🔻 #داستان 📜
🔹پادشاهی قصد کشتن اسيری کرد. اسير در آن حالت نااميدی شاه را دشنام داد.
شاه به يکی از وزرای خود گفت: او چه می گويد؟
✨وزير گفت: به جان شما دعا می کند.
شاه اسير را بخشيد.
⚡️وزير ديگری که در محضر شاه بود و با آن وزير اول مخالفت داشت گفت:
ای پادشاه آن اسير به شما دشنام داد.
◀️ پادشاه گفت:
تو راست می گويی، اما دروغِ آن وزير که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.
📗«گلستان سعدی»
✨جز راست نباید گفت✨
✨هر راست نشاید گفت✨
🖼موسسه آسمان مهر منجی↙️
🆔 @Baranetrat
┄┅┅❅♥️❅┅┅┄
🔻 #داستان
#نکتههای_شنیدنی
🔸چه کشکی؟ چه پشمی؟!
چوپانی گوسفندانش را به صحرا برد، در مسیر به درخت گردوی تنومندی رسید و از آن بالا رفت و مشغول چیدن گردو شد كه ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست پایین بیاید، ولی باد شاخهای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد و چوپان هر لحظه ممکن بود به زمین پرتاب شود. طوفان شدیدتر شد، چوپان خیلی ترسید، دید نزدیک است كه بیفتد و دست و پایش بشكند.
درمانده شد و صورتش را رو به بالا نمود و گفت:
«خدایا اگر کمک کنی که من از این درخت سالم پایین بیایم، تمام گلّهام را نذر تو میکنم و به راهت میبخشم.»
باد قدری آرام شد و چوپان شاخهی قویتری را گرفت و جای پایی پیدا كرد. وقتی جای پایش محکم شد گفت: «خدا جان تو که راضی نمیشوی زن و بچّه من بیچاره، از نداری و خواری بمیرند و تو همهی گلّه را صاحب شوی. پس نصف گله را به تو میدهم و نصفش را هم برای خودم نگه میدارم»
قدری پایینتر آمد. وقتی كه نزدیک تنهی درخت رسید، گفت: «ای خدا نصف گلّه را چطور نگهداری میكنی؟ پس آنها را خودم نگهداری میكنم در عوض، كشک و پشم نصف گله را به تو میدهم.»
وقتی كمی پایینتر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم كه بیمزد نمیشود. كشكش مال تو، پشمش هم به عنوان دستمزد مال من.»
و اما هنگامی که از باقی تنه پایین آمد و پایش به زمین رسید و خیالش کاملا راحت شد لباسهایش را تکاند و نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه كشكی چه پشمی؟! من بیچاره از روی ترس یک غلطی كردم و یه حرفی زدم، نذر از روی ترس که اعتباری ندارد.»
🖼موسسه آسمان مهر منجی↙️
🆔 @Baranetrat
┄┅┅❅♥️❅┅┅┄
✨﷽✨
🌼#داستان کوتاه پند آموز
✍ روزی "دیوجانس" از اسکندر پرسید: در حال حاضر بزرگترین آرزویت چیست؟ اسکندر جواب داد: بر یونان تسلط یابم. دیوجانس پرسید: پس از آنکه یونان را فتح کردی چه؟ اسکندر پاسخ داد: آسیای صغیر را تسخیر کنم. دیوجانس باز پرسید: و پس از آنکه آسیای صغیر را هم مسخر گشتی؟ اسکندر پاسخ داد: دنیا را فتح کنم. دیوجانس پرسید: و بعد از آن؟ اسکندر پاسخ داد: به استراحت بپردازم و از زندگی لذت ببرم. دیوجانس گفت: چرا هم اکنون بیتحمل رنج و مشقت، به استراحت نمیپردازی و از زندگیات لذت نمیبری؟ و اسکندر بیجواب ماند.
توجه داشته باشیم آرزوهایمان ، ما را از هدفمان دور نکند . چه بسا فرصت ها به خاطر آرزوهایمان از دست میروند.
💕امام على عليه السّلام فرمودند:
"ماضِي يَومِكَ فائِتٌ و آتيهِ مُتَّهَمٌ و وَقتُكَ مُغتَنَمٌ فَبادِر فيهِ فُرصَةَ الإمكانِ"
ديروزت از دست رفت و به فردايت يقين نيست ولى امروزت غنيمت است ؛ پس اين فرصت به دست آمده را درياب.
📚غررالحكم و دررالكلم ح ٩٨٤.
#نکته_های_شنیدنی
🖼موسسه آسمان مهر منجی↙️
🆔 @Baranetrat
https://chat.whatsapp.com/LxzqoNCiemwGMEhY80cxjK
┄┅┅❅♥️❅┅┅┄
🔴مورچه نَر بود یا ماده
✍شیخ احمـد جامی بر بالای منبر گفت:
مردم هرچه میخواهید از من سوال کنید.
زنی از میان جمعیت فریاد زد ای مـرد ادعای بیهـوده نکن ، خداوند رسـوایت خواهـد کرد ، هیچ کس جز مولا علی علیهالسلام نمیتواند بگوید که پاسخ تمام سؤالات را میداند.
شیخ گفت: اگر سؤال داری بپرس. زن سـوال کرد: مورچه ای که بر سر راه سلیمان نبی آمد نر بود یا ماده؟ شیخ گفت: سؤال دیگر نداشتی!؟ این دیگر چه سؤالی است؟ من که نبودم ببینم نر بوده یا ماده.
زن گفت: نیاز نبود که آنجا باشی، اگر کمی با قـرآن آشنا بودی میدانستی. درسوره نمل آمده است که «قالت نملة»، مشخص می شـود مورچه ماده بوده است.
مردم به جهل شیخ و زیرکی زن خندیدند.
شیخ با عصبانیت گفت: ای زن با اجازه شوهـرت در اینجا هستی یا بدون اجازه؟ اگر با اجازه آمـدهای که خدا شوهرت را لعنت کند و اگر بی اجازه آمدهای، خدا خودت را لعنت کند.
زن پرسید: ای شیخ بگو بدانیم آن زن در جنگ جمل بااجازه پیامبر به جنگ امام زمان خود ، مولا علی علیه السلام رفته بود یا بدون اجـازه؟ شیخ بیچـاره که نتوانست جوابی بدهد عصبانی شد و از منبر پایین آمد.
📚 الغدیر ، علامه امینی.
#حکایت #داستان
🖼موسسه آسمان مهر منجی↙️
🆔 @Baranetrat
┄┅┅❅♥️❅┅┅┄
🔻داروغه و بهلول
😁آوره اند که داروغه بغداد در بین جمعی ادعا می کرد که تا به حال هیچ کس نتوانسته مرا گول بزند.
بهلول که در میان آن جمع بود گفت : گول زدن تو کار آسانی است ولی به زحمتش نمی ارزد.
داروغه گفت: چون از عهده آن بر نمی آیی این حرف را می زنی. بهلول گفت: حیف که الساعه کار خیلی واجبی دارم و الّا همین الان تو را گول می زدم!
داروغه گفت: حاضری بروی و فوری کارت را انجام بدهی و برگردی؟
بهلول گفت: بلی، پس همین جا منتظر من باش فوری می آیم. بهلول رفت و دیگر برنگشت. داروغه پس از دو ساعت معطلی فهمید که گول خورده و بنا کرد به غرغر کردن و گفت این اولین دفعه است که این دیوانه مرا به این
سادگی گول زد و چندین ساعت بی جهت مرا معطل نمود.
#داستان
#نکته_های_شنیدنی
🖼موسسه آسمان مهر منجی↙️
🆔 @Baranetrat
┄┅┅❅♥️❅┅┅┄
هدایت شده از گلهای انتظار
✳ به ما هر دو نفر یک کنسرو داد، به اسرا هر کدام یکی!
✍ روزهای اول چهار اسیر گرفتیم. در یکی از خانههای ابتدای شهر مستقر بودیم. آن سوی حیاط یک اتاق با درب آهنی وجود داشت. رفقا پیشنهاد دادند که اسرا را به آنجا منتقل کنیم تا بعدا به پادگان ابوذر تحویلشان دهیم. اما ابراهیم قبول نکرد و گفت: اینها مهمان ما هستند.
🔻 دستان اسرا را باز کرد و آورد داخل اتاق. سفرهی ناهار پهن شد. با تقسیمبندی ابراهیم، خودمان هر دو نفر یک کنسرو خوردیم اما به اسرای عراقی هرکدام یک کنسرو داد!
🔸 دو روز بعد ابراهیم چهار دست لباس زیر تهیه کرد و گفت: حمام را روشن کن تا اسرا به حمام بروند و تمیز شوند. عصر همان روز ابراهیم به پادگان ابوذر رفت. همان موقع یک خودرو برای انتقال اسرا به محل استقرار آمد. اسرای عراقی گریه میکردند و نمیرفتند. مرتب هم اسم ابراهیم رو صدا میکردند. با بیسیم تماس گرفتم و ابراهیم برگشت. اسرای عراقی یکی یکی با او روبوسی و خداحافظی کردند. آنها التماس میکردند که پیش ابراهیم بمانند ولی قانون چنین اجازهای نمیداد.
📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم ۲؛ ادامهی زندگینامه #شهید_ابراهیم_هادی
#داستان
#شهدا
#نوجوان
#جوان
🌷کانال کودک و نوجوان گلهای انتظار↙️
🆔 @Golentezar
🌼 الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج 🌼
🖼موسسه آسمان مهر منجی
┄┅┅❅♥️❅┅┅┄