eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
💢چشم دلگرم به لبخند و چشم مادر خیره به شوق پدر شد و بار دیگر جوانمردی پا به عرصه هستی گذاشت. ⚜پسرشاگرد خوبی بود وپدرهم معلم خوبی👌 که راه ورسم رابه اوآموخت. شیفته ی مردانگی سیدالشهدا و غیرت شد. رد پای آموخته هایش، سبب شد تا سِیلی از جوانان را شیفته مرام و خوشرویی خود کند، ردپایی که عطر در جای جای خاکش به مشام میرسد و مشام هارا نوازش می کند. 💢در گفت و گوهایش با مادر گفته بود. «قول میدهم مادر که شوم آخر» سر را فدای عمه سادات کرد و قول او برای همیشه ماندگار و یادگار شد. غیرتش باعث شد جانش♥️ را کند تا مبادا نگاه چپ حرامی ها سوی حرم عقیله بنی هاشم باشد❌ ⚜چه عاشقانه پر کشید🕊 و جام را سر کشید. رفت اما تجربه و مردانگی خود را به یادگار گذاشت تا سرمشق شیر مردانی باشد که به وصال‌ِ معشوق دارند💞 و آرزوی نوشیدن جام در دل.... 8/21
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند روز گذشته بود، دیشب تا به بابا گفتم گفت سرش شلوغه و بعدا صحبت کنیم. اسما تازه از سفر برگشته بود و توی اتاق خوابیده بود. بابا روی مبل نشسته بود به سمت آشپزخونه میرم و دوتا چای خوشمزه درست می‌کنم داخل سینی می‌ذارم. از اشپز خونه خارج می‌شم و روی مبل تک نفره روبروی بابا می‌شینم، فنجان چای رو جلوی بابا می‌ذارم و میگم: - میشه باهم حرف بزنیم؟ بابا نگاهش رو از تلوزیون می‌گیره و منتظر به چشم‌های مشکیم نگاه می‌کنه؛ و گفت : - می‌شنوم! فنجان چای رو میان دستم گرفتم و مشغول بازی باهاش شدم و در همون موقع می‌گم : - راجع‌به راهیان نور که گفتید بعدا صحبت کنیم! و بریده بریده میگم : - پارسال گفتید کنکور داری بشین درس بخون! و با مامان مخالفت کردید. امسالم کم مونده دانشگاه‌ها شروع بشه، اجازه بدید برم 10 روز تا خستگی درس خوندنم‌هم در بیاد. اجازه میدید؟ - قول میدی مواظب خودت باشی و حواست جمع باشه؟ با لبخند میگم: - آره بابایی من نوزده سالمه الان بچه نیستم بابا- شما بچه ها هر چقدر هم بزرگ بشید بازم برای ما همون بچه‌ی لوس و شیطونید پام رو محکم زمین می‌کوبم و میگم: - عه بابا واقعا که بابا می‌خنده اسما با شیطونی میگه: - منم برم؟ - تو خواب نبودی؟ اسما با لحن لوسی میگه: - نچ، بابایی منم بذار منم برم؟ - باش بابا پوفی می‌کشه و میگه: - آخيش تا یک هفته می‌تونیم از دست دعوا ها و کل‌کل ها شما یک نفس راحت بکشیم با مامانتون پشت چشمی براش نازک می‌کنم و میگم: - وای بابا دلت میاد ما به این مظلومی؟ بعد کلی شوخی و خنده میرم تو اتاقم و روی تخت دراز می‌کشم و مشغول فکر کردن میشم که به عالم بی‌خبری فرو میرم. @Banoyi_dameshgh
داخل آینه چوبی معرق کاری شده، شالم رو مرتب می‌کنم و عقب گرد می‌کنم و، وارد آشپزخانه می‌شم. به مریم نگاهی می‌اندازم که، مشغول ریختن چای داخل استکانهای زینتی هستش. بعداز پر شدن استکان‌ها سینی استیل رو بر می‌دارم و به سمت پذیرایی میرم. خم میشم و سینی رو به سمت ثمین و مادرش، سمیه خانوم می‌گیرم. ثمین همون دختری که دیروز داخل پایگاه بسیج با اون ظاهره عجیب دیده بودمش. مادرش با گرمی تشکر می‌کنه، اما ثمین استکانی رو از عقب ترین قسمت و از لابه لای استکان‌های دیگه بر می‌داره و ناچاربه سمتم بر می‌گرده و آروم زمزمه می‌کنه: - مرسی! بعد از تمام‌شدن چای‌ها به سمت آشپزخانه بر‌می‌گردم. ساجده چایی خوش رنگی به دستم میده، از داخل قندون نقره‌ای رنگ چند حبه قند بر می‌دارم و روی صندلی چوبی گوشه آشپزخانه می‌نشینم. بعد از خوردن چای که حسابی حالم رو جا آورد، همراه ساجده از آشپزخانه خارج میشیم و جلوی آشپزخانه، کنج دیوار می‌نشینیم تا اگر لازم شد به آشپز خانه بر گردیم. مفاتیحی بر‌ می‌دارم و صفحه زیارت عاشورا رو از داخل فهرست پیدا میکنم و بازش‌ می‌کنم. از ردیف اول همگی به نوبت شروع به خواندن می‌کنند. نوبت که به من می‌رسد با صوت شروع به خواندن می‌کنم: - السلام علیک یا اباعبدالله.. ساجده‌هم با ترتیل می‌خواند. زیر چشمی نگاهی به ثمین می‌اندازم که از ابتدا مشغول گوشی‌اش بود و به ما توجهی نمیکرد . فکرم یه سمت دوروز دیگر می‌رود که، قرار بود از جلوی مسجد راه بی‌افتیم. با‌صدای رویا به سرم رو به عقب بر می‌گردونم، چشم‌هایم را از مریم که به کابینت تکیه زده بود می‌گیرم و از جا بلند می‌شوم. تعدای بشقاب سرامیکی را از روی میز بر می‌دارم که همون موقع با صدای ثمین به سمتش بر‌ می‌گردم؛ جلوی در ایستاده بود و لبخند ملیحی روی لب داشت : - عزیزم کمک نمی‌خوای؟ @Banoyi_dameshgh
خدایا کمک کن جوری زندگی کنیم که وقتی از دنیا رفتیم بگن فلانی رفت پیش حاج قاسم
~حیدࢪیون🍃
🌼مشخصات شهید حجت اللّه رحیمی نام و نام خانوادگی: حجت اللّه رحیمی نام پدر : صفدر محل تولد : باغلمک خوزستان تاریخ ولادت: ۱۳۶۸/۱۲/۲۴ تاریخ شهادت : ۱۳۹۰/۱۲/۱۸ محل شهادت: خوزستان مدت عمر: ۲۲ سال محل مزار : شهرستان باغملک
🌼زندگی نامه شهید حجت اللّه رحیمی حجت الله رحیمی متولد ۱۳۶۸/۱۲/۲۴ در شهرستان باغملک دیده به جهان گشود و در سن ۹ سالگی به عضویت پایگاه مقاومت بسیج سیدالشهدا باغملک درآمد. وی از سال ۱۳۸۰در سطح مساجد و هیأت‌های شهرستان مداحی می‌کرد و در سال ۱۳۸۵ هیأت خانگی نورالائمه را با هدف گسترش فرهنگ معنوی اهل بیت عصمت و طهارت راه اندازی نمود. همزمان با راه اندازی این هیأت، چند سالی بود که در منطقه جنوب فعالیّت داشت. وی دانشجوی رشته کامپیوتر بوده و در سال ۱۳۹۰به عنوان فرمانده‌ی پایگاه بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی باغملک انتخاب شد.
🌼مداومت به نماز اول وقت شهید حجت الله رحیمی بسیار به نماز اول وقت مداومت داشت و ایشان در اقامه‌ی نماز اول وقت، شهره‌ی خاص و عام بود.
🌼علاقه و تعصب خاص ایشان به خانم فاطمه زهرا ایشان علاقه و تعصّب خاصّی نسبت به حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) داشت و در هر کاری از این بانوی کریمه مدد می‌جوست و ذکر یا زهرا (سلام اللّه علیها) را همیشه بر لب داشت.