#تلنگر
معلم به بچه ها گفت:
بنویسید به نظرتون شجاع ترین آدما چه کسانی هستن؟
هر کسی یه چیزی نوشت اما
این نوشته دست و دل معلم رو لرزوند،
تو کاغذ نوشته شده بود:
"شجاع ترین آدما اونان که خجالت نمیکشن و دست پدرمادرشونو میبوسن... نه سنگ قبرشونو...!!!
معلم در حالی که قطره اشکی روی صورتش لغزید، زیر لب گفت:
افسوس که منهم شجاع نبودم...
به پدر و مادرمون تا هستن خدمت کنیم.... و الا اشک بعد از رفتن اونا، بجز کم کردن عذاب وجدانمون، به هیچ دردی نمیخوره
@barballdeen
بقیه الله:
#تلنگــــــــــر ❗️
استادی با شاگردش از باغى ميگذشت ...
چشمشان به يک کفش کهنه افتاد؛
شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است
که در اين باغ کار ميکند .
بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم
و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ...!
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛
بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين!
مقدارى پول درون آن قرار بده ...
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد
و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد
و بعد از وارسى ، پول ها را ديد.
با گريه فرياد زد : خدايا شکرت !
خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى ..
ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم
و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم
و همينطور اشک ميريخت ...
استاد به شاگردش گفت:
" هميشه سعى کن براى خوشحاليت؛
ببخشى نه بستانی ... "
@barballdin
⚠️ #تـــلنگر
🔰جوانــے رفتــــــ پیش پـــیرے گفتــــــــ :
⭕️#روزے ندارم گـــره افــتاده بڪارم.
✅پــیر مرد گفتــــــ : دستــــــ پدرو مادرتــــ
را ببـــــوس..
⭕️گفــتم : چــرخ روزگــار بڪامم نیستــــــ
#برڪـتــــــ از خانه ام رفتــه استــــــ ..
✅گفتــــــــ :دستــــــ پدر و مادرتــــ را بــبوس.
#احترام_والدین
📌 تمرین یار شدن برای امام زمان
🔸 زمین و آسمان در اختیار اوست به اذن خدا. نهایت ایمان است و عطوفت، نمیشود دوستش نداشت. من در عجبم که او چرا دوستم دارد؟ در لحظههای پر گناهم، نظارهگرم بود، بهجای من گریست، بهجای من توبه کرد و بارها شرمنده شد. اما هنوز هوایم را دارد. در همان لحظههای پر شکوه اشک و توبه، دوست داشتنش را احساس میکنم که اگر هوایم را نداشت چه بسا نه اشکی بود و نه توبهای...
🔹 اما دیگر از تباهی خستهام. طاقت اشکهای امام را ندارم و امروز میخواهم که ارادهام خط بطلانی باشد بر گذشتۀ تباه شدهام. امروز، روز تولد من است. آغازی زیبا برای تمرین یار شدن. مسیر «شدن» اگر چه سخت است ولی لذتی دارد وصفناشدنی.
🔸 ای اصالت زندگی که شاید سالها منتظر بیعت من بودهای! در همین لحظه که بیگمان نظارهام میکنی با شما عهد میبندم خود را برای یاریات آماده کنم.
#دلنوشته_مهدوی ؛ #تلنگر
#تلنگر
در جوانی اسبی داشتم. وقتی از کنار دیواری عبور میکرد و سایهاش به دیوار میافتاد، اسبم به آن نگاه و خیال میکرد اسب دیگری است! به همین خاطر خرناس میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند و چون هر چه تند میرفت، میدید هنوز از سایهاش جلو نیفتاده، باز هم به سرعتش اضافه میکرد تا حدی که اگر این جریان ادامه پیدا میکرد مرا به کشتن میداد.
اما دیوار تمام میشد، سایهاش از بین میرفت و آرام میگرفت.
در دنیا وقتی به دیگران نگاه کنی، بدنت -که مرکب توست- میخواهد در جنبههای دنیوی از آنها جلو بزند و اگر از چشم هم چشمی با دیگران باز نگهش نداری، تو را به نابودی میکشد...
نقل از #حاج_اسماعیل_دولابی
🌺🍃🌸🌷🌼🌷🌸🍃🌺
#تلنگر 📚
در حیرتم از خلقت آب، اگر با درخت همنشین شود، آنرا شکوفا میکندد...
اگر با آتش تماس بگیرد، آنرا خاموش میکند ...
اگر با ناپاکی ها برخورد کند،
آنرا تمیز میکند ...
اگر با آرد هم آغوش شود، آنرا آماده طبخ میکند ...
اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد میشود. ولی اگر تنها بماند، رفته رفته گنداب میگردد ...
دل ما نیز بسان آب است، وقتی با دیگران است زنده و تأثیر پذیر است، و در تنهایی مرده و گرفته است 🌺🌺🌺🌺
#تلنگر
#حرفحساب
خاطره جالب وتاثیرگذار خانم معلم مسئولیت شناس وموقعیت شناس!
امروز تو مترو علی رغم میل باطنیم مجبور شدم داد بزنم 😮😮
یه دختر خانم کشف حجاب کامل کرده بود و بهش که تذکر دادم، داد و بیداد راه انداخت و مثل همیشه همفکرای خودش وارد معرکه شدن و شروع کردن به رجز خوندن همیشگی که به شماها مربوط نیست و ما هر طور دلمون بخواد لباس می پوشیم، محجبه ها هم که مثل همیشه _ مـــــــاست _
القصه
منم با خودم گفتم اینجا اکه کوتاه بیام واقعا حق پایمال میشه
منم صدام رو بردم بالا و به یکی از اون خانمها که خیلی گستاخی می گرد گفتم صداتو بیار پایین؛ خلاف قانون عمل می کنین طلبکار هم هستین
در حین سرو صدای من و اون خانم، یکی از بی حجابا به من گفت خانم ساکت باش اعصاب ما رو خرد کردی
منم گفتم مگه شما نمیگین آقایون چشماشون رو ببندن و نگاه نکنن؛ الانم اگه می خوای نشنوی گوشاتو بگیر تا صدای منو نشنوی
یکی دیگه گفت: خانم داد نزن
گفتم مگه شما نمیگین حجاب من به شما مربوط نیست ؛ منم دلم می خواد صدامو ببرم بالا و به شما هیچ ربطی نداره؛ گفتم این قانون شهر هرتی که شماها می گین فقط مال شماست که هر کاری دوست داشتین بکنین ولی بقیه مطیع قانون باشن
یه خانم دیگه گفت: خاک بر سر مردی که نتونه خودش رو نگه داره و با نگاه به زن مشکل براش پیش بیاد
گفتم شما چرا ماسک زدی؟ خاک بر سر آدمی که نتونه خودش رو از یه ویروس کوچیک حفظ کنه
باورتون نمیشه همشون خفه خون گرفتن و لام تا کام حرف نزدن!!!
اومدم خونه احساس می کردم از میدون جنگ بر گشتم
اتفاقا امروز تو مدرسه یه شهید گمنام هم آوردن و تیر خلاص رو به روح من زد
به این شهید گمنام گفتم ؛ خدا شاهده کار ما هم خیلی سخته؛ برامون دعا کنید بتونیم از خون و حیثیت شما شهدا دفاع کنیم
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
•┈•••═❁♡ا🇮🇷ا♡❁═•••┈•
@barballdin
❤️🍃❤️
#تلنگر
آب جوشی که سیب زمینی را نرم میکند،
همان آب جوشی است که تخم مرغ را سفت می کند.
مهم نیست چه شرایطی پیرامون ماست،
مهم این است درون خود چه داریم…!
باید بدانیم تنها فرمول خوشحالی این است:
"قدر داشتهها را بدانیم و از آنها لذت ببریم"،
خوشبختی یعنی "رضایت"
مهم نیست چه داشته باشیم یا چقدر،
مهم این است که از همانی که داریم راضی باشیم …
آنوقت …
”خوشبختیم
🌹🌹🌹🌹🌹
#تلنگر
🍃 مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کنه
کفشاشو گذاشت زیر سرش و خوابید.
طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند.
یکی از اون دو نفر گفت: طلاها رو بزاریم پشت اون جعبه...
اون یکی گفت: نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره.
گفتند: امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه.
مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو بخواب زد.
اونها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد.
گفتند: پس خوابه! طلاها رو بزاریم زیر جعبه...
بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو برداره اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهاش رو بدزدن!!
✍یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد👌
🌹🌹🌹🌹
#تلنگـــــــر
✍مردی درحالیکه به قصرها و خانههای زیبا مینگریست به دوستش گفت: «وقتی این همه اموال را تقسیم میکردند ما کجا بودیم.» دوست او دستش را گرفت و به بیمارستان برد و گفت: « وقتی این بیماریها را تقسیم میکردند ما کجا بودیم ! » انسان زمانی که پیر میشه تازه میفهمه نعمت واقعی همون سلامتی، خانواده، عشق، شادی، باهم بودن، انرژی جوانی و ...
"همین چیزای ساده بوده که همیشه داشته ولی هرگز بهشون اهمیت نداده و دنبال نداشته ها بوده "