🎼!“••• . • ‌دَرسِینِہ‌یِ‌بِیـمٰاروَتَـنِ‌خَستِہ‌ۍِبِـۍجٰـان؛ دوراَزتـووَگَـرمٰاۍِحَـریمَت،‌‌نَفَسِـۍنِیـست! #اَلسَّـلآم‌علَیڪ‌یابَقیـة‌َاللّٰـھ..🖐🏻!' ❣بر چهره دلربای مهدی صلوات❣ ‌♥️•╣ @Banoyi_dameshgh╠•♥️ #حیدࢪیوݩ

سلام بزرگواران تا پارت ها به دستتون برسه ۵ تا صلوات برای سلامتی آقات امام زمان بفرست 😉 @Banoyi_dameshgh

♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part137 از زبان زهره❤️ [پرش به دوهفته جلوتر] فردا امتحان دارم و اصلا خوابم نمیبره استاد مفاخری استاد خیلی خوبیه اما سوالاتی که میگیره از همه چیز سخت تره ساعت سه نصف شبه و اصلا نه حس درس خوندن دارم نه حس خوابیدن، فقط دلم شور فردا رو میزنه من یه بار سردرس این استاد گند زده بودم این دفعه باید خوب میشدم از این همه استرس و دلشوره حوصله ام سر رفته بود.... گوشیمو از تو کشو در آوردم و روشنش کردم که ۱۲ درصد بیشتر شارژ نداشت شارژر رو وصل کردم به برق زدم گذاشتم تا حداقل ۲۰ درصدی بشه درسها رو این ور اونور کردم به سراغ موبایل رفتم که دیدم ۲۲ درصد شد برش داشتم و روی تختم نشستم نتم رو روشن کردم رفتم تو اینستاگرام بچه ها همه نوشته بودند( چه خبرا نیستی) دیشب تا حالا به سرم زده ببینم آقا مصطفی تو اینستاگرام پیجی داره یا نه؟ رفتم توی جستجو زدم مصطفی سعادتی که عکسش که توی شلمچه بود اومد روش و زدم که خداروشکر قفل نبود تمام عکس هایی که از نزدیک به صد تا میشد رو دیدم هر بار دلم میخواست بیشتر ببینم همینطور فیلم هایی که از دوستاش گرفته بود و فقط صدای خنده خودش بود و آخرین لحظه خودش رو نشون میداد با صدای اذان مسجد، گوشی رو کنار گذاشتم همون لحظه باد صبای گوشی منهم اذان گفت بلند شدم و جانماز مو باز کردم وضو داشتم همینطور دعای عهد خوندم اذان که تمام شد نمازم رو بستم ؛ نمازم تمام شد که دیدم صدای در هیچ کدوم از اتاق ها نیومد به سمت اتاق مجتبی رفتم در زدم جواب نداد مجبور شدم خودم رفتم داخل همه رو بیدار کردم و نماز خوندن، باید راس ساعت ۹ بودیم الان یکم استرس گرفتم و شروع کردم به درس خوندن که به در ضربه خورد +بفرمایید - سلام دختر سحرخیزم چه خبر از درس ها + خوبن سلام دارن خدمتتون مامان خواهشی ازت بکنم؟؟؟...................... ○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○• 🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹 🌹🌹 اولین اثر از👇 به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور) ❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌ پرش به اولین پارت👇 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23 حیدریون👇 https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10

پارته های دیگه هم تو راهه

♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part137 -جانم بگو مادر گوش میدم به حرفات + مامان ازت خواهش می کنم خواهش می کنم خیلی برام دعا کن مادر ای خدا صداتون رو راحت تر از هر کسی میشنوه خواهش می کنم مامان. - الهی من فدات بشم چرا خواهش چشم منم امروز مرخصی گرفتم تا انشالله بتونم در خدمت دختر گلم باشم + سلامت باشی مامان مهربونم - من میرم یه کمی بخوابم ساعت هفت برای خودم ساعت کوک کردم که برات صبحانه درست کنم تا انشالله راهی بشی مامان بیرون رفت و من و این همه حجم از صفحات تنها موندیم...... ساعت ۸ بود که با صدای طوخی چشم باز کردم، وای سر درس خوندنم خوابم برد من هنوز نصفش هم نکردم یک ساعت دیگه باید حرکت کنیم لباس پوشیدم و نشستم سر صندلی و فقط مرور کردم که مجتبی در زد و اومد داخل - زهره جان بیا بریم صبحانه میخوایم بخوریم منو ساره قرار با هم بریم خرید شما هم می رسونیم دانشگاه نگران رسوندنت نباش. + ممنونم داداش یه چند صفحه دیگه هم مطالعه کردم و گذاشتمش داخل کیفم موبایلم رو گرفتم و گذاشتم توی جیب پالتوم رفتم روی صندلی میز ناهارخوری نشستم.... مامان سوسیس و تخم مرغ درست کرده بود من اصلا نمیتونم سوسیس های بیرونی بخورم برای همین مامان خودش برای من درست میکنه لقمه اول رو گرفتم خوردم و دومی رو بزرگتر گرفتم و نایلون پیچوندم که بزنم داخل کیفم که مامان گفت: زهره همین یه لقمه میخوای بخوری اونی که نایلون پیچیدی رو بگیر بخور یکی دیگه واست درست می کنم. من به حرف مامان گوش ندادم داشتم جورابامو می پوشیدم که مامان یه لقمه گرفت و به زور فرو کرد تو دهنم - مادرجان انقدر به این دخترت میرسی به ما می رسید یا زن نمی‌گرفتیم - خوبه خوبه خودش عاشق شده بود داشت دلش پاره میشد با این حرف مامان خندیدم که مجتبی یه مشت به پشتم زد، سوار ماشین مجتبی شدیم و رفتیم شهرک عمه اینا ساره رو سوار کردیم و مجتبی من رسوند خودشون رفتن..... ○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○• 🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹 🌹🌹 اولین اثر از👇 به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور) ❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌ پرش به اولین پارت👇 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23 حیدریون👇 https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10