فرزند صحرا – قسمت چهل و پنجم
آخِیش راحت شدم
با رفتن حسین ولوله ای توی مدینه راه افتاده بود. به مروان اگه کارد می زدی خونش در نمیومد. اما حاکم مدینه، ولید بن عُتبه بابت این اتفاق، یه جورایی هم خوشحال بود و هم نگران. خوشحال از اینکه حسین رفته و شرّ بیعت گیری برای یزید از سَرِش کوتاه شده و نگران بود بابت عکس العمل یزید. آخه چند روز پیش، ولید نامه نوشته بود به یزید که حسین با زبون خوش بیعت نمی کنه، خودت هر چی صلاح می دونی بنویس تا من انجام بِدم. ولید با خودش فکر می کرد که اگه یزید بفهمه که حسین شبونه مدینه رو ترک کرده و رفته حالا چه خاکی به سر کنم؟ اما اون توی دلش بیشتر خوشحال بود.
از اون طرف هم توی شام، وقتى نامۀ ولید بن عُتبه به يزيد می رسه که حسین با زبون خوش بیعت نمی کنه، یزید حسابی به هم می ریزه و کوفتی می شه! وقتی هم که یزید اخلاقش سگی می شد چشاش دو دو می زد و چپ می شد. یزید به کاتبش می گه که برای ولید بن عُتبه بنویس همینکه نامَم به دستت رسيد بَرام بنویس ببینم کیا بیعت کردن و کیا نکردن! عبدالله بن زبیر رو فعلا وِلش کن، اما همراه جواب نامه حتماً سرِ حسين بن على رو بَرام بفرس بیاد به شام! اگه این کار رو بکنی تو رو فرماندۀ همۀ سپاهیان خودم می کنم. غیر از این، یه پاداش حسابی دیگه هم پیشَم داری!
بعد از رفتن حسین از مدینه بود که نامۀ یزید به دست حاکم مدینه رسيد. ولید بن عُتبه تا اونو خوند، نفَس راحتی کشید و با خودش گفت:
آخِیش راحت شدم. خدا رو صد هزار مرتبه شکر! عُمراً من قاتل حسین بِشم. به لطف خدا محاله که دستم به خون فرزند فاطمه آلوده بشه! یزید اگه همۀ دنیا رو هم بِهِم بده، من این کار رو نمی کنم. تازَشَم، از اون گذشته، دیگه حسینی وجود نداره که من اونو بُکُشم. مرغ از قفس پَرید.
(الفتوح: ج 5 ص 17، مقتل الحسين خوارزمی: ج 1 ص 185)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 6 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت چهل و هفتم
ژن برتر قُلّابی
قافلۀ حسین به حوالی مکه رسید. همینکه چشای حسین به کوه های مکه افتاد شروع کرد به خوندن آیۀ 22 سورۀ قصص که میگه موسی پس از فرار از دست مصری ها و به وقت وارد شدنش به شهر مَدیَن، گفتش:
اميد است که پروردگارم مرا به راه راست، هدايت كند!
خبر ورود حسین به مکه دهن به دهن چرخید و خیلی زود موجی از امید و شادمانی رو توی دلای مردم مکه زنده کرد. حسینم در بدو ورودش با اهل و عیال به منطقۀ بالای مکه رفت و توی اونجا خیمه هایی رو برای اسکانش برپا کرد. اما خیلی زود با عزّت و احترام اومدن دنبالش و به خونۀ عموی باباش، عباس بن عبدالمطلب بُردنش. همه حسین رو توی مکه احترامش می کردن. آخه حسین تنها یادگار پیغمبر و فاطمه بود. اونایی هم که دل خوشی از باباش علی نداشتن به خاطر پیغمبر و فاطمه و شایدم به خاطر خودشون و ظاهر سازی هم که شده، احترامش می کردن. درِ خونۀ عباس باز بود و مردم مکه و خیلی جاهای دیگه که برای زیارت خونۀ خدا به مکه اومده بودن، ریسه شدن و قطاری راه افتاده بودن اومده بودن دَم خونۀ عباس برای ملاقات با حسین. اونایی هم که می دونستن معاویه مُرده و یزیدِ فاسق جانشینش شده با یه منظور خاص دیگه ای میومدن به دیدن حسین. توی همون یکی دو ساعت اوّل، یواش یواش زمزمه افتاد که حسین باید خودش کار رو بگیره به دستش!
از قدیم گفتن دیوار موش داره و موشم گوش داره! کم کم اون موشا یا همون کلاغ سیاها به گوش حاکم مکه رسوندن که چه نشستی که انگاری داره اتفاقاتی توی مکه می اُفته! حاکم یزیدی مکه، دل نگرون، فی الفور از جاش بلند شد و خودش اومد به خونۀ عباس تا مثلاً حسین رو زیارت کنه! کدوم زیارت؟! اومده بود ببینه اونچی که راپورتچی ها راپورت دادن، درسته یا نه؟ اونجا بود که فهمید آره بابا انگاری توی خونۀ عباس خبرایی هست اما نه زورش به حسین می رسید و نه فعلاً صلاح بود که چیزی بگه و کاری بکنه! یه کم که گذشت وقت نماز شد. حسین به یکی از رفقاش گفت که بلند شو اذان بگو!
(تاریخ طبری: ج 5 ص 343، انساب الاشراف: ج 5 ص 315، ابن سعد الحسین: ص 56، ارشاد شیخ مفید: ج 2 ص 33، مقتل الحسین: ج 1 ص 189)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 10 آذر 97
@barballdin
『مدافــععقیدھ』:
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
ﻣـﺮﺩﯼ ﺑـﻪ همسرش ﮔـﻔـﺖ: "ﻧـﻤـﯿـﺪﺍﻧـﻢ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﭼـﻪ ﻛـﺎﺭ ﺧـﻮﺑـﯽ ﺍﻧـﺠـﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛـﻪ ﯾـﻚ فرشته ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩﻡ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﺗـﺎ ﻣـﻦ ﻓـﺮﺩﺍ ﺑـﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛـﻨـﻢ"!
همسرش ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﺎ ﻛـﻪ 16 ﺳـﺎﻝ ﺑـﭽـﻪ ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪ ﺩﺍﺭ ﺷـﻮﯾـﻢ.
ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣـﺎﺟـﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗـﻌـﺮﯾـﻒ ﻛـﺮﺩ، ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺳـﺎﻟـﻬـﺎﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘـﻢ، ﭘـﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥ ﻣـﻦ ﺷـﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ".
ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭ ﺭﻓـﺖ، ﭘـﺪﺭﺵ ﺑـﻪ ﺍو ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗـﺮﺽ ﺯﯾـﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷـﺘـﻪ ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ".
ﻣـﺮﺩ ﻫـﺮﭼـﻪ ﻓـﻜﺮ ﻛـﺮﺩ, ﻫـﻮﺍﯼ ﻛـﺪﺍﻣـﺸـﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷـﺘـﻪ ﺑـﺎﺷـﺪ، ﻛـﺪﺍﻡ ﯾـﻚ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺍﻓـﺮﺍﺩ ﺗـﻘـﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧـﺪ، همسرم؟ ﻣـﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘـﺪﺭﻡ؟
ﺗـﺎ ﻓـﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛـﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺷـﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ فرشته ﺭﻓـﺖ ﻭ ﮔـﻔـﺖ:
🌸"ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑـﭽـﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔـﻬـﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ“🌸
🌻براى همديگر آرزوهاى قشنگ کنيم
فرزند صحرا – قسمت چهل و هشتم
ژن برتر قُلّابی
عبدالله بن زبیر بی خبر از اومدن حسین و ماجراهای خونۀ عباس، توی گوشه ای از مسجد الحرام با اوهام و خیالات خلیفه شدنش، سرگرم دولا و راست شدن توی سجادش بود! یه کم که گذشت یکی از مُریدای پَر و پا قُرصش اومد و دَم گوش ابن زبیر یه چیزایی رو گفت و رفت. انگاری با پُتک زده باشی وسط کلّۀ ابن زبیر، قیافش بدجوری گیج و مَنگ شده بود. شَستِش خبردار شده بود که داره اتفاقاتی توی مکه می اُفته. از ترس اینکه نکنه سرِش بی کلاه بمونه از جاش بلند شد و با مُریداش به دیدن حسین رفت. اون که اصلا حسین رو دوس نداش تا چشاش به جمعیت اطراف حسین افتاد همونجا دوزاریِ کجش راس شد و فهمید که بله! تا حسین توی مکه حضور داره، نقشۀ خلیفه شدن بچه های زبیر بیشتر شبیه یه خواب و خیاله خام می مونه! با خودش می گفت:
مردم مگه مغز خر خوردن که توی این شرایط یه آدمی مثل حسین بن علی رو با اون همه شرافت و منزلت، وِل کنن و بِیان باهام بیعت کنن؟! اینو یه بچه هم توی مکه می فهمه که جایگاه حسین پیش مردم کجا و جایگاه من کجا! پُر واضحه که مردم میل بیشتری به اطاعت از حسین دارن تا من.
حسین با اومدنش به مکه، حسابی کاسه کوزۀ ابن زبیر رو بهم ریخته بود. کم کم آدمایی هم که گرد ابن زبیر جمع شده بودن، پراکنده شده و سراغ حسین بن علی رفتن. اگه به ابن زبیر کارد می زدی خونش در نمیومد. بَلانسبت مثل خَر مونده بود توی گِل که چه خاکی به سرش کنه! به ناچار و برای ظاهر سازی هم که شده، یواشکی برگشت و ریختُ و قیافشو از آدمای شبیه مراد به آدمای شبیه مرید تغییر داد و به دیدن حسین رفت. دو زانو توی جلسات حسین می نشست و به حرفاش گوش می داد تا ببینه بعدا چی پیش میاد!
(الاخبار الطوال: ص 230، الفتوح: ج 5 ص 37)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 10 آذر 97
✅استغفار
✍آیت الله مجتهدی ( ره) فرمودند: استغفار ۴ حالت دارد:
۱، رهایی از غم و اندوه
۲، زیادشدن رزق و روزی
۳،احساسِ امنیت
۴، رهایی از تنگناها
امام صادق (ع)فرمودند :هرکس بعد از نماز عصر ۷۰ بار استغفار کند خدا ۷۰۰ گناه اورا می بخشد .
📚وسایل الشیعه ۴۸۲/۶
حاج اسماعیل دولابی هم فرمودند :هنگام غم و غصه دارشدن به تمام مومنین و مومنات چه زنده و چه مرده و به کسانی که بعدا خواهند آمد استغفار کنید
#رزق_معنوی
💠