eitaa logo
بربال دین
41 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
762 ویدیو
79 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فرزند صحرا - قسمت اول سال شصت هجری بود. معاویه بابت بیماری سختی که گرفته بود بدجوری در بستر مرگ دست و پا می زد. او که فهمیده بود نفس های آخرش را می کشد به هر جان کندنی که بود زبانش را در دهان چرخاند و هِنُّ و هون کُنان رو به اطرافیان کرد و گفت: عمر من آفتاب لب بوم شده است. در این لحظات واپسین، پسرم یزید را خبر کنید تا بیاید. می خواهم برایش وصیتی کنم. به شازده پسر که برای یلّلی تلّلی به منطقۀ خوش آب و هوای حوران در اطراف دمشق رفته بود خبر دادند که اگر پیالۀ شراب در دست داری بر زمین بگذار و خیلی زود خودت را به کاخ سبز برسان که بابایت دارد نفس های آخرش را می کشد و رفتنی است! یزید که در پی هرزه گردی بود وقتی خبر بد حالی بابا به گوشش رسید به جای آنکه مثل برق و باد خودش را به بالین پدر بیمارش برساند فس فس کنان و سلانه وار به سوی دمشق به راه افتاد. ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 7 مهر 97 @barballdin فرزند صحرا - قسمت دوم معاویه که با مرگ دست و پنجه نرم می کرد فرزند خام و سر به هواش، یزید رو بهتر از هر کسی می شناخت. خلیفۀ بیمار واهمه داشت که نکنه یزید بازیگوش دیر برسه و اجل، مهلتش نده تا وصیتش رو به یزید بگه. از این رو ضحاک، فرماندۀ پاسبانان قصر رو صدا زد تا وصیتش رو به اون بگه! ضحاک جلو اومد و پس از ادای احترام، خم شد و گوش خودش رو نزدیک دهان معاویه رسوند تا ببینه خلیفۀ مسلمین چه وصیتی رو می خواد بهش بگه! در همین حیص و بیص بود که شیپورچی های قصر یا همون جماعت نقاره چی و نفیرچی به محض دیدن موکب همایونی ولیعهد در شیپور خود دمیدند. جارچی ویژۀ کاخ نیز با شنیدن آهنگ ورود ولیعهد، سرش رو به داخل تالار چرخوند و با صدایی بلند و رسا گفت: جناب ولیعهد، یزید بن معاویة بن ابی سفیان وارد می شوند! معاویه که داشت پچ پچ کُنان و درگوشی، چیزی به ضحاک می گفت به محض شنیدن صدای جارچی مخصوص، سرش رو برگردوند و سخنش رو قطع کرد. معاویه چشماش رو دوخت به انتهای تالار قصر و در انتظار اومدن یزید موندش. آنگاه ضحاک و همۀ اونایی که گرد بستر معاویه جمع شده بودند با ادای احترام آهسته آهسته عقب رفتند. یزید، گامهاش رو در مسیر تالار تا بالین پدر بلندتر برداشت. او به بالای سر پدر که رسید هنوز معاویه عمرش به دنیا بود. معاویه با هر جان کندنی که بود چشماش رو باز کرد و با اشاره به یزید فهموند که جلوتر بیا! یزید جلو اومد و خم شد و گوش هاش رو تیز کرد تا ببینه که پدرش در واپسین لحظات زندگیش چه وصیتی می خواد بکنه. ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 8 مهر 97 @barballdin