「🪴✨」
-میگفت..
رفقامراقبِاونامامزمانِگوشه
قلبتونباشید،نزاریدیادشخاکبخوره!
هرشبویهخلوتیباآقاداشتهباشیم؛
یهعرضِارادتی،یهدردودلی..(:
هیچچیزیارزشِاینوندارهکهجایآقارو
توقلبامونبگیره،
کههرچیشیعهمیکشهازفراموشیِ
وجودامامزمانشه!❤️🩹
#امام_زمان
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
˼
17.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یعنیمیشہضریحتوبغلبگیرم؟((:🥺💔
یعنیمیشہاربعینبیامبگمحلالکنید !
منمراهیم..؟🙂💔
شرحِدلم . .
یكغزلِکوتاھاست ؛
کہردیفشهمہدلتنگحرممیآید..🚶♂💔
#آقاےاباعبداللہ
_خدایامرابسوزان
استخوانهایمراخردکن
خاکسترمرابهبادبسپار
ولیلحظهایمراازخودوامسپار..🙃
#شهید_مصطفی_چمران
•
تنہایییعنی
کسینباشداز
رنجهایتبرایش
بگویی،یاشادیهایت
رابهاوابرازکنی،خدا
گاهیازعمدانسانراتنہامیگذارد
تاباخودشمناجاتکنیم . . .(:
#استادپناهیان🌱
°
»[💛]«
امور خود را به ما واگذار کنید،
چون بر ما واجب است که شما را به مقصد برسانیم.
همانگونه که در ابتدا به راه انداختیم.
[ حضرت بقیة الله🪴 ]
~حیدࢪیون🍃
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت8 امان از وابستگی... سیزده سال دوستی بدجور مرا وابسته کرده بود. هیچوقت برای هم
🌸🌸🌸🌸🌸
💗معجزه 💗
پارت9
آقا بزرگ... آقا بزرگ... چقدر دلم برایش تنگ شده. چقدر احتیاج داشتم که باشد. هیچکس فکرش را نمی کرد به این زودی برود. تا دم مرگ هم سالم و سرحال و سرپا بود. من سه ساله بودم که خانجون مریض شد و مرد. آقا بزرگ سالها بود تنها زندگی می کرد. همان روز آخر هم رفته بودم پیشش. آن روز بعد از جر و بحثی که با پدر و مادرم کردم از خانه بیرون زدم و رفتم پیش آقا بزرگ. آبپاش به دست در خانه را به رویم باز کرد. عادت داشت دم غروب گلها را آب بدهد و حیاط را آبپاشی کند. عبایش را روی دوشش انداخت و باهم روی تخت آلاچیق نشستیم. چند ساعت درد و دل کردیم و آخرسر برایم فال گرفت. فال حافظ. بعدش من هم بنا کردم به اصرار که باید برایش فال بگیرم. همان لحظه وقتی کتاب باز شد انگار بند دلم ریخت.
خرّم آن روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم...
آن شب دلم نمیخواست تنهایش بگذارم و به خانه برگردم. هر زمان که میخواستم پیشش بمانم اجازه می داد. حتی وقتی بچه مدرسه ای بودم و اصرار می کردم که میخواهم شب پیش آقا بزرگ بمانم خودش می گفت اشکال ندارد، صبح خودم می برمش به مدرسه. اما آن شب اصرار داشت که به خانه برگردم. زنگ زد و به پدرم گفت که بیاید دنبالم. آخرین جملاتش را یادم هست. هنوز هم صدایش در گوشم می پیچد :
_ تو ارزشت از هر مرواریدی توی دنیا بیشتره دخترم. شاید قصور از من بود که پدرت حالا اینجوری باهات رفتار می کنه. شاید من توی تربیتش کم گذاشتم که بجای مدارا باهات لجبازی می کنه. خدا از سر تقصیرات همه ی بنده هاش بگذره. ولی تو نذار از ارزشت بیفتی مروارید من. من نگرانت نیستم، میدونم دلت انقدر صافه که خدا خودش دستت رو می گیره. ولی اگه از منِ پیر مرد می شنوی خیلی مواظب خودت باش. این دنیای لاکردار مثل یه جاده ی پر از پیچ و خم و لغزنده است. اگه شش دونگ نباشی میفتی ته دره بابا جون.
همان موقع پدرم زنگ در را زد و حرف های آقا بزرگ نصفه ماند. دم اذان بود. برای اینکه به نمازش برسد زودتر خداحافظی کردیم. موقع رفتن مرا در آغوش گرفت و گفت : " به حق امام جواد خدا پشت و پناهت باشه دخترم."
آقا بزرگم امام جوادی بود. همیشه باز کردن گره های کور را می سپرد به او. به مشهد می رفت و امام رضا را به جان پسرش قسم می داد. اسم پسر بزرگش (یعنی عموی خدابیامرزم که در جوانی مرد) هم "محمد جواد" گذاشته بود.
آن شب بعد از رفتن ما حمام کرد و دراز کشید و رفت. این را فردای مردنش از لیف خیس حمام فهمیدیم. خدا رحمتت کند مرد محکم. چقدر دلم برایت تنگ شده. چقدر احتیاج داشتم که باشی.
یک دل سیر اشک ریختم و همانجا روی مبل خوابم برد. صبح اول وقت با صدای تلفن بیدار شدم. ملیحه بود. با نگرانی گفت :
_ سلام. مروارید چرا هرچی به موبایلت زنگ زدم و پیام دادم جواب ندادی؟
نگاهی به موبایل انداختم. سی و چهار تماس از دست رفته و بیست و پنج پیام خوانده نشده! چشمهایم را مالیدم و گفتم :
_ ببخشید. گوشیم رو سکوت بود. خوابم برد. چطور مگه چیزی شده؟
_ عجب آدمی هستی تو دختر، مردم از نگرانی! دیشب که داشتیم تلفنی حرف میزدیم خونمون شلوغ بود مهمون داشتیم. صدات یه جوری بود نگرانت شدم ولی تا آخر شب که مهمونا رفتن وقت نکردم برات زنگ بزنم. بعدشم تا صبح هرچقدر زنگ زدم و پیام دادم انگار نه انگار. حدس زدم شاید خوابیده باشی ولی گفتم از تو که همیشه تا نصفه شب بیداری بعیده! موندم صبح بشه زنگ بزنم خونه ببینم چی شده.
با همان صدای خواب آلوده و گرفته خندیدم و گفتم :
_ چه فکرایی می کنی تو ملیحه. مثلا میخواد چی شده باشه؟ یعنی اگه چیزی شده بود من بهت نمیگفتم؟
_ معلومه که نمیگی! مثل اینکه یادت رفته من کیم؟! تو هیچیم نگی من میفهمم داری یه چیزی رو ازم قایم می کنی. مسخره بازی رو بذار کنار بگو ببینم چی شده. چرا دیشب انقدر زود خوابیدی؟ چرا صدات گرفته بود؟
_ هیچی نشده بابا. چیز مهمی نیست. هروقت برگشتی برات تعریف میکنم.
با عصبانیت صدایش را بلند کرد و گفت :
_ واقعاً که دیگه شورشو درآوردی. یا میگی چی شده یا همین الان وسایلمو جمع می کنم میام.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ بابا پام یکم درد می کنه. دیروز تو دانشگاه افتادم. اما الان خوبم. دردش کمتر شده.
با نگرانی گفت :
_ وای پات شکسته؟؟؟ چرا دیروز نگفتی؟ واقعاً که. من همین امروز برمیگردم.
_ وااا ملیحه شکسته چیه؟ من کی گفتم شکسته؟!
_ آره تو که راست میگی! برو بچه جون من بزرگت کردم.
_ بخدا پاشدی اومدی نیومدی ها! یعنی چی؟ مگه من بچم؟ از پس خودم بر میام. بمون هفته ی دیگه که فرید اینا رفتن بیا. نگران منم نباش چیزیم نیست.
_ امروز میام ، پسفردا برمیگردم دوباره فریدو میبینم. تو نمیخواد واسه من تعیین تکلیف کنی. دختره ی تودار.
خلاصه بعد از کلی بحث و کل کل حریفش نشدم. ملیحه همان روز راه افتاد و غروب رسید...