقا مصطفی خبریه نه از آقا(رضا)
بعد ساره صدام زدو رفتیم سمت خونه عمه اینا
ساره توی راه برام کلی در مورد مسئول های پایگاهشون صحبت کرد :حتی گفت که مسئول پایگاه آقایون یکی از مدافعان حرمه ،همین طور ساره داشت حرف میزد که من رومو کردم سمتش وسط حرفش پریدم
+ساره من توی پایگاهتون ثبت نام کنم
-چطوری زهره تو که خونتون شهرک بهزاده
+باشه چی میشه مگه ،هر موقع کاری داشتن با آژانس میام اینجا
-هرجور خودت راحتی زهره خانم .
البته یکمی وسوسه این شده بودم که برم تو پایگاهشون تا بتونم مصطفی رو ببینم ، واقعا خیلی علاقه مند شده بودم توی این مدت .
ساره کلید خونشون و داشت درو باز کرد رفتیم داخل دیدم پسر عمه جواد و نامزدش مائده جونم هستند . رفتم جلو سلام کردیم
پسر عمه جواد خیلی بابای من و دوست داره یکسره روی لبشه دایی مرتضی دایی مرتضی
به قول عمه ام میگه اگه سن تو جواد بهم نزدیکتر بود تورو عروس خودم میکردم البته مائده جونم خیلی خانومه من که خیلی دوسش دارم
عمه شامو درست کرده بود ماهی و سبزی پلو که خیلی امشب میچسبید مخصوصا ماهی هایی که عمو محمد از جنوب میاورد نه تیغ داشتن نه هیچ بوی بدی ......
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از 👇
به قلم :#بانوی_دمشق(علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌