#خاطرات_شهدا
💠همسرم وقتی برای آخرین بار به خانه آمدند گفتند: بچه ها امشب، شب آخر است، من دیگر شماها را نخواهم دید. دلم میخواهد امشب با هم خاطرهای بسازیم که هرگز فراموش نکنید. دورهم نشستیم و ایشان شروع کردند به صحبت کردن.
💠یکی یکی از ما میپرسیدند میخواهی چکاره شوی؟ و همه را یک به یک مینوشتند. بعد هم یک نقاشی برای ما کشیدند که صحنه نبرد بود و میدان رزم؛ تانک و تفنگ و پرچم در حال اهتزاز جمهوری اسلامی ایران. ما آنقدر بچه بودیم که معنی کارهای او را نمیفهمیدیم.
💠آن شب شهید تا نیمه های شب با بچه ها بازی کرد؛ بعد همه وسایل خانه را یک به یک بازدید کرد و هر جا خرابی بود درست کرد.
💠آرزوهایش را برای بچه ها روی کاغذ نوشت و برای من وصیت کرد که بچه ها را درست تربیت کنم، از مال حرام پرهیزکرده و نماز را به وقت بخوانیم، صبح هم رفت غسل شهادت کرد و عازم جبهه شد.
💠بعد از چند روز خبر آمد که محمد آقا زخمی شدهاند و در بیمارستانی در تهران هستند. وقتی بالای سرشان رفتیم دیدیم قطع نخاع شده، حرف نمیتواند بزند و ترکش از پشت، قلبش را زخمی کرده و از سینه اش خارج شده بود. درست مثل خوابی که شب قبل از اعزام دیده بود. ایشان بعد از ۸ روز شهید شدند.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
📎مسئول محور طرح و عملیات لشگر ویژهٔ شهـــــدا
#شهید_غلاممحمد_نیکعیش🌷
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۳۴/۶/۵ مشهد
شهادت : ۱۳۶۵/۹/۲۳ قلاویزان
https://eitaa.com/joinchat/1594359867C2790a45fae
#خاطرات_شهدا
🔹اولین بار که آمد غرب، قرار شد برود فرماندار پاوه شود. برای خود او هم یک مقدار مشکل بود که این مسئولیت را قبول کند. میگفت: من کاری نکردهام و معلوم نیست در آنجا موفق بشوم. در ابتدا ریش خود را به صورت پروفسوری تراشید تا ضدانقلاب چیزی نفهمد. ما خودمان هم وحشت داشتیم. میگفتیم اگر راز او کشف شود، شاید در راه او را شهید کنند.
🔸به هر حال، با همان ریش بزی! حرکت کرد. در آنجا طوری عمل کرده بود که حتی بعضی از روحانیون هم فکر میکردند ایشان از افراد «دمکرات» است. یکبار رفته بود نوسود و مذاکراتی هم با گروهکها کرده بود. مخفیکاری او خیلی خوب بود. در آنجا او خودش را رو نکرده بود. به حساب، از آن بچههای جا افتاده تهران بود که به سادگی خودش را رو نمیکرد. تا مدتها كسي نمي دانست ناصر كاظمي وفادار و در خدمت نظام است ؛ نه ضدانقلاب و نه نيروهاي دوست ؛ هيچ كدام نمي توانستند.
🔹علمای آنجا نیز متوجه نبودند. میآمدند اعتراض میکردند که این شاید از نفوذیها باشد. فکر میکردند دمکراتی است و خلاصه ممکن است یواشیواش با ضد انقلاب همکاری کند. بعد ما میرفتیم با ایشان جلسه میگذاشتیم، میگفتیم این حرکت شما چیست؟ با گروهکها چه صحبتی کردهای و چه صحبتی میکنی؟ ما سعی میکردیم معلوم نشود که ایشان سپاهی است.
🔸بعد ایشان توضیحات جالبی راجع به کارهایش میداد. صحنه بسیار جالبی بود برای ما که خودش را رو نمیکرد و سعی میکرد با فکر باز برخورد کند. البته در این مواقع حتی یک دروغ هم نمیگفت. منتها سعی میکرد مسائلی را مطرح کند که نه کسی بتواند از آن سوءاستفاده کند و نه به نفع ضدانقلاب باشد.
🔹برای مذاکره به نوسود هم که رفته بود، سعی کرده بود انقلاب را معرفی کند. یعنی گفته بود جمهوری اسلامی این است و هیچ آزاری نمیخواهد به شما برساند و اگر مشکلاتی دارید بگویید. اینها هم که به او اشکال میگرفتند، مدرک نداشتند، فقط میگفتند چرا رفته و مذاکره کرده. میگفتند چرا فکر میکند ضد انقلابیون میتوانند برگردند یا احتمالاً میتوانند آدمهای خوبی باشند.
🔸ایشان هم با همان اعتقاد میگفت: باید سعی کنیم ضد انقلاب را هدایت کنیم. در مواقعی موفق هم بود، کما اینکه یکی از کسانی که توبه کرد و برگشت، اولین شهید «نودشه» بود.
✍به روایت شهید محمدبروجردی
📎فـرماندهٔ سـپاه پـاوه
#شهید_ناصر_کاظمی🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۳۵/۳/۱۲ تهران
شهادت : ۱۳۶۱/۶/۶ پیرانشهر
@barbalkdeen
#خاطرات_شهدا
🔹از همان اول پاسدارها برای ما موجوداتی از دنیای دیگر بودند. برای ما حکم قهرمان داشتند. حالا یکی از همانها به خواستگاری ام آمده بود. جلسه اول توانستم دزدکی نگاهش کنم. مخصوصاً که او هم سرش را زیر انداخته بود. با همان لباس فرم سپاه آمده بود. خیلی مرتب و تمیز بود. فهمیدم که باید در زندگیاش ادم منظم و دقیقی باشد. از چهره گشاده اش هم میشد حدس زد شوخ است. از سوالاتی که می پرسید، فهمیدم آدم ریزبینی است و همه جنبههای زندگی را می بیند.
🔸از جایش بلند شد و سلام و احوالپرسی کرد. با چند متر فاصله کنارش نشستم. هر دو سرمان را زیر انداخته بودیم. بعد از سلام و علیک، اول همان حرفی را گفت که خانواده اش قبلا گفته بودند. گفت: «برنامه من این نیست که از جبهه برگردم. حتی ممکن است بعد از این جنگ بروم فلسطین یا هر جای دیگر که جنگ حق علیه باطل باشد» و بعد از هر دری حرف می زد. گفت: «به نظر شما اصلا لازم است خانم ها خیاطی بلد باشند؟» حتی حرف به اینجا کشید که بچه داری برای زن مهمتر است یا بهتر است برود بیرون سرکار.
🔹این را هم گفت که: «من به دلیل مجروحیت یکی از پاهایم مشکل دارد و اگر کسی دقت کند معلوم است که روی زمین کشیده می شود. لازم بود که این نکته را حتماً بگویم. کم کم ترسم ریخت بعد از این که حرف های او تمام شد برای اینکه حرفی زده باشم گفتم: «شما می دانید که من فقط دو سال از شما کوچکترم؟ مشکلی با این قضیه ندارید؟» گفت: «من همه چیز شما را از پسر عمه هایتان پرسیده ام و می دانم. مشکلی هم با سن شما ندارم. حتی قیافه هم آنقدر مهم نیست که بتواند سرنوشتمان را رقم بزند.»
🔸حرف هایمان در یک جلسه تمام نشد. قرار شد یک بار دیگر هم بیاید. دو روز بعد با همان لباس سپاه آمد. صحبتهای جلسه دوم کوتاه تر بود. نیم ساعت بیشتر نشد. اینکه چه جوری باید خانه بگیریم، مدت عقد، مهریه و این چیزها. آقا مهدی موافق مراسم گرفتن نبود. میگفت: «من اصلا وقت ندارم و الان هم موقعیت جنگ اجازه نمیدهد که مراسم بگیریم.» گمانم زمان عملیات رمضان بود. حالا که دلم گواهی میداد این آدم می تواند مرد زندگیم باشد، بقیه چیزها فرع قضیه بود.
🔹مادرم میگفت: «چطور میشود دو هفته منیر را بگذارید و بروید جبهه؟» مهدی میگفت: «حاج خانم ما سرباز امام زمانیم. صلوات بفرستید.» همه چیز حل میشد. مادرم می خندید و صلوات می فرستاد. داماد به دلش نشسته بود. کارها سریع و آسان پیش میرفت. من و آقا مهدی و خواهرشان با هم رفتیم برای من یک حلقه طلا خریدیم 900 تومان. که شد تنها خرید ازدواجمان. حلقه او هم انگشتر عقیقی بود که پدرم خریده بود. رفتیم به منزل آیت الله راستی و با مهریه یک جلد قرآن و 14 سکه طلا عقد کردیم. مراسمی در کار نبود. لباس عقدم را هم خواهرم آورد.
🔸بعد از عقد رفتیم حرم زیارت کردیم و رفتیم گلزارشهدا سر مزار دوستان شهیدش. یادم نمی آید حرفی راجع به خودمان زده باشیم. یا سرمان را بالا آورده باشیم تا همدیگر را نگاه کنیم. بالای مزار آیتالله مدنی گفت: «من خیلی به ایشان مدیونم. خرم آباد که بودیم خیلی از ایشان چیزی یاد گرفتم.» آن شب یک مهمانی کوچک خانوادگی برای آشنایی دو فامیل بود. برای من آن روزها بهترین روزهای زندگیم بود. فردای همان روزی که عقد کردیم او رفت جبهه. دو ماه و نیم عقد کرده در خانه پدرم ماندم.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ لشگر ۱۷علی ابن ابیطالب
#شهید_مهدی_زینالدین🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۳۸/۷/۱۸ تهران
شهادت : ۱۳۶۳/۸/۲۷ کمین ضدانقلاب ، جاده بانه_سردشت