eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
امیرعلی محمدیان
😂✌️🏻 یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود... برای خودش یه قبری کنده بود. شب ها میرفت تا صبح باخدا رازونیاز میکرد. ما هم اهل شوخی بودیم یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه... گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم‌! خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم با بچه ها رفتیم سراغش... پشت خاکریز قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند. دیگه عجیب رفته بود تو حال! ما به یکی از دوستامون که تن صدای بالایی داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این ه صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه، بگو: اقراء یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن و به شدت متحول شده بود و فکر میکرد براش آیه نازل شده! دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!! رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت: باباکرم بخون 😂😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هـرگز جـز بـراے رضای خـدا کارے نـکنید🌿🤚🏻 ----------------------------- j๑ïท➺ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بزرگواران تا پارت ها به دستتون برسه ۵ تا صلوات برای سلامتی آقات امام زمان بفرست 😉 @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part152 مجتبی بلند شد و اومد به سمتم صورت قرمز شده ام رو ب
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> از زبان مصطفے💓 ساعت ۷ بود که داشتم آماده میشدم برم سپاه که موبایلم زنگ خورد که رضا بود برش داشتم که گفت امروز قرار با هم بعد سپاه بریم برای خرید جشن برای هیئت حاج ولی لیست داده دست من و رضا داشتم پوتینمو می پوشیدم که مامان اومد بیرون - بیا مصطفی جان اینو تو سپاه بخور باعث میشه حالت زودتر خوب بشه + ممنون مادر جان یه سرماخوردگی دیگه شما برین داخل بیرون سرده -باشه مادر فقط بخوری ها +چشم سوار تاکسی شدم که سرمو گذاشتم تکیه دادم به شیشه؛ وای یعنی ۵ روز دیگه از دست این گچ راحت میشم الان چند روزی از حرفی که به مجتبی زدم می‌گذره ولی خبری از مجتبی نیست یعنی زهره خانم قبول نکرده نگاهی به انگشترم کردم که زیبایی خودش رو به رخم میکشید امیدم اول به خدا بعد به صاحب این اسم که هیچ وقت ناامیدمون نکرده، رسیدیم که پول تاکسی رو حساب کردم و با عصا بهسمت ورودی رفتم.... ساعت نزدیک ۵ بود که دیگه باید می رفتیم برای خرید رضا هم کارش تموم شده بود و قرار شد یه هدیه های کوچک برای بچه هایی که اسمشون علیه بخریم منم به رضا گفتم توی این کار شریک میشم مطمئنم خود آقا بیشترش و میده . رضا آمد دنبالم به بازار رفتیم کل سفارش ها رو به طبق لیستی که حاج ولی داده بود خریدیم و رفتیم داخل مغازه ایی که وسایل تحریر داشت به نظر من رضا احترام گذاشت و براشون دفترهای شهدای خریدیم و چندتا کاغذ کادو گرفتیم که خانم های بسیج باید کادو می کردند، سوار ماشین شدیم و به سمت هیئت رفتیم وسایل و به حاجی تحویل دادیم فقط شیرینی مونده بود که باید فردا علی میرفت و تحویلشون می‌گرفت که انشالله فردا شب جشن داشتیم رضا منو به خونه رسوند خودش رفت، بابا هنوز نیومده بود و مامان سرمبل خوابش برده بود دلم نیومد بیدارش کنم••••• ○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○• 🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹 🌹🌹 اولین اثر از👇 به قلم: (علیجانپور) ❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌ پرش به اولین پارت👇 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23 حیدریون👇 https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part153 از زبان مصطفے💓 ساعت ۷ بود که داشتم آماده میشدم بر
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم، داشتم قرآن میخوندم که پیامکی به موبایل اومد { سلام مصطفی جان میتونی صحبت کنی؟}پیام مجتبی ترجمه کردم و نوشتم :بله چند دقیقه نشد که تماس گرفت و وصل کردم - سلام مصطفی جان وقت بخیر سرکاری زنگ زدم + سلام داداش نه اتفاقا امروز زود تعطیل شدم رفتیم خرید برای هیئت جان ؟ - اهان پس فردا شب هیئت + بله تشریف بیارید - اینکه چشم حتما میتونی الان صحبت کنی + بله برادر تو اتاق خودمم راحت باش - میگم من با زهره صحبت کردم قبول کرد که تشریف بیارین من به پدر و مادرم گفتم فقط مونده تماس شما و اومدنتون که روی چشمامون داشتم بال در می آوردم یعنی زهره خانوم قبول کرد ای خدا قربون این همه لطف و کرمت بشم من - شما لطف دارید چشم انشالله مزاحمتون نمیشیم فقط اگه زحمت نمیشه شماره منزل لطف می کنی مجتبی شماره را داد و خداحافظی کرد از ذوق چیکار کنم یعنی خدا دوباره نگام کردی با این همه گناهی که ما داریم که قربونش برم باید ما را آدم حساب نکنه ولی گناهامون آدم حساب نمیکنه، رفتم به حال که مامان سر جاش نبود به سمت آشپزخونه رفتم که دیدم با خودش داره حرف میزنه( این بی حواسی کجا بود اومد سراغم شامم نزدیک بود بسوزه مگه چند سالمه که اینقدر بی حواس شدم) + مادر جون یک هو ترسید و کفگیر رو به علامت تهدید جلوم گرفت - ۲۰ بار بهت گفتم اینجوری نکن سکته می کنم میوفتم رو دستت ها یه اوهومی یه اهمی بگو خوب +دور از جونتون والا مادر من اگر من اهمی هم بگم باز شما میترسید -زبون درازی نکن حالا کی اومدی +یه ۲۰ دقیقه ایی میشه میگم کی میریم خواستگاری -من چمیدونم +خوب من ۵ روز دیگه گچ و میگیرم شما بعد گچم و گرفتم زنگ بزن که میشه شنبه وقت بگیر برای جمعه -اوه چه خبره عجله ایی داری تو ها چهارشنبه زنگ بزنم برای جمعه خوبه ••••• ○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○• 🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹 🌹🌹 اولین اثر از👇 به قلم: (علیجانپور) ❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌ پرش به اولین پارت👇 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23 حیدریون👇 https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستے و صحبت کردن با جنس مخالفُ دخترامقدمه‌ازدواج‌میدونندولۍ پسراجایگزین‌ازدواج! همینقدرتفاوت‌،حالاهی‌توجیه‌ڪن‌کـه دوستم‌داره‌واسم‌میمیره. •. :/ ❣بر چهره دلربای مهدی صلوات❣ ‌♥️•╣ @Banoyi_dameshgh╠•♥️
°•🍁⃝⃡❥•° ـــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ❥ 🕊 همیشه‌با‌وضو‌بود‌، موقع‌شهادتش‌هم باوضو‌بود‌. دقایقـےقبل‌از‌شهادتش وضوگرفت‌ و‌رو‌به‌من‌گفت‌ان‌شاءالله‌آخریش‌باشه(: آخریش‌هم‌شد...💔 «🧡🔥»ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ