به چیزی وابستهِ باش؛
که بَرات بِمونه🌱
✨ ارزش داشته باشه که
"وابستهش بِشی"🙃🌿
👌به یه چیز مِثل↯
نِگاههایمهدیصاحبالزمان✨🌈
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#السَلامعَلَیکَیاٰبَقیَةالله"✋️"
#اللّهم_عَجِّل_الوَلیک_الّفَرَج"🌷"
#خادم_المهدی
@Banoyi_dameshgh
[💜🦄]
#تلنگر
-
-
میگفتڪھ،حیـآوعفـتیعنی...
مـوقعصحبتڪردنبـآنـآمحـرم
سـرسنگیـنبـآشیم!حتیدرفضـآیمجـآزی!
خـدآنـآظروشـآهـدبـرنیتهـآست....ツ
حـوآستبـآشہرفیق...‼️
-
❣بر چهره دلربای مهدی صلوات ❣
♥️•╣ @Banoyi_dameshgh╠•♥️
#حیدࢪیوݩ
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part154 رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم، داشتم قرآن میخون
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part155
+چه میدونم یه موقع دیر نشه همین
- نه پسرم انشالله گچ و از پات درآوردی من زنگ میزنم وقت میگیرم میریم خونشون
+ان شالله
رفتم به اتاقم، فکر و خیال اومد سراغم خداکنه فردا شب هیئت بیاد ببینمش دلم خیلی براش تنگ شده، چه حرفی می زنما🤦♂ خودم از حرف خودم خندم گرفت فکر کنم مغز بیچاره ام دچار شوکه شد ، دراز کشیدم که کمی بخوابم ماماندر زد و اومد داخل
- پاشو مصطفی بعد از ظهر خوابیدن کراهت داره
+ مادر جان دم غروبه کجا ظهره
- خوب همون منظورم غروب بود
+ لا اله الا الله تازه می گفت بعد از ظهرا
بلند شدم روی تخت نشستم همین جور داشتم نگاش میکردم
- چیه نگاه می کنی پاشو اتاقتو جمع و جور کن امشب مهمون داریم
+مامان😳 جمع و جور تر از این والا داره برق میزنه
- خوب پس اتاقت تمیزه بیا کمکم کن حال رو تمیز کنم
از کارای مامانم خندم میگیره یعنی مامان های دیگرانم مثل مامان من عشقن❤️
بلند شدم و عصا رو گرفتم و رفتم به سمت هال کمی میز عسلی ها را تمیز کردم و تلویزیون رو دستمالی کشیدم و داشتم دکوریجات مامان رو تمیز میکردم که صدای آیفون به گوش خورد
- مصطفی جواب بده من دستم بنده
یه یا علی گفتم و بلند شدم رفتم سمت آیفون دیدم مریم در رو باز کردم و برگشتم به سمت دکوریجات دستمال رو به دست گرفتم که مریم اومد
- سلام داداش میگم هوا سرد شده نه
+ سلام آره هوا خیلی سرده
- الهی بمیرم بده من تمیزکنم خاله تو رو هم کار زد
از حرفش خندم گرفت این دختر ماشالله زبون میریزه حرف هاشم خنده داره مامانم که ازش حساب میبره
چادرش رو در آورد دستمال از دستم گرفت و شروع کرد به کار کرد واقعا خدا یه چیزی رو به آدم نمیده ولی به جاش یه هدیه رو میفرسته، مثل خواهر من خواهر ندارم ولی خدا طوری قرار داد که مادرم به مریم شیر بده اونم بشه آبجی من که واقعامثل یه خواهر دور میچرخه😌••••••
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part155 +چه میدونم یه موقع دیر نشه همین - نه پسرم انشالله
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part156
از زبان زهره❤️
هوا حسابی بارون میزنه نه چتری آوردم نه مجتبی میاد دنبالم نمیدونم باید چیکار کنم برم از پله ها پایین خیس خیس میشم، به شماره ساره هرچی زنگ میزنم در دسترس نیست گوشی مجتبی هم که دو روزی میشه رفته تعمیرگاه مجبور به مامان زنگ بزنم تا برام آژانس بفرسته....
- زهره جون با من کاری نداری؟
+ نه به سلامت سلاله جان
سلاله چترش رو باز کرد و از پله های دانشگاه رفت پایین اکثر بچه ها چتر همراهشون بو تعداد کمی بودن که بدون چتر اومده بودند برای دومین بار به موبایل مامان زنگ زدم که جواب داد
- جانم مادر
+ سلام مامان میتونید یه آژانس برام بگیرید از دانشگاه برم خونه هوا بارونیه چترم نیاوردم
- آره عزیزم بهت خبر میدم
تماس و قطع کرد و منتظر شدم که بعد از چند دقیقه صدای پیامک اومد ،مامان نوشته بود تا ۱۰ دقیقه دیگه پیشته مادر ،براش یه ممنون فرستادم رفتم کنار دیوار ایستادم
رفتم توی فکر چند شب پیش که شام خونه رفیق بابا دعوت بودیم و ساره ومجتبی رفته بودن هیئت، ساره میگفت تا من و مجتبی پامونو گذاشتیم تو حیاط آقا مصطفی داشت نگاه میکرد تو هست یا نه، یعنی واقعاً منتظرم بود ای کاش که مهمونی نمی رفتم و میدیدمش نمیدونم مجتبی چیزی از بله گفتن از اینکه بخوان بیان خواستگاری به مصطفی گفته یا نه توی همین فکرا بودم که آقای موسوی نگهبان دانشگاه توی بارون دویدو اومد سمت من - خانم احمدی شمایی دخترم
+بله
-آژانس دم در منتظرته
+ممنون
توی بارون چادرمو جمع کردم و دویدم رسیدم به تاکسی رفتم داخل نشستم که داشت حرکت می کرد برای آقای موسوی بوق زد، واقعاً این پیرمرد هم مهربون بود هم خندهرو یعنی یک سالی میشه دانشگاه هم تا الان ندیدم خنده از رو لبهاش بیفته چقدر این آدم ها آرامش را به آدم منتقل میکند مثل آقا مصطفی، توی راه آدرس و به راننده دادم به موقع رسیدم خونه•••••••••
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part156 از زبان زهره❤️ هوا حسابی بارون میزنه نه چتری آورد
نوش جونتون 😍 با ما همراه باشید ☘
#طنز_جبهه 😂
جشن پتو🤷🏻♂️
قرار گداشته بودیم هرشب 🌚یکی از بچههای چادر⛺ رو توی جشن پتو🛏 بزنیم
یه روز گفتیم: ما چرا خودمون رو میزنیم🤔؟
واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید👀 بکشونه توی چادر⛺. به همین خاطر یکی از بچهها رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج اقا👳🏻♂️ اومد داخل.
اول جاخوردیم😳. اما خوب دیگه کاریش نمیشد🤷🏻♂️ کرد. گفت: حاج آقا 👳🏻♂️بچهها یه سوال دارن
گفت: بفرمایید 🤔
ما هم پتو🛏 رو روی حاج آقا👳🏻♂️ انداختیم و شروع به زدن کردیم🥋
یه مدت گذشت 🕛داشتم از کنار یه چادر ⛺رد میشدم که یهو یکی صدام زد🗣. تا به خودم 😥اومدم. هفت هشتا حاج آقا👳🏻♂️ ریختن سرم و یه جشن پتوی 🛏حسابی
😂😂😂😂😂😂
ارسال با برنامه خندوانه با شهدا
منبع: نرم افزار خندوانه با شهدا
✨______|[🦋]|______✨
@Banoyi_dameshgh
✨______|[🦋]|______✨
#حیدࢪیوݩ