eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
🤲🏻🌱 🌿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ🕊 🍃🌸اِلهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَ بَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَ ضاقَتِ الاْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّماَّءُ و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ یا عَلِىُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانى فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانى فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطّاهِرینَ🍃🌷
می‌گفت. مادرم زمانی که خبر شهادتم را شنیدی گریه نکن... زمان تشییع و تدفینم گریه نکن... زمان خواندن وصیت نامه ام گریه نکن... فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش می‌کنند و زنان ما عفت را... وقتی جامعه‌ی مارا بی غیرتی و بی حجابی گرفت، مادرم گریه کن که جامعه در خطر است...
باز هم یک جمعه ی بدون تو ، باز هم همان تلخکامی قدیمی ؛ و باز هم قلبی مالامال دلتنگی … در عصری که بدون تو به غروب متصل می شود …
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زینب من مدافع حرم باش مراقب چادر دخترم باش نیفتد از سر چادر و معجر🚶🏻‍♂ (عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
براندازها شعارهای امروز این خانم گرامی رو ببینن و عصبانیت منفجر بشن 😎😂 مرگ برمنافق ✊🏻
باید کردستان را حفظ کرد تا اسرائیل جدیدی در این منطقه به وجود نیاید!! -شهید همت-🌱
🔸امام مهدی علیه السلام: اللَّهُمَّ احجُبني عَن عُيونِ أعدائي، وَاجمَع بَيني وبَينَ أولِيائي، وأَنجِز لي ما وَعَدتَني، وَاحفَظني في غَيبَتي إلى‌ أن تَأذَنَ لي في ظُهوري، وأَحيِ بي ما دَرَسَ‌ مِن فُروضِكَ وسُنَنِكَ، ... 🔹خدايا! مرا از چشم دشمنانم پنهان بدار و من را با اوليايم گرد هم آور و آنچه را به من وعده داده‌اى، به انجام رسان و مرا در روزگار غيبتم حفظ كن تا آنگاه كه ظهورم را اجازه دهى و به دست من واجبات و سنّت‌هاى از يادرفته‌ات را زنده كن... 📚مهج الدعوات : ص ۳۶۰ اللهم عجل الولیک الفرج🎗 ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ @Banoyi_dameshgh ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
♥️📚 📚 ناحلہ🌺 #قسمت_چهل_و_هشت °•○●﷽●○•° تاساعت دوازده شب فیکس طبق برنامه درس خوندم خواستم از جام پا
♥️📚 📚 ناحلہ🌺 °•○●﷽●○•° رفتم تو تلگرامم بازش که کردم دیدم طومار طومار ازین و اون پیام دارم اول پیامای ریحانه رو باز کردم و عمه شدنشو تبریک گفتم در جواب بقیه حرفایی که زده بود هم گفتم _ن بابا درس نمیخونم که همون لحظه مصطفی پیام داد +شما نیومدی میخواستی درس بخونی دیگه نه !! بی توجه بهش پروفایل ریحانه رو که باز کردم دیدم عکس محمد و شوهرشو گذاشته! نفس عمیق کشیدم و یه لبخند زدم ‌بهش پیام دادم _چقدر دلم برات تنگ شد مرسی باوفا!! چقد بهم سر میزنی به دقیقه نکشید جوابمو داد +به به چه عجب خانوم دو دیقه از درس خوندن دست کشیدن _ن بابا درس کجا بود استیکر چش غره فرستاد _اها راستی جزوه رو نوشتی؟ +اره نوشتم چند بار میخاستم بیارم برات ولی تلفنت خاموش بود (دلم میخواست دوباره برم خونشون محمدُ ببینم) _عه خب ایرادی نداره خودم میام میگیرم ازت +نه دیگه زحمتت میشه اگه ادرس بدی میارم برات _خب تعارف که نداریم من فردا یه کاری نزدیکای خونتون دارم اگه تونستم یه سر میام پیشت ازت میگیرم جزوه رو راستی نی نی تون کجاست عمه خانوم؟ استیکر خنده فرستادو +خونه ننش بود الان خونه ماست _عه اخ جون پس حتما میام خونتون ببینمش (اره چقدر هم که واسه نی نی میرم!!) اروم زدم رو پیشونیم مشغول حرف زدن با ریحانه بودم که مصطفی دوباره پیام داد +جوابمو نمیدی؟؟؟ رفتم پی ویش _مصطفی بسه به مامانم بگو زودتر بیاد خونه حالم بده سرم گیج میره +عه سلام چرا _نمیدونم‌ +میخوای من بیام؟ _نه نمیخام. فقط زودتر به مامانم بگو گوشیمو خاموش کردمو رفتم پایین وای فایم از دوشاخه کشیدم تو فکر این بودم که فردا چجوری برم چی بپوشم یا که مثلا با کی برم!! اصن باید کادو ببرم براشون؟! یا ن!!! بد نیست؟!نمیگن به من چه ربطی داشت وای خدایا کلافم چقدر. خودت نجاتم بده از این حالِ بد از رو کشوم مفاتیح کوچولومو برداشتمو دعای توسل خوندم به ساعت که نگاه کردم تقریبا ۸ بود پتومو کشیدم رومو ترجیح دادم به چیزی فکر نکنم ولی جاذبه ی اسمِ محمد که تو ذهنم نقش بسته بود این اجازه رو نمیداد این چه حسی بود که تو دلم افتاده بود فقط خدا میدونست و خدا‌ رو دریای افکارم شناور بودم که خوابم برد واسه نماز که بیدار شدم مامانو دیدم که نشسته رو مبل سریع رفتم سمتش _سلام مامان خوبی؟ +صبح بخیراره چیشدی تو یهو دیشب گفتی حالت بده؟! _وای مامان نمیدونم چند وقته مدام سرم گیج میره اصلا نمیدونم چرا اوایل گفتم خودش خوب میشه ولی الان بیشتر شده به خدا حالم بهم میخوره! یه کاری کن خواهش میکنم +نکنه چشات ضعیف شده؟ _ها؟ چشام؟ وای نمیدونم خدا نکنه +باشه امروز پیش دکتر مهدوی برات نوبت میگیرم چشاتو معاینه کنه _عه؟امروز؟بیمارستان نمیرین؟ +نه نمیرم دیشب مریم خانوم اینا خیلی گفتن چرا نیومدی کچلم کردن _اه مامان اصلا اسم اینا رو نیار +چته تو دختررر؟؟‌پسره داره برات میمیره تو چرا خر شدی کلافه از حرفش رفتم سمت دسشویی وضو بگیرم که ادامه داد +اصلا تو لیاقت این بچه رو نداری برو گمشو خاک به سر _اهههه شمام گیر دادین اول صبحیااا وضومو که گرفتم نمازمو خوندم رو تختم نشستم و گفتم تا حالم خوبه یه چندتا تست بزنم همین که کتابمو باز کردم محوش شدم با اومدن مامان به اتاقم از جام پریدم +پاشو لباس بپوش بریم دکتر _چشم‌ یه مانتوی بلندِ طوسی با گلای صورتی که رو سینش کار شده بود برداشتم که تا پایین غزن میخورد یه شلوار کتان مشکی راسته هم از کشو برداشتم و پام کردم روسری بلندمو برداشتم و سرم کردم‌ و نزاشتم حتی یه تار از موهام بیرون بزنه موبایلمو گذاشتم تو جیب مانتوم که چشم به زنجیر طلایی که عیدی گرفتم خورد خواستم پرتش کنم تو کشو که یه فکری به سرم زد گذاشتمش تو جعبشو انداختمش تو کیفِ اسپورتم از اتاق رفتم بیرون که دیدم مامان رو کاناپه نشسته و منتظر منه با دیدن من از جاش پاشد و رفت سمت در منم دنبالش رفتم از تو جا کفشی یه کفش اسپورت تخت برداشتم و پام کردم دنبالش رفتم و نشستم تو ماشین تا برسیم یه اهنگ پلی کردم چند دقیقه بعد دم مطب نگه داشت بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
♥️📚 📚 ناحلہ🌺 #قسمت_چهل_و_نه °•○●﷽●○•° رفتم تو تلگرامم بازش که کردم دیدم طومار طومار ازین و اون پیام
♥️📚 📚 ناحلہ🌺 °•○●﷽●○•° از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب یه راست رفتیم تو اتاق دکتر چون واقعا من تو شرایط سختی بودم حتی نیم ساعتم برام پر ارزش بود برای همین مامان از قبل هماهنگ کرد واسم که معطل نشم نشستم رو به رو دکتر چونمو چسبوندم به دستگاهش و اونم مشغول معاینه شد مامانم کنارش وایستاده بود از دکترای بیمارستانی بود که مامان توش کار میکرد برا همین میشناختتش بعد چند دقیقه معاینه اومد کنار و رو به مامان گف +خانم مظاهری مث اینکه این دخترتون زیادی درس میخونه نه؟ مامان پوفی کشید و _این جور که معلومه ینی ظاهرا که اره ولی باطنا و خدا میدونه چشامو بستم و سعی کردم مث همیشه آرامشمو حفظ کنم با دست بهم اشاره زد برم بشینم رو صندلی و علامتا رو بهش بگم چندتایی و درست گفتم ولی به پاییناش که رسید دیگه سرم درد گرفت و دوباره حس سرگیجه بهم دست داد چشمامو باز و بسته کردمو _نمیتونم واقعا نمیبینم نزدیکم شد چندتا دونه شیشه گذاشت تو عینکِ گنده ای که رو چشام بود دونه دونه سوال میپرسید که چجوری میبینم باهاش به یکیش رسید که باهاش خوب میدیدم زود گفتم _عه عه این خوبه ها دکتر با دقت نگاه کرد +مطمئنی؟ _بله +شماره چشات یکه دخترجون چرا زودتر نیومدی سرمو به معنای چ میدونم تکون دادم. اعصابم خورد شد ازینکه مجبور بودم از این ب بعد عینک بزنم برخلاف همه من از عینک متنفر بودم و همیشه واهمه ی اینو داشتم که یه روزی عینکی شم مامان خیلی بد نگاهم کرد و روشو برگردوند سمت دکتر _الان باید عینک بزنه؟ +بله دیگه‌ _عینکشو بدین همین بغل بسازن براتون. یه چیزایی رو کاغذ نوشت و داد دست مامان از جام پاشدم و کنارش ایستادم. بعد تموم شدن کارش از دکتر خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون مامان قبضو حساب کرد و رفتیم همون جایی که دکتر گفته بود سفارش عینکودادیم و گفتیم که عجله ایه که گفتن فردا حاضر میشه چندتا قاب عینک زدم به چشم که ببینم کدوم بیشتر بهم میاد آخر سرم یه عینک ساده مشکی که اطراف فلز چارگوشش شبیه ساختارِ ژن بود و رنگشم طلایی انتخاب کردم مامان بیعانه رو حساب کرد و من رفتم تو ماشین تا بیاد به ریحانه اس ام اس دادم که خونه هست یا نه تا مامان بیاد و تو ماشین بشینه جواب داد +اره مامانو ملتمسانه نگاه کردم و بهش گفتم. _میشه یه چند دقیقه بریم خونه ریحانه اینا؟ مشکوک بهم زل زد +چرا انقدر تو اونجا میری بچه؟ _جزوه ام دستشه بابا!!! باید بگیرم ازش +الان من حوصله ندارم _اهههه به خدا واجبه مامان باید بخونم وگرنه کارم نصفه میمونه کمربندشو بست و گف +باشه فقط زود برگردیاا _چشم. فقط در حد رد و بدل کردن جزوه چون ادرس از دفعه قبل تو ذهنش مونده بود مستقیم حرکت کردیم سمت خونشون و زود رسیدیم با تاکید مامانم برای زود برگشتن از ماشین پایین اومدم تپش قلب گرفته بودم از هیجان چند بار آیفون زدم که صداش در نیومد حدس زدم شاید خراب باشه واسه همین دستم و محکم کوبیدم به در چون حیاط داشتن و ممکن بود صدا بهشون نرسه ؛ تمام زورم و رو در بدبختشون خالی کردم وقتی دیدم نتیجه نداد یه بار دیگه دستم و کوبیدم به در تا خواستم ضربه بعدی رو بزنم قیافه بهت زده محمد ب چشمم خورد حقم داشت بیچاره درشونو کندم از جا‌ دستم و که تو هوا ثابت مونده بود پایین آوردم تا نگاهم به نگاهش خورد احساس کردم دلم هُرّی ریخت انتظار نداشتم اینطوری غیر منتظره ببینمش اولین باری بود که تونستم چشماشو واضح ببینم سرش و انداخت پایین و گفت +سلام. ببخشید پشت در موندین صدای جاروبرقی باعث شد نشنوم صدای درو با تمام وجود خداروشکر کردم با ذوق تو ذهنم تعداد جملاتی که بهم گفته بود و شمردم فکر کنم از همیشه بیشتر بود یه چند لحظه سکوت کردم که باعث شد دوباره سرش و بیاره بالا صدامو صاف کردم وسعی کردم حالت چهرم و تغییر بدم تا حسی که دارم از چهرم مشخص نباشه حس کردم همه کلمه ها از لغت نامه ذهنم پاک شدن فقط تونستم آروم زمزمه کنم _ سلام فکر کنم به گوشش رسید ک اومد کنار تا برم داخل رفتم تو حیاط درو نیمه باز گذاشت و تند تر از من رفت داخل صداش به گوشم رسید که گفت +ریحانههه !!ریحانهههه! چن ثانیه بعد ریحانه اومد بیرون محمدم پشت سرش بود به ظاهر توجه ام به ریحانه بود اما تمام سلولای بدنم یه نفر و زیر نظر گرفته بود ریحانه بغلم کرد و من تمام حواسم به برادرش بود که رفت اون سمت حیاط وتو ماشینش نشست ریحانه داشت حرف میزد و من داشتم به این فکر میکردم که چقدر رنگای تیره بهش میاد و چه همخونی جالبی با رنگ چشم و ابرو و مژه های پُرِش داره. ریحانه منتظر به من نگاه میکرد و من به این فکر میکردم چرا هر بار که محمدو دیدم پیراهن تنش بود بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️  @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
♥️📚 📚 ناحلہ🌺 #قسمت_پنجاه °•○●﷽●○•° از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب یه راست رفتیم تو اتاق دکت
♥️📚 📚 ناحلہ🌺 °•○●﷽●○•° صدای ریحانه منو ار فکر به موهای لخت و محاسن مشکی محمد بیرون کشید گیج گفتم _چی؟؟؟ +اه فاطمهههههه دوساعت دارم برات فک میزنم تازه میگی چیی؟ حواست کجاست خواهر؟ مجنونیاا!! دیگه زیادی سوتی داده بودم خندیدم و گفتم _غرررر نزنننن چطورییی تو دلم تنگ شد واست بابا +اره اصن معلومه چقدرم شدت دلتنگیت زیاده تمام تلاشمو میکردم تا زمان حرف زدن صدام تو بهترین حالت باشه _چع خبرااا خوبیییی وایییی نی نی تون خوبه؟ +خوبم.نی نی مونم خوبه بیاا داخل دیگههه! دوساعته اینجا نگهت داشتم _نه نه همینجا راحتم مامانم بیرون منتظره باید برمممم +عه اینطوری که نمیشه یخورده بمون حداقل ! _نمیشه عزیزم باید برم +خبب پس صبر کن نی نی و بیارم ببینی .حداقل رو ایوون بشین خسته میشیی اینجوری _اشکالیی نداره بدووو بیاررشش ریحانه رفت منم جوری نشستم که بتونم یواشکی به محمد نگاه کنم داشت کف ماشین و جارو برقی میکشید نوشته پشت شیشه ماشین توجه امو جلب کرد با خط خیلی قشنگی نوشته بود "اللهم عجل لولیک الفرج" یه لبخند قشنگ رو لبم نشست صدای ریحانه و شنیدم که با صدای بچگونه گفت : +خاله فاطمه من اومدم! با ذوق از جام بلند شدم وبی اراده گفتم _ واییی خدااا چههه نازه این بَشر! +بله دیگهه فرشته خانوممون به عمش رفته _اسمش فرشته است ؟ +ارهه دخترمون خودشم فرشته اس _ای جونم قربونش برم الهیی بچه رو گرفت سمتم و گفت : +بیا انقدر نی نی دوست داری بغلش کن _دوست دارم بغلش کنما ولی میترسم! ما اطرافمون بچه نداریم ! +عه ترس واسه چی بشین بدم بغلت نشستیم باهم بچه رو آروم گذاش تو بغلم انقدر تنها بودم و نوزاد اطرافم کم دیده بودم احساس عقده ای شدن میکردم دست کوچولوش و آروم بوسیدم که بوش دیوونه ام کرد یهو با ذوق گفتم : _وایی بوی نی نی میده! ریحانه زد زیر خنده و +نی نیه ها دلت میخواد بوی چی بده ؟؟ با تمام وجود بوشو به ریه هام کشیدم و شروع کردم قربون صدقه رفتنش دیگه حواسم از محمد پرت شده بود براش روسری کوچولوی صورتی بسته بودن خواب بود .مژه های بلندش باعث میشد هی دلم واسش ضعف برهه ریحانه بلند گفت : +بسهه محمد به خداا تمیز شد چی از جون اون بدبخت میخوای ؟ دنباله نگاهش و گرفتم ک رسیدم به محمد که از ماشین بیرون اومده بود و و با پارچه شیشه هاشو تمیز میکرد در جواب حرف ریحانه چیزی نگفت که فکر کنم بخاطر حضور من بود یهو ریحانه داد کشید وگفت : عه جزوتو نیاوردمم یادت میره ببریش برم بیارم رفت داخل تا رفت داخل لب و لوچه فرشته کج شد و صورتش قرمز یهو استرس گرفتم و با خودم گفتم وای خدا گریه اش نگیرهه ریحانه کوفت بگیری که بچه رو بیدار کردی سریع با دست آزادم جعبه ی زنجیرمو از کیفم در اوردم و گذاشتم تو پتوش صدای سوئیج ماشین محمد اومد فک کنم قفلش کرده بود انقدر حواسم به بچه بود که نمیتونستم با دقت نگاه کنم هر چی میگذشت اخمای بچه بیشتر توهم میرفت اومد سمتم داشت از پله ها بالا میومد که صدای گریه بچه بلند شد خیلی ترسیدم تجربه ی نگه داری بچه رو نداشتم نمیدونستم وقتی گریه میکنه باید چیکار کنم همشم ترس اینو داشتم که نکنه چون من بغلش کردم داره گریه میکنه پاک خل شده بودم محمد از کنارم رد شد که صدای گریه ی بچه شدت گرفت چاره ای برام نمونده بود یهوبا یه لحن ترسیده ، جوری که انگار یه صحنه ترسناک و دیده باشم بلند گفتم : +وایییییی بچه گریه میکنه برگشتم پشت سرم و نگاه کردم مردد و با تعجب ایستاده بودنمیدونست باید چیکار کنه چون رو پله بودم با استرس زیادی از جام بلند شدم که همزمان اونم اومد سمتم یخورده به دستم نگاه کرد و بعد جوری دستش و گذاشت زیر پتوی بچه که با دستم تماسی نداشته باشه چون من یه پله پایین تر بودم فاصلمون کم نشده بود ولی تونستم بوی عطرش و حس کنم امروز چه اتفاقای عجیبی افتاد خیلی خوشحال شدم از اینکه بچه گریه اش گرفت فرشته رو گرفت و رفت داخل دوباره تپش قلب گرفته بودم زیپ کیفم و بستم و بندش و گذاشتم رو دوشم و ایستاده منتظر موندم چند لحظه بعد ریحانه جزوه به دست برگشت و گفت : +ببخش که دیر شد جزوه و ازش گرفتم و گفتم : _نه بابا این چ حرفیه بعدم بغلش کردم و گفتم : _خب من دیگه برم تا مامانم نکشتتم +عهه حیف شد که زود داری میری خوشحال شدم دیدمت گلم خداحافظ جوابش و دادم و ازش دور شدم در خونشون و بستم و نشستم‌تو ماشین قبل از اینکه مامان حرفی بزنه گفتم : _غلط کردم تقصیره توعه دیگه انقدر بچه اطرافمون نبود بچشونو دیدم سرگرمش شدم یه چشم غره داد و پاشو گذاشت رو گاز بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
♥️📚 📚 ناحلہ🌺 #قسمت_پنجاه_و_یک °•○●﷽●○•° صدای ریحانه منو ار فکر به موهای لخت و محاسن مشکی محمد بیرو
♥️📚 📚 ناحلہ🌺 °•○●﷽●○•° محمد : بچه رو بردم داخل. از پتو درش اوردم و دادم دست مامانش . یهو یه چیزی از پتوش افتاد پایین . رو فرش و نگاه کردم که چشمم به یه جعبه کوچیک افتاد . برش داشتم و بازش کردم و روبه زنداداش گفتم _ این واسه فرشته است ؟ +کو؟ ببینم ؟ جعبه رو دادم بهش یه زنجیر طلایی خوشگل از توش بیرون آورد و گفت +نه! کجاا بود؟ _تو پتوی فرشته ریحانه اومد و گفت +عه کی گذاشت ؟ امروز که کسی نیومده بود خونمون... جزفاطمه! _ خو لابد اون گذاشته دیگه زن داداش با اخم گفت +دوست ریحانه چرا باید برای بچه ی من زنجیر بگیره ؟ وا نه بابا فکر نکنم ! _خو پ کی گذاشت ؟ کسی جوابی نداشت ریحانه گوشیشو گرفت و گفت +خب میپرسم ازش زن داداشم با بچه رفت تو اتاق . یه سیب از رو میز ورداشتم و دراز کشیدم رو مبل ریحانه با گوشیش ور میرفت ک گفتم _ریحانه ؟ +هوم؟ _میگما این دوستت چرا این مدلیه ؟ +وا چه مدلیه ؟ _اصن یه چیز عجیبیه خیلی زشته اینجوری میگم میدونم خودم ولی احساس میکنم خُله یه خورده +عه محمد خجالت بکش دوستای خودت خُلَن _ریحانه دارم جدی میگم تو انتخاب رفقات دقت کن یه ادم با ۲۶ سال تجربه داره اینو بهت میگه +برو بابااا سیب و پرت کردم براش ک جا خالی داد _تو از وقتی با این روح الله ازدواج کردی انقدر بی ادب شدیاخب داشتم میگفتم باور کن خودت دقت کنی به رفتارش، به حرفم پی میبری اصن عجیبه انگار چند دقیقه زمان میبره تا چیزی و متوجه شه بهش سلام میکنی ۱۰ دیقه بعد جواب میده‌ یا اصن آخه این چ رفتاری بووود؟؟؟ چند سال بود بچههه ندیددد؟ عه عه عه بچه گریه کرد نزدیک بود سکته کنه واییی مگه داریم ؟ نکنه اینکاراشو از قصد میکنه واسه جلب توجه ؟ +محمد واقعا توچته برادر من ؟چرا حرفای الکی میزنی ؟ تک فرزنده!!! خانوادشونم شلوغ نیست شاید.‌حالا بچه گریه کرد ترسید بیچاره! تو باید سوژش کنی؟ یادت رفته به آقا محسن چی گفتی؟ _حالا من نمیدونم از ما گفتن بود تو میخوای دفاع کن ولی اینم بگم قرار بود به احترام من وقتی اینجام هیچ وقت دوستاتو نیاری خونه امیدوارم اینو یادت مونده باشه! + توکه اصلا نیستی همش تهرانی تا کی ن من جایی برم نه بزارم کسی بیاد ؟ دوستای من چیکار به تودارن؟ نمیخورنت که ! _باااباا از وقتی سر و کله این دختره تو زندگی ما پیدا شد کلی مشکل پیش اومد چندین بار نزدیک بود استغفرالله هاااا!!! + برادر من الانم کلی گناه کردی پشت مردم حرف زدی این بیچاره چیکار کرد باعث گناهت شه ؟ یه بار خودت پریدی تو اتاق دیگه که ندیدیش حالا چرا گردن اون میندازی ؟ _تو که همچی و نمیدونی همین امروز نزدیک بود دستم بخوره به دستش حداقل با یکی هم شکل خودمون رفیق شو.ارزشای ما واسش ارزش باشه +بیخیال محمد من دیگه خسته شدممم سیبم وپرت کرد برام یه گاز بهش زدم ریحانه درست میگفت کلی غیبت کردم خدا ببخشه منو زن داداش از اتاق بیرون اومدو گفت +شما دوباره به جون هم افتادین ؟ ریحانه گفت +زنداداش زنجیر وفاطمه واسه فرشته گرفته زن داداش با تعجب گفت +عهه چرا یعنی چی؟ این بچه کل هم اجمعین ما رو یه بار بیشتر ندید بعد واس بچه ی من زنجیر کادو اورده؟ چه چیزایی میشنوه ادم باور نمیکنه !! پولدارن؟ +اره خیلی میخواستم بگم بفرما نگفتم عجیبه که ترجیح دادم بیشتر از این غیبت نکنم‌و کلا از فکرش بیرون بیام چیه هر دفعه یا غیبت میکنم یا بدگویی آقا یعنی چی؟؟؟ اصلا همش تقصیره این دخترس از وقتی ک پاش باز شد ب زندگیمون اینجوری هی راه به راه گناه میکنیم از چاله در میایم میافتیم تو چاه‌ نمیدونم درسته نسبت دادن اینا بهش یا ن ولی دلم نمیخواست هیچ وقت ببینمش ساعدم و گذاشتم رو چشمام تا یکم بخوابم که سرو صدای بچه نزاشت رفتم بغلش کردم و سعی کردم ارومش کنم تا مامانش یکم استراحت کنه چند بار فاصله ی بین اتاق ریحانه تا هال و اروم قدم زدم تا بچه خوابش برد سعی کردم خیلی اروم بشینم تا بیدار نشه ریحانه تو اتاقش مشغول درساش بود برا همین صداش نکردم به صورت معصومِ فرشته نگاه کردم‌ مگه میشه آخه بچه انقدر خوشگل باشه!؟ مژه های بلندش به من رفته بود! البته شنیده بودم که بچه وقتی بزرگ‌میشه موهاش ومژه و ایناش عوض میشه یه چند دقیقه بود که تو بغلم آروم گرفته بود دستای کوچولوشو اروم بوسیدم و گذاشتمش کنار خودم چقدر دوسش داشتم ینی اونم دوستم داره؟ بچس خب! حس داره! بیخیالِ افکار بچه گونم شدم و مشغول گوشیم دم دمای غروب بود که علی اومد دنبال زنداداش و رفتن خونشون اذان مغرب و که دادن رفتم تو اتاقم و بابا رو بیدار کردم که وضو بگیره خودمم وضومو گرفتمو نمازمو خوندم به ساعت نگاه کردم رفتم سمت قرصای بابا‌ دونه دونه با یه لیوان آب بهش دادم تا بخوره بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ↠ @Banoyi_dameshgh
یجورے‌لباس‌بپوشیم ڪہ‌وقٺے‌امام‌زمان(عج) از‌ڪنارموݩ‌رد‌شد مجبور‌نشہ‌چشمشو‌ببنده💔🤚
⊰•💚🍃•⊱ . جاذبھ‌ے‌داداشمون! ماشااللھ‌بھ‌این‌غیرٺ:)"😍🖇🌹 . ⊰•💚•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
💢قال الامام علی علیه‌السلام: أَ مَا رَأَيْتُمُ اَلَّذِينَ يَأْمُلُونَ بَعِيداً كَيْفَ أَصْبَحَتْ بُيُوتُهُمْ قُبُوراً؟ 💫 آيا نديديد آنان را كه آرزوهاى دور و دراز داشتند چگونه خانه‌هايشان گورستان شد؟ 📜نهج‌البلاغه، خطبه ۱۳۲ ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ @Banoyi_dameshgh
من دل به کسی جز از تو آسان ندهم چیزی که گران خریدم ارزان ندهم صد جان بدهم در آرزوی دل خویش وان دل که ترا خواست به صد جان ندهم 🌜
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
•🖤• . :) 🖤 بہ‌امیــدفــرج‌نــور‌چشممـــون😍 ✨الّلهُم‌صَلِّ‌علی‌محمَّدوَ آلِ‌محمَّدوعجِّل فرجهُم♥️ 🌱 التماس دعا 👋🖤 🖤➣ @Banoyi_dameshgh 〇🏴حیدࢪیون🌑⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
توکل به اسم اعظمت❤️
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
اول صبح بگویید: حســــــــــین جان رخصت💚 تا که رزق از طرف سفره ارباب رسد @Banoyi_dameshgh
‏وَ لَا تَيْأَسُوا مِن رَّوْحِ اللَّه🌿 از رحمتِ خدا نااُمید نباشید…💚 🌙 @Banoyi_dameshgh🕊
یادت باشه🌱: با پول میشه خونه خرید ولی آرامش نه! میشه ساعت خرید اما زمان نه🕰! میشه قلب خرید اما عشق نه(: میشه کتاب خرید اما دانش نه! +عیارِآدم‌هاپول‌نیست‌رفیق🤭🧡 ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــــ‌⧼🖤⧽ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ 『اللّٰھُمَ‌.عجل‌اْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️? گفتـم اگـر در ڪـــربلا بـودم تـا پـای جــان بـرای حسیـن تلاش میڪـردم گـف یڪ حسیـن زنده داریـم نـامش است تاحـالا بـرایش چـه ڪـرده ایی سڪـوت ڪـردم…!!! ؏َـجِّـلْ_لِوَلیِڪْ_ألْـفرج♥️
تغییراتت‌؛ تورا بھ اوج می‌رسانَد ! برخیز :)🌿