امیر کلام (علی ؏) :❤️
بدترینمردمکسیاستکهکاوشگر
عیبهایمردماست..
ولیازعیبهایخودنابیناوکوراست
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ🌙
@Banoyi_dameshgh🕊
ای ساربان غمگین مباش
خوش روزگاری میرسد
یا عمر غم سر میرسد
یا غمگساری میرسد
ای ساربان آهسته ران
قدری تحمل بیشتر
این کشتی طوفان زده
آخر کناری می رسد
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#امام_زمان
غروب جمعه
حضرت فاطمه علیهاالسلام گویند:
شنیدم پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله مى فرمودند:
در روز جمعه ساعتى است که هرکس آن را مراقبت کند و در آن لحظه دعا کند دعایش مستجاب شود، و آن زمانى است که نیمى از خورشید غروب کرده باشد.
حضرت فاطمه علیهاالسلام براى درک آن ساعت به خدمتکارش مى گفت:
بر فراز بلندى برو و هرگاه دیدى نیمه خورشید غروب نمود مرا خبر کن تا دعا کنم.
معانى الاخبار:۳۹۹
التماس دعای فرج حضرت صاحب روحی فداه
اللهم عجل لولیک الفرج
دعای این لحظات را اختصاص دهیم به بهترین خواسته های مان.
این لحظه و تمام لحظاتم تقدیم شما باد
یا صاحب الزمان
یا ولی الله
ان بینی و بین الله عز و جل ذنوبا
لا یاتی علیها الا رضاکم
التماس دعا دارم
آقای من!
مولای من!
صاحب من!
ادرکنا یا صاحبنا
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#امام_زمان
#Part_96
مهدیس ماشین خاله رو میگیره و با اسما به سمتش حرکت میکنیم.
***
میرسیم به بیمارستان وارد بیمارستان میشیم و به سمت خانوم جوونی که پشت میز نشسته و مشغول صحبت با تلفن هست میرم.
- سلام
سرش رو بالا میاره و نگاهم میکنه و به اون طرف پشت خط میگه:
- ژاله جان من برم، خدانگهدار
و گوشی رو قطع میکنه رو به من با اخمهایی که انگار دشمن خونیشم نگاهم میکنه و میگه:
- بفرمایید؟
که دکتر میانسالی میاد و میگه:
- خانوم خسروی این چه طرز رفتار با همراه بیمار هست؟
خانومه با دست پاچه از جاش بلند میشه و میگه:
- ببخشید آقای دکتر!
دکتر با مهربونی رو به من میگه:
- بفرمایید خانوم؟
که اسما میپره وسط و میگه:
- همراه آقای توکلی هستیم، تازه رسیدیم از مشهد!
- دنبال من بیاید.
و به سمت اونطرف سالن میره ماهم دنبالش میریم، که دکتر میگه:
- بابا فعلا بخاطر عملی که کردن بیهوشه و اگر بهوش نیاد تا آخر امشب میره کما!
کما؟ وقتی کلمهی کما رو شنیدم پاهام سست شد و نزدیک بود بیفتم که از دیوار میگیرم تا نیوفتم!
مهدیس زیر دستم رو میگیره و کمکم میکنه تا روی صندلی بشینم.
صدای زنگ گوشیم بلند میشه گوشی رو از کیفم در میارم و به دست اسما میدم تا جواب بده.
حالم شدیدا بده تنها یاد خدا میتونه آرومم کنه و من رو از فکر و خیال های الکی دور کنه!
قرآن و تسبیح ستم رو از کیفم بیرون میکشم و مشغول خوندنش میشم.
@Banoyi_dameshgh
#Part_97
بعد قرآن خوندن از جام بلند میشم و به سمت نماز خونه که مهدیس و اسما رفتند، قدم بر میدارم. در رو باز میکنم و وارد میشم اسما سرش رو روی پای مهدیس گذاشته و غرق خوابه؛ بوسه ای بر پیشونیش میزنم، گوشیم رو از جیبم بیرون میارم تا از مامان خبر بگیرم و ببینم که کجاست!
اما آنتن نمیده، از جام بلند میشم و کمی اونطرف تر میرم که آنتنم بهتر از قبل میشه و میتونم تماس بگیرم!
کم کم اتصال بر قرار میشه و صدای مامان درون گوشی می پیچه:
- الو؟
- سلام مامان کجایی؟
مامان با نگرانی میگه:
- کم مونده برسم، چیزی شده؟
که وسط حرف مامان میپرم و میگم:
- نه مامان، فقط نگران خودت شدم!
- من الان پشت فرمونم، فعلا خداحافظ
- یاعلی
و گوشی رو قطع میکنم!
سرم رو روی شونهی مهدیس میذارم و مفاتیح رو باز میکنم. "زیارت عاشورا " برام میاد و شروع به خوندنش میکنم.
*
وقتی به سلام دادن آخرش میرسم بغض بدی گلوم رو میگیره و هر کلمهی دیگه ای که میخونم بغض بزرگتر میشه تا اینکه دیگه توان ندارم و هق میزنم!
که همون لحظه در نماز خونه باز میشه و رویا وارد میشه و به سمتمون میاد.
تا میبینمش خودم رو داخل بغلش میندازم و به هق هق کردنم ادامه میدم، رویا چیزی نمیگه و همینطور آروم من رو داخل بغلش نگه داشته!
*
با دیدن مامان به سمتش میرم و خودم رو داخل بغلش میندازم خیلی دلتنگش بودم!
- حال بابا چطوره؟
مامان برای طبیعی جلوه دادن وضعیت لبخندی میزنه و میگه:
- دکتر میگه حالش خوبه، و خدایاشکر نمیره کما! ولی باید صبر کنیم تا بهوش بیاد و اگر بهوش بیاد شاید برای یک مدتی فراموشی بگیره. البته کوتاه مدت!
وقتی مامان میگه که نمیره کما خیلی ذوق میکنم.
@Banoyi_dameshgh
نتیجه بازی جانانه ایــــ🇮🇷ـــران و ولز
🇮🇷: 2 🏴: 0
برد جانانه شیرمردان ایران زمین را تبریک می گوییم😍🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷سجده شکر بازیکنان تیم ملی بعد از پیروزی مقابل ولز
~حیدࢪیون🍃
🇮🇷سجده شکر بازیکنان تیم ملی بعد از پیروزی مقابل ولز
پروردگار من 🤲
به در گاه تو هر که سجده کرد
در این دنیا و آن دنیا عاقبت بخیر شد
هدایت شده از تـَــمــسـِیـدعـَلـےــاࢪِ
♦️ ️تصویر حاج قاسم سلیمانی در ورزشگاه احمد بن علی قطر در روز برد یوزهای باغیرت ایرانی.
عاشـقان پنجره باز است اذان میگوید💚
عاشقان هر چه میخواهید بخواهید💚 خجالت نکشید یار ما بنده نواز است💚
عاشقان وقت نماز است💚
التماس دعا💚
#نماز
#برای_ایران
"🌿☁️"
هرڪسیبیادعاتربود،بالاترنشست ؛
آبرومندنددردرگاھتو،افتادھها:)🗞🌱!
❲ #شھیدمصطفیصدرزاده ❳
#شهیدانہ🕊
•┈┈┈𝐣𝐨𝐢𝐧┈┈┈•
↳ @Banoyi_dameshgh
Mehdi Rasuli - Dige Rahi Namoonde.mp3
2.79M
شب جمعه است و دلم هوایت را کرده 💔
آقا بیا!!!
#حاج_مهدی_رسولی
@Banoyi_dameshgh
كهنہترين لباس بسيجے را تن مےكرد!
و هر وقت كہ مورد اعتراض قرار مےگرفت
تا يک دست لباس نو از انبار بردارد،
مےگفت: تا وقتے كہ قابل استفاده است مےپوشم!
#شهید_مهدے_باکرے✨
#هر_روز_با_یک_شهید⛓
#حیدࢪیون
♡j๑ïท🌱↷
@Banoyi_dameshgh
🌹بسم رب المهدی🌹
سلام خدمت تمام همسنگران⚡️
زمان ختم صلوات تا ساعت ۲۴🕛
✅نیات:
👈سلامتی و ظهور آقا امام زمان 🌸
👈سلامتی رهبر عزیزمون🌼
👈خاموش شدن فتنه💔
لطفا تعداد صلوات های خود را به آیدی زیر
ارسال کنید:
@molayam_Ali_110
#Part_98
همون لحظه صدای زنگ گوشیم بلند میشه و نام کیانا روی صفحه میافته:
- سلام خوبی؟
- سلام شکر خوبم!
- میدونستی فردا دانشگاه باز میشه و امتحان داریم؟
چی؟ امتحان؟ با هول میگم:
- مگه قرار نبود یک هفته تعطیل باشه؟ آخه چرا؟ حالا با کدوم استاد امتحان داریم؟
کیانا خنده ای میکنه و میگه:
- انقدر شما خوش شانسی با آقای مولایی که خوشش نمیاد ازت!
- وای حتما صفر میشم، آخه یک مشکلی پیش اومده نمیتونم برگردم تهران!
کیانا لحنش بوی نگرانی میگیره و میگه:
- چیشده؟ مگه کجا رفتی؟
- من بهت نگفتم اومدم مشهد، ولی الان توی نزدیکی مشهد هستم و نمیتونم برگردم تهران!
- تنها رفتی؟
- نه با خانواده ولی حال بابام بده بیمارستانیم!
- چیشده؟
گریم می گیره و میگم:
- تصادف کرده!
کیانا با هول میگه:
- آدرس بده الان به کسری میگم حرکت کنیم بیایم پیشت!
- نه عزیزم نیاز نیست.
که کیانا وسط حرفم میپره و میگه:
- قرار شد چیزی رو از هم پنهون نکنیم و هم تو شادی و هم مشکلات کنار هم باشیم! پس حرف نباشه آدرس رو بفرست با کسری میام.
و گوشی رو قطع میکنه...
صد هزار تا صلوات نذر میکنم تا بفرستم وقتی دبیرستانی بودم یک استادی داشتم.
همیشه میگفت:
- همیشه با خدا معامله کن مشکلت حل میشه و ذکر یا فاطمه شاهکلید همهی ذکر هاست!
@Banoyi_dameshgh
#Part_99
چند ساعتی گذشته بود و حال بابا حدودا بهتر از قبل شده بود ولی هنوز بهوش نیومده بود!
دستهای بابا رو داخل دستهام گرفتم و آروم نوازشش دادم!
- بابایی! میشه اون چشمهای قشنگت رو باز کنی؟ یادته همیشه میگفتی وقتی چشمهات گریون میشه خوشگلتر میشی؟! پاشو ببین خوشگل شده!
پاشو اشکهام رو پاک کن، پاشو بغلم کن و مثل همیشه تکیه گاهم باش!
و دستهاش رو محکم تر میگیرم که تکون خوردن انگشتش رو حس میکنم.
به چشمهاش نگاه میکنم که پلکش تکون میخوره.
زبونم بند اومده و هر چی میگم صدا از گلوم خارج نمیشه، بعد چند دقیقه که از شوک خارج میشم داد میزنم:
- دکتر، دکتر!
که دوباره دستش تکون میخوره...!
دکتر میان سالی که فهمیدم فامیلش رمضانی هست وارد میشه، به دو تا خانوم پرستار پشتش اشاره میکنه و میگه:
- از اتاق ببریدش بیرون!
که با زور من رو میبرن بیرون، همون لحظه کیانا و کسری و مازیار میان داخل؛ بی توجه به کسری و مازیار میپرم بغل کیانا و با ذوق میگم:
- کیانا بابام دستش و پلکهاش تکون خورد!
کیانا محکم تر بغلم میکنه و میگه:
- خدایاشکر!
که مازیار با خنده میگه:
- ماشاالله چه پا قدم خوبی داشتیم! حال آقای توکلی بهتر شد.
به این حرف مازیار میخندیم که تازه خودم رو جمع و جور میکنم و رو به کسری و مازیار میگم:
- ببخشید سلام!
که کسری با لبخند همیشگی روی صورتش میگه:
- سلام خانوم توکلی احوال شریف؟
- الحمدالله!
که همون لحظه گوشی کسری زنگ میخوره، ببخشیدی زمزمه میکنه و از ما جدا میشه!
باز میپرم بغل کیانا و چند دقیقه توی بغلش میمونم!
کسری میاد و روبه کیانا میگه:
- خیالتون راحت شد کیانا خانوم؟ من و مازیار برگردیم تهران که الان سرهنگ زنگ زد و گفت باید بریم اداره؟
#ادامهدارد...
@Banoyi_dameshgh