eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_هفتم #عطر_مریم #بخش_سوم . نفسم تنگ شد،نیم رخ جدے اش را خوب میدیدم. مرد همسایہ د
. صداے نزدیڪ شدن ماشین ڪہ بہ گوشم خورد،چشم هایم را بستم و آرام از روے دیوار سُر خوردم. با زمین ڪہ برخورد ڪردم صداے ضعیفے ایجاد شد! پاے راستم زیر تنم ماند و دردے در پهلویم پیچید! یڪ دستم را روے پهلویم گذاشتم و دست دیگرم را روے دهانم ڪہ صداے نالہ ام بلند نشود! زنگ در بہ صدا در آمد،صدایے از ریحانہ بلند نشد! نفسم بالا نمے آمد،نباید خواهرم را تنها میگذاشتم اما اگر آن مامور لعنتے مرا مے دید جواب حاج بابا را چہ میدادم؟! اگر دست بہ بازویم مے انداخت و مرا ڪشان ڪشان با خودش بہ زندان قصر یا ڪمیتہ مشترڪ ضد خرابڪارے مے برد مامان فهیم در جا دق میڪرد! آن هم براے آش نخوردہ! براے آن محرابِ... سریع بہ خودم نهیب زدم،براے محراب نہ! براے حاج بابایت خودت را بہ خطر انداختے! محراب ڪہ باشد ڪہ تو برایش بہ جوش و خروش بیوفتے؟! در دل خدا را شڪر ڪردم ڪہ تهران نیست. اگر اینجا بود و مامور ساواڪ او را مے دید بساط مان در ڪمیتہ مشترڪ ضد خرابڪارے خوب جور میشد! چند ثانیہ بعد صداے مرتعش ریحانہ در حیاط پیچید:ڪے...ڪیہ؟! خودم را محڪم بہ دیوار چسباندم،صداے همان مرد بلند شد:میشہ درو باز ڪنین؟! صداے باز شدن در ڪہ بہ گوشم خورد هم زمان عمہ مهلا،چادر رنگے بہ سر در آستانہ ے در ظاهر شد. با چشم هاے گرد شدہ نگاهے بہ در حیاط و سپس بہ من انداخت! خواست دهان باز ڪند ڪہ سریع دستم را از روے دهانم برداشتم و انگشت اشارہ ام را روے بینے ام گذاشتم. زمزمہ ڪردم:هیس! و تا توانستم عجز و التماس در چشم هایم ریختم! بیچارہ گیج و منگ بہ من خیرہ شدہ بود. با قدم هاے بلند بہ سمتم آمد. گوش هایم را خوب تیز ڪردم.ریحانہ مودبانہ گفت:سلام بفرمایین؟! صداے آن مامور بلند شد:سلام خانم! روز بہ خیر! منزل آقاے خلیل نادرے؟ ریحانہ عادے جواب داد:بعلہ! _تشریف دارن؟! _نہ! سرڪارن فڪ ڪنم تا چند دیقہ دیگہ بیان. امرتون؟! _پاشا اعتماد هستم! از ڪمیتہ مشترڪ ضد خرابڪارے! نفسم دوبارہ تحلیل رفت،دستم را محڪم مشت ڪردم و روے پیشانے ام گذاشتم. ریحانہ خودش را بہ آن راہ زد:ڪمیتہ مشترڪ ضد خرابڪارے؟! فڪ ڪنم اشتباہ اومدین! _بلہ! منو همڪارام حڪم تفتیش منزلتونو داریم! ریحانہ من من ڪنان پرسید:خونہ ے ما؟! آخہ چرا؟! اعتماد بے حوصلہ جواب داد:چراشو بعدا متوجہ میشین! پشت بند صدایش،صدایے خشن گفت:از جلو در برو ڪنار! سپس گویے رو بہ اعتماد ادامہ داد:آقا! هزار مرتبہ گفتم با این خرابڪارا نباید مدارا ڪرد! نتیجہ ش میشہ این ڪہ این یہ الف بچہ واسادہ جلو در ما رو سوال جواب میڪنہ! دعا ڪردم دل نازڪ ریحانہ نشڪند،مثل من رو دار و تاب دار نبود! نازپروردہ ے مامان فهیم بود،تن صدایے بالا مے رفت طفلڪم بغ میڪرد؛چہ برسد بہ این ڪہ مامور ساواڪے جلوے در خانہ ے مان بایستد و اینطور گستاخانہ صحبت ڪند! اعتماد آرام گفت:آروم باش نگهبان! دوبارہ ریحانہ را مورد خطاب قرار داد:ڪسے جز شما منزل نیس؟! ریحانہ با ڪمے مڪث جواب داد:نہ! اجازہ میدین مادرمو صدا ڪنم؟! خونہ ے همسایہ رو بہ روییہ. _موردے ندارہ! ما همینجا صبر میڪنیم،فقط در باز بمونہ! ریحانہ باشہ اے گفت و رفت. عمہ مهلا هم ڪنار من نشستہ بود و خوب گوش میداد. رنگ از رخسارش پریدہ بود،خواست از ڪنارم بلند شود ڪہ پرسشگر نگاهم ڪردم. آرام گفت:بچہ م ریحانہ تنهاس! از این غول تشنا میترسہ! با صدایے خفہ و لحنے ملتمس گفتم:نہ عمہ! شڪ میڪنن،نباید منو ببینن! اخم هایش در هم رفت،سرے تڪان داد و بلند شد. همانطور ڪہ سعے میڪرد زیر بغلم هایم را بگیرد آرام گفت:بلند شو! با ڪمڪ عمہ،از جایم بلند شدم. هنگام بلند شدن چنان دردے در پهلو و پایم پیچید ڪہ احساس میڪردم در جا بیهوش خواهم شد! دندان هایم را روے لب هایم فشار دادم ڪہ مبادا جیڪم در بیاید. پاے راستم یارے نمے ڪرد،نمیتوانستم رویش بایستم. عمہ مهلا ڪشان ڪشان مرا بہ داخل خانہ برد،همین ڪہ روے مبل نشستم از درد اشڪ هایم سرازیر شد. تا نگاہ عمہ بہ صورتم افتاد با دست روے گونہ اش زد! _صورتت عین گچ دیوار شدہ عمہ! نڪنہ پات شڪستہ باشہ؟! . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے 🖤⃝⃡🖇️• ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎ @Banoyi_dameshgh ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_هشتم #عطر_مریم #بخش_اول . صداے نزدیڪ شدن ماشین ڪہ بہ گوشم خورد،چشم هایم را بستم
نوش جانتون رفقا 😍 چند تا بازدید داریم همراهمون باشید تب واسه پیشرفت کانالمون خوبه ترکمون نکنید 💙
ما که باشیم، که مارا دهد آغوش تو دست؟ با خیال تو مگر دست در آغوش کنیم...
🔆 قناعت مور و حرص زنبور 🔸زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه به خانه می‌کشید، در آن رنج بسیار می‌دید و حرصی تمام می‌زد. 🔹 زنبور به مور گفت: ای مور! این چه رنج است که بر خود نهاده‌ای و این چه بار است که اختیار کرده‌ای؟ بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است تا من از آن نخورم به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که خواهم خورم. 🔸این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد و روی پاره‌ای گوشت نشست. قصاب کارد در دست داشت و بزد و زنبور را به دو پاره کرد و بر زمین افتاد. 🔹مور بیامد و پای او بگرفت و بکشید. 🔸زنبور گفت: مرا به کجا می‌بری؟ 🔹مور گفت: هر که به حرص به جائی نشیند که خود خواهد، به جاییش کشند که نخواهد. اللهم عجل الولیک الفرج🎗 ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ → @Banoyi_dameshgh ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من زندگی را دوست دارم نه آنقدر که آلوده اش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم ؛ علی وار زیستن و علی وار شهید شدن، حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن ، را دوست دارم شهید محمد ابراهیم همت 🪴
‌ انقـلاب‌کـارش‌رابـاهمیـن‌جـوان‌هـاوبـا همیـن‌دختـروپسـرهایـی‌کـه‌برخی‌ازماهـا وقتـی‌بـاظاهرشـان‌مـواجـه‌می‌شویـم می‌گویـم‌اینھـادیگـرکیستنـدجلـوخواهـدبـرد وبایـدامثـال‌مـامراقـب‌باشنـدکـه‌جـانماننـد همان‌طـورکـه‌درجنـگ‌جـاماندنـد💔! ـــــ‌حـاج‌حسین‌یکتـا🖇📒ـــــ
↻🐣⚡️••|| طَرف‌حجآب‌استآیله؛ برآبآردآریش‌جشن‌تعیین‌جنسیت‌گرفته!! موقع‌مشخصش‌شدن‌جلودوربین‌میپره هوآووقآرفآطمی‌روزیرسوال‌میبره بعدشم‌پست‌کرده دختربودنت‌مبآرک‌فنچول‌مآمآن😐😂 . 🚶! .‌‌‌‌‌ 🍂⃟🚌¦⇢ ✋🏻 🍂⃟🚌¦⇢ حیدࢪیون ↠ @Banoyi_dameshgh
فرهنگی مقاومت و پایداری کد خبر: ۸۱۲۵۲۵ ۱۳:۰۰ - ۲۴ آذر ۱۳۹۸ شهید امیر سیاوشی که بود؟ برای تشیع جنازه ام خواهش می‌کنم همه با چادر باشند. اگر جا برای من بود جسدم را در جوار امام زاده علی اکبر خاک کنید.  به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، وبسایت نوید شاهد در گزارشی به معرفی و بررسی ابعاد مختلف زندگی شهید مدافع حرم امیر سیاوشی پرداخته است که در ادامه از نظرتان خواهد گذشت:   بسم رب الشهدا معرفی شهید مدافع حرم: بسیجی پاسدار امیر سیاوشی تکاور نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تاریخ تولد: ۱۳۶۷/۳/۱۵ محل تولد: تهران وضعیت تاهل: متاهل تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۹/۲۹ (مصادف با شهادت امام حسن عسگری «ع») تاریخ رجعت پیکر: ۱۳۹۴/۱۰/۶ محل شهادت: سوریه، حلب محل دفن: آستان مقدس امامزاده علی اکبر چیذر شخصیت مورد علاقه: رهبر معظم سید علی خامنه‌ای شهید مورد علاقه: شهید سید احمد پلارک مداح مورد علاقه: حاج محمود کریمی صفات بارز اخلاقی: مهربان، شوخ طبع، صبور، خنده رو، ماخوذ به حیا، فداکار، مسولیت پذیر، مشتاق در انجام کار خیر، صادق و بی ریا علایق: فعالیت ورزشی، مسافرت، حضور در هییت‌های مذهبی، علمداری حضرت ابولفضل العباس «ع»، دایر کردن چای خانه اباعبدالله الحسین «ع» در دهه‌ی اول محرم قسمتی از وصیت نامه شهید: برای تشیع جنازه ام خواهش می‌کنم همه با چادر باشند. اگر جا برای من بود جسدم را در جوار امام زاده علی اکبر خاک کنید، چون خانواده ام و همسر عزیزم هر روز به دیدارم بیایند. خاطره به یاد ماندنی برای شهید: دیدار مقام معظم رهبری  تکیه کلام: یا علی مدد دو بیتی مورد علاقه:  شکر خدا که در پناه حسین ایم عالم از این خوب‌تر پناه ندارد ۲۰ روز دیگر عروسی امیر بود که پرکشید شهید امیر سیاوشی شاه عنایتی دو سال با همسرش ریحانه قرقانی عقد کرده بودند عشق و علاقه بین این دو آن قدر زیاد بود که همه آرزو‌ها و برنامه‌های چند سال آینده زندگی شان را با هم چیده بودند. قرار بود اگر پسردار شدند اسمش محمدطا‌ها باشد و دخترشان را نازنین زهرا بگذارند. امیر مثل خیلی از تازه داماد‌ها عاشق زن و زندگی‌اش بود، اما درست در زمانی که می‌خواستند زندگی مشترکشان را زیر یک سقف آغاز کنند، همه داشته‌های دنیایی را رها کرد و در اعزام به سوریه شهید شد. آنچه در پی می‌آید  روایتی است از زندگی عاشقانه شهید امیر سیاوشی شاه‌عنایتی از زبان همسرش ریحانه قرقانی  زندگی به رسم شهدا من انتخاب خود شهید بودم. در محله من را دیده و پسندیده بود. هر دو ساکن محله چیذر بودیم. یک محله سنتی و مذهبی. این محله از قبل انقلاب هم همین طور بود. مردمش زمان انقلاب، انقلابی بودند و زمان جنگ هم رزمنده. امیرم متولد ۱۵ خرداد سال ۱۳۶۷بود، به قول خودش روز قیام خونین مردم علیه طاغوت به دنیا آمده بود. همسرم بعد از سه سال تحقیق پیشنهاد ازدواجش را با خانواده من مطرح کرد. امیر خادم امامزاده علی اکبر چیذر بود و من را هم در آستان امامزاده دیده بود. من و امیر در تاریخ ۱۳خرداد ماه ۱۳۹۲با هم عقد کردیم. دو سال و نیم عقد بودیم و تازه قرار بود زندگی‌مان را شروع کنیم که به شهادت رسید. یعنی قبل از آغاز زندگی مشترکمان آسمانی شد. من و امیر قرار گذاشته بودیم بدون مراسم و تشریفات، بعد از یک سفر مشهد و زیارت امام غریب زندگی‌مان را شروع کنیم. یک زندگی ساده به رسم و سبک زندگی شهدا. همیشه می‌گفتیم کیفیت بهتر از کمیت است و آرامش در زندگی از هر نعمتی بالاتر است. شاگرد ممتاز امیر از تکاوران نیروی دریایی سپاه بود و از شاگردان شهید محمد ناظری. یک شاگرد نمونه و ممتاز. امیر از طرف بسیج اسلامشهر به صورت داوطلبانه برای دفاع از حرم اعزام شد. این راهی بود که خودش انتخاب کرد. بعضی وقت‌ها نیاز نیست تا عزیزت حرفی بزند باید حرف دلش را بی‌صدا بشنوی. باید گوش جان بسپاری. گارد حفاظت کشتی‌ها شغل امیر طوری بود که به عنوان گارد حفاظتی کشتی‌ها به مأموریت‌های برون مرزی می‌رفت. همیشه احتمال شهادتش بود، اما هیچ وقت از شهید شدن با من حرفی نمی‌زد، اما چند ماه آخر گاهی حرف‌هایی می‌زد که همیشه با واکنش، اشک و اعتراض من روبه‌رو می‌شد. چند باری که گفت: دوست دارد شهید شود من دلخور می‌شدم و می‌گفتم حق نداری زودتر از من بروی. وقتی بی‌تابی من را می‌دید، می‌گفت: بسیار خب! شهادت لیاقت می‌خواهد، پس خودت را ناراحت نکن. سرش را خم می‌کرد و می‌گفت: اصلاً با هم شهید می‌شویم و می‌خندید. من خیلی به امیر وابسته بودم و همیشه از این دوری که شرایط کارش ایجاب می‌کرد، ناراحت بودم. حتی زمانی که داخل خاک خودمان به مأموریت می‌رفت امکان نداشت دو ساعت از هم بی‌خبر باشیم. همیشه یا زنگ می‌زد یا پیام می‌داد که حالش خوب است و نگرانش نباشم. من ماندم با همه بی‌تابی‌ام ما هر شب با هم بیرون می‌رفتیم. اگر نمی‌توانست شب بیاید یا هیئت داشت، حتماً ناهار به دیدن من می‌آمد و با هم نا
هار می‌خوردیم. یک روز با هم بیرون رفتیم. در راه بودیم که امیر گفت: می‌خواهد به هند برود و این سفر یکباره پیش آمده است. در اصل می‌خواست به سوریه برود و نمی‌خواست به من بگوید که قرار است کجا برود. با هم رفتیم تا با ماشین کمی بگردیم. دراین میان من بودم و امیر و همه داشته‌ام که حالا داشت به سفر کاری می‌رفت و من بودم با همه بی‌تابی زنانه‌ام
داداشم منو دید تو خیابون.. 👀با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام.. خیلی ترسیده بودم.. 😥 الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه.. نزدیک غروب رسید.. وضو گرفت دو رکعت نماز خوند🧎‍♂️ بعد از نماز گفت بیا اینجا خیلی ترسیده بودم گفت آبجی بشین نشستم بی مقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم حضرت زهرا خوند حسابی گریه کرد منم گریه ام گرفت🥺 بعد گفت آبجی میدونی بی بی چرا روشو از مولا میپوشوند از شرم اینکه علی یدفعه دق نکنه آخه غیرت الله😢 میدونی بی بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته!🙂 میدونی چرا امام حسن زود پیر شد بخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برا ناموسش کنه آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش🧕 یدفعه ناخداگاه نره عقب و یه تار موت بیفته بیرون من نمیتونم فردای قیامت جواب خانوم حضرت زهرا رو بدم 󾍀 سرو پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن😭.. اومد سرم رو بوسید و گفت آبجی قسمت میدم بعد از من مواظب چادرت باشی از برخوردش خیلی تعجب کردم.. احساس شرم میکردم😣 گفتم داداش انشاءالله سایه ات همیشه بالا سرمه.. پیشونیشو بوسیدم... سه روز بعد خبر آوردن داداشت تو عملیات والفجر به شهادت رسیده بعدا" لباساشو که آوردن دیدم جای تیر مونده رو پیشونی بندش... سربند یا فاطمه الزهرا.س.❤🌹 حالا هر وقت تو خیابون یه زن بی چادر رو میبینم... اشکم جاری میشه.. پیش خودم میگم حتما" اینا داداش ندارن که.... .یا زهرا.س امروز می خواهیم تاآخرشب حداقل2میلیون نفر به امام حسين(ع) سلام بفرستند. اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اصحاب الحسین شهیدابراهیم هادی
ﺟﺎﯼ " ﺷﻬید ﻫﻤﺖ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ‌ ﺍﮔﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﺎ ﺑﺮﯼ بهشت، ﮔﻮﺷﺘﻮ می بُرَم .. ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﻭ آﻭﺭﺩﻥ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺳﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ ...🌹 💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﭼﻤﺮﺍﻥ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﺍﺵ ﻏﺎﺩﻩ ﺟﺎﺑﺮ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﺘﯿﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺒﯿﻨﻦ ...🌹 💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﺣﻤﯿﺪ ﺑﺎﮐﺮﯼ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻣﯿﺮﺍﻧﯽ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﮕﻠﺘﺮﯾﻦ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻮﺩ ... 💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﺯﯾﻦ ﺍﻟﺪﯾﻦ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻏﯿﺒﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ... ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﻫﻨﻮﺯﻡ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺳﺖ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﻤﯿﻞ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﻮﻡ .. ﺁﯾﺎ ﺑﺎﻭﺭﺗﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﺩ ؟🌹 💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﻋﺒﺎﺩﯾﺎﻥ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﺩﺭ ﻣﺮﺛﯿﻪ ﺍﯼ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺷﻬﯿﺪﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺑﺲ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﻭ ﻧﺮﺳﯿﺪﻥ ...؟ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺁﻭﺍﺭﮔﯽ ﺑﻮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﯽ ﺩﺭﺑﺪﺭﯼ ﻭ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ .. ﭘﺲ ﮐﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﻦ ﻣﯿﺸﻮﺩ؟🌹 💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﺩﻗﺎﯾﻘﯽ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻧﻮﺷﺖ : " ﺍﮔﺮ ﺑﻬﺸﺖ ﻧﺼﯿﺒﻢ ﺷﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﯿﻤﺎﻧﻢ "... حالا ﺧﺎﻧﻤﺶ می ﮔوید: ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻢ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺩﻟﺸﺎﻥ تکان ﺑﺨﻮﺭﺩ ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ .. ﻭ ﺣﺎﻻ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻮﺑﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺑﺎﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﻧﮑﺸﺪ ... ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ .. ﺑﮕﺬﺍﺭ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺍﻭ ﻣﺰﻩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﭽﺸﺪ.🌹 💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﺍﺻﻐﺮﯼ ﺧﻮﺍﻩ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﺮﺯﻣﻬﺎﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ﻣﺤﻤﺪ! ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺗﻮ ﻣﯿﺴﻮﺯﻩ ..ﺑﺎ ﺁﻥ ﻗﺪ ﻭ ﻗﺎﻣﺖ ﺭﺷﯿﺪﺕ، ﺁﺧﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﻮﺵ ﺑﺬﺍﺭﻥ... ﻫﻤﻪ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻫﺎﯼ ﺟﺒﻬﻪ ﺍﺯ ﻗﺪﺕ ﮐﻮﺗﺎﻫﺘﺮﻧﺪ .. ﺧﺎﻧﻤﺶ ﮔﻔﺖ: ﭘﯿﮑﺮ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﻭ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻥ ..... ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺯﻡ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﮔﻔﺘﻢ: ﻓﻘﻂ ﺑﮕﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﯾﻨﺶ ...؟ ﺁﻗﺎﯼ ﻋﺎﺑﺪﭘﻮﺭ ، ﻫﻤﺮﺯﻡ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﮔﻔﺖ: ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺑﯽ ﻏﯿﺮﺕ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﺭﻡ .. ﻣﺮﺗﺐ ﻣﯿﺰﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﻤﯿﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﮑﻮﻥ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ... ﻫﻤﻮﻥ ﺑﺎﻻﯼ ﮐﻮﻩ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻤﺶ🌹 💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺴﻦ ﺁﺑﺸﻨﺎﺳﺎﻥ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺭ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻫﺎﯾﺶ ﺍﻓﺸﯿﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﻦ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﻣﺎﭺ ﮐﻨﯿﺪ... ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ... ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﯽ ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﻮﺳﯿﺪﻧﺪ... ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺧﻮﻧﯽ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ... ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻠﻮﺕ ﺗﺮ ﺷﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ... ﺧﻮﻥ ﻫﻢ ﺍﮔﺮ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﻮﯼ ﻣﺮﺩﺍﺭ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ . ﺑﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﮔﺮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .. ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺗﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ ... ﻋﻄﺮ ﮔﻞ ﻣﺤﻤﺪﯼ .. ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮﯼ ﮐﻪ ﺣﺴﻦ ﻣﯿﺰﺩ .. ﮔﺎﻫﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﺎﺵ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﻋﮑﺲ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ ... ﺍﻣﺎ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ .. ﺗﻮﯼ ﻋﮑﺲ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﺑﻮﯾﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ🌹 💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﻋﻠﻤﺪﺍﺭ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﻋﺎﯼ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﮐﻨﯿﺪ . و در آخر دعا کنید شهید شویم که اگر شهید نشویم باید بمیریم.🌹 💝جای "شهید حاج حمید تقوی" خالی که با توجه به درجه و مقامش در سپاه پاسدارن ، با کمال تواضع در نوشته های خود مینویسد: (هیچ اگر هیچ است من سایه ی هیچم)🌹 شـهــــــــــدا شـــــرمنده ایم که شـــــرمنده ایم😔 شادی روح پاک شهیدان صلوات🌹 🌹🌹🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🌹🌹
✍🏻 چادرت را ؛ که به سر کردی! دلم هُری ریخت، چقدر خصلت زهرایی تو کامل شد… #
فࢪزند‌زمـان ࢪوایت‌خوانے‌از‌زندگے‌شهید‌حاج‌قاسم‌سلیمانے...💓: ثمرہ‌این‌عملیات‌فࢪهنگے‌،دࢪنهایت‌با‌هزاࢪان‌سا؏ـت ڪار‌محتوایے‌وتولیدی‌دࢪموࢪد‌شہدا‌وجمـ؏‌ڪࢪدن خاطࢪا‌ت‌دࢪباࢪه‌هشت‌هزاࢪشهیداستان‌مان‌،یڪ‌سال بـعد‌یـ؏ـنے‌دࢪسال۷۷بہ‌ثمرنشست.ازجملہ‌بخش‌های عملیات‌فرهنگےمن‌،ساخت‌نخستین‌موزه‌دفا؏مقدس‌دࢪ ڪشوࢪ‌وآࢪشیوی‌ڪردن‌ده‌ها‌هزاࢪ‌سند‌و‌انتشاࢪده‌هاعنوان ڪتاب‌دࢪاین‌زمینہ‌بࢪای‌مخاطبان‌مختلف‌کہ‌تاڪنون‌بہࢪه‌بࢪداری شده،بہ‌نظࢪخودم‌این‌کاࢪڪمے‌بود‌کہمن‌بࢪای‌‌شہدایےڪہ؏ـاشقانہ‌ دوست‌شان‌داشتم‌،انجام‌دادم.قبل‌از‌این‌هم‌سال‌هاتمام‌انࢪژی‌ام‌را‌گذاشته‌بودم بࢪای‌بࢪخوࢪد‌با‌اشࢪاࢪدࢪمࢪزهای‌شࢪقے‌کشوࢪ. این‌اتفاق‌مہمزندگے‌من‌دࢪسال۷۰،۷۱بود. ...-!💕 🌸!- ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_هشتم #عطر_مریم #بخش_اول . صداے نزدیڪ شدن ماشین ڪہ بہ گوشم خورد،چشم هایم را بستم
. باید حالم خیلے بد باشد ڪہ اشڪ هایم سرازیر شود. بلند شد و ڪنارم نشست،سرم را روے شانہ اش گذاشت و صورتم را نوازش ڪرد‌. _قیزیم! (دخترم) چیزے نشدہ ڪہ! برا چے گریہ میڪنے؟! ساواڪیا چرا اومدن براے گشتن خونہ تون؟! چرا گفتے نباید تو رو ببینن رایحہ؟! نفس عمیقے ڪشیدم و مختصر اتفاقات پیش آمدہ را بریدہ بریدہ برایش تعریف ڪردم. یڪ ساعت بعد امیرعباس آمد،با دیدن وضعیتم تعجب ڪرد و جویاے ماجرا شد. عمہ سربستہ چیزهایے تعریف ڪرد و پرسید ماموران ساواڪ را دیدہ یا نہ. امیرعباس جواب داد وقتے وارد ڪوچہ شدہ دیدہ ماشین شورلت مشڪے رنگے خارج مے شدہ. عمہ سریع رفت تا بہ مامان فهیم خبر بدهد،قبل از رفتنش ڪمڪ ڪرد تا سوار ماشین امیرعباس بشوم. امیرعباس سریع مرا بہ بیمارستان رساند،چند دقیقہ بعد از ما عمہ و حاج بابا و مامان فهیم هم آمدند. بعد از معاینہ دڪتر گفت مچ پایم شدید ضرب دیدہ اما شڪستگے ندارد. پایم در آتل رفت و براے راحت راہ رفتن با دو عصاے فلزے راهے خانہ شدم! در راہ خانہ حاج بابا ڪلے سرزنشم ڪرد و حرص خورد. بین حرص و جوش هایش گفت مامورهاے ساواڪ حسابے ریخت و پاش ڪردند اما نتوانستند چیزے پیدا ڪنند و دست خالے برگشتند! بہ خانہ ڪہ رسیدیم،مامان فهیم ڪمڪ ڪرد لباس هایم را تعویض ڪنم و روے تخت دراز بڪشم. ریحانہ با چهرہ اے گرفتہ بہ اتاق آمد تا شب ڪنارم باشد. ڪلے اشڪ ریخت و گونہ هایم را بوسید! میخواست لامپ را خاموش ڪند ڪہ چشمم بہ میز تحریرم افتاد. اتاق تاریڪ شد،سریع گفتم:ریحانہ! یہ لحظہ چراغو روشن ڪن! دوبارہ اتاق روشن شد،دوبارہ با دقت روے میز تحریر را نگاہ ڪردم. اشتباہ ندیدہ بودم جاے قاب عڪسم خالے بود! با چشم هایے از حدقہ درآمدہ از ریحانہ پرسیدم:اتاق منم اومدن؟! ریحانہ عادے جواب داد:آرہ! همون رئیسشون اومد! اعتماد! نفس در سینہ ام حبس شد و خون در رگ هایم. باز نگاهم سمت میز تحریر رفت،جاے قاب عڪسم خالے بود. قاب عڪس ڪوچڪے ڪہ،صورت خندانم را در میان موهاے سیاہ رنگم در بر گرفتہ بود! عڪسے ڪہ نقطہ ے توجهش چشم هایم بود... . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے 🖤⃝⃡🖇️• ←رایحہ_ے_محراب ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎ @Banoyi_dameshgh ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بابک‌فارق‌التحصیل‌حقوق‌بود👨🏻🎓 تورشته‌ای‌که‌فارق‌التحصیل‌شده‌بود به‌بچه‌هامشاوره‌میداد، تاجایی‌که‌مشکل‌داشتندبابک‌پیگیری‌میکرد ومشکلشون‌رو‌حل‌میکرد. حتی‌یک‌موردی‌براش‌پیش‌اومده‌بود ، یکی‌ازدوستاش‌در "فومن" بایک‌مشکلی‌ روبه‌روشده‌بود، به‌من‌زنگ‌زد📞 باهم‌دیگه‌رفتیم‌مشکلش‌روحل‌کردیم. هلال‌احمر‌میرفت‌با‌دوستاش‌وکمک‌میکردند وفعالیت‌میکردند🚑 "دوستان‌بابک‌هم،مثل‌بابک‌بودند " اونها‌هم‌همینجوری‌درجاهای‌مختلف مثل‌هلال‌احمرومؤسسات‌غیردولتی که‌کارخیرخواهانه‌میکنند، بااونهاهمکاری‌میکردندومیکنند. 🖤⃟🎧¦⇢ 🖤⃟🎧¦⇢ حیدࢪیون ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت💢 📌قسمت نهم(حسابرسی)👇 🌷جوان پشت میز، به آن کتاب بزرگ اشار
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ ﷽ قسمت دهم👇 🌷تازه فهمیدم که «فمن یعمل مثقال ذرة خیراً یره» یعنی چه. هر چی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم، آن ها جدی جدی نوشته بودند! در داخل هر کتاب، در کنار هر کدام از کارهای روزانه من، چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت که وقتی به آن خیره می شدیم، مثل فیلم به نمایش در می آمد. 🍁درست مثل قسمت ویدئو در موبایل های جدید، فیلم آن ماجرا را مشاهده می‌کردیم. آن هم فیلم سه بعدی با تمام جزئیات! یعنی در مواجه با دیگران، حتی فکر افراد را هم می‌دیدیم. لذا نمی شد هیچ کدام از این کارها را انکار کرد. غیر از کارها، حتی نیت های ما ثبت شده بود. 🌷آنها همه‌چیز را دقیق نوشته بودند. جای هیچگونه اعتراضی نبود. تمام اعمال ثبت بود. هیچ حرفی هم نمیشد بزنیم. اما خوشحال بودم که از کودکی، همیشه همراه پدرم در مسجد و هیئت بودم. از این بابت به خودم افتخار می کردم و خودم را از همین حالا در بهترین درجات بهشت می دیدم. 🍁همینطور که به صفحه اول نگاه می‌کردم و به اعمال خوبم افتخار می کردم، یکدفعه دیدم تمام اعمال خوبم یکی یکی در حال محو شدن است! صفحه پر از اعمال خوب بود اما حالا تبدیل به کاغذ سفید شده بود! با عصبانیت به آقایی که پشت میز بود گفتم: چرا اینها محو شد؟مگر من این کارهای خوب را انجام ندادم!؟ 🌷گفت:بله درست می گویی، اما همان روز غیبت یکی از دوستانت را کردی. اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد. با عصبانیت گفتم: چرا؟ چرا تمام اعمال من!؟ او هم غیرمستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبر (ص) که می فرمایند: سرعت نفوذ آتش در خوردن گیاه خشک، به پای سرعت اثر غیبت در نابودی حسنات یک بنده نمی رسد. 🍁رفتم صفحه بعد. آن روز هم پر از اعمال خوب بود. نماز اول وقت، مسجد، بسیج، هیئت، رضایت پدر و مادر و ... فیلم تمام اعمال موجود بود، اما لازم به مشاهده نبود. تمام اعمال خوب، مورد تأیید من بود. آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خیلی ها مثل من بچه مثبت بودند. خیلی از کارهای خوبی که فراموش کرده بودم تماماً برای من یادآوری می شد. 🌷اما با تعجب دوباره مشاهده کردم که تمام اعمال من در حال محو شدن است! گفتم: این دفعه چرا! من که در این روز غیبت نکردم!؟ جوان گفت: یکی از رفقای مذهبیت را مسخره کردی. این عمل زشت باعث نابودی اعمالت شد. بعد بدون اینکه حرفی بزند، آیه سی ام سوره یاسین برایم یادآوری شد: روز قیامت برای مسخره کنندگان روز حسرت بزرگی است.  ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎  ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌ التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 🕊 @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
✍حاج قاسم سلیمانی: خدا را قسم میدهم به محمد و آل محمد؛ کشور ما را و رهبر ما را و ملت ما را و سرزمین ما را در کنف عنایت خود حفظ بفرماید. 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
^^ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱۝ 🌿 شبتون‌حسینۍ✨ دعاۍفرج‌آقا‌جانمون‌فراموش‌نشھ🌼🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚡️دعایی که در زمان غیبت بایدهر روز خوانده شود⚡️ 🌻 اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ، 🌻 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ، 🌻 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ . ⛅️ دعای غریق⛅️ 🌸 دعای تثبیت ایمان درآخرالزمان 🌸 ⚡️یا اَللَّهُ یا رَحْمن یا رَحِیمُ⚡️ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ⚡️ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک⚡️ 🎄أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان عزیز🌹 قرار بود روزانه ۱۰ صلوات به نیت ظهور اقامون امام زمان بفرستیم❤️ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم ‌‌‌‌ حیدࢪیوݩ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا