🌸🍃 هیچ قلبی نمیتواند انس با ولیّ اعظم خدا حضرت حجّة ابن الحسن ارواحنافداه را درک کند و آن لذّت واقعی را حس کند الّا قلب تو، الّا دل تو.
«لَهُمْ قُلُوبٌ لَا يَفْقَهُونَ بِهَا»(اعراف/۱۷۹)
حالا چرا تو این را نمیفهمی و در دلت همهچیز هست الّا آن حبّ و معرفت امام زمانت؟
چون در دل تو مرض آمده و نشسته است، سیاه و آلوده کرده است.
کسی که از خواب غفلت بیدار شد این درد را حس میکند. و وقتی درد را حس کرد دنبال درمانگر میرود.
⤴️استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده حفظه الله تعالی
🌹
🦋ملاصدرا با تمام وجود این کلید راز را درک کرد که(خداوند) به همان اندازه که به او باور داری پاسخت را می دهد.
🦋 اگر باور داری خداوند همه کارهایت را خودکار انجام می دهد، همان خواهد شد.
اگر باور داری خداوند خیلی راحت روزیت را میرساند، همان خواهد شد.
اگر باور داری خداوند زندگیت را به نحو احسن مدیریت می کند، همان خواهد شد.
🦋 اگر باور داری خداوند نگهبان و حفاظت کننده، جسم و جان و فرزند و همسر و زندگی و کار و مال و خانواده همه چیزهای توست، همان خواهد شد.
بیائیم زیرکی کنیم و هر چه باور عالی و خوب است نسبت به خداوند مهربان داشته باشیم. باور کنید همان خواهد شد.
🌺🌿 خداوند به اندازه درک و باورهای تو، به تو جهانش را نشانت می دهد.
از هر نظر خیالت راحت باشد. تمام زندگیت را به خداوند بسپار و منتظر نتایج شگفت انگیز آن باش.
🦋وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ
🌺🌿 ﻭ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﺳﺖ ﻫﺮﺟﺎ ﻛﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ ، ﻭ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﻧﺠﺎم ﻣﻰ ﺩﻫﻴﺪ ، ﺑﻴﻨﺎﺳﺖ .(٤)
سوره حدید 🌿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💚
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا جَامِعَ الْکَلِمَةِ عَلَی التَّقْوَی...
🌱 سلام بر شادی جمعیت قلبهای ما در سایهی دستهای مبارک تو.
سلام بر آن لحظه ای که پراکندگی های هوا و هوس را به نگاهی آرام می کنی.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
فرزند صحرا – قسمت چهل و یکم
این خاک قبر منه!
ایندفه خود حسین رفت و در خونه رو باز کرد. یکی از همسران با ایمان پیغمبر به نام اُمّ سلمه پشت در بود. انگاری اونم بو برده بود که حسین میخاد از مدینه بره. تا چشمای اُمّ سلمه به حسین افتاد سلام کرد و گفت:
تو رو به خدا حسین جون! اگه می خوایی هر جا بری به عراق نرو، آخه من یه شبی از پیغمبر شنیدم که فرزندم حسین توی جایی از عراق که اسمش کربلاس کشته میشه!
حسین نگاهی به ته کوچه انداخت و بعد به اُمّ سلمه گفت:
مادر جون! بفرما داخل.
حسین، دست اُمّ سلمه رو که حالا خیلی هم پیر شده بود گرفت و بهش کمک کرد تا بیاد توی خونه. بعدشم دو تایی اومدن داخل اتاق. اُمّ سلمه که روی زمین آروم گرفت، نفس عمیقی کشید و آهسته برگشت به حسین گفت:
قربونت برم پسرم! راستشو بخوای پیش من یه خاکیه که پیغمبر اون رو توی یه شیشه ریخته و به من داده. اگه اشتباه نکنم خاک همون کربلاس.
حسین نگاهی به اُمّ سلمه انداخت و گفت:
حالا که پیغمبر تو رو اهل دونسته و یه چیزایی از این راز بزرگ رو برات گفته بزار بقیشو خودم برات بگم. به خدا سوگند که من خودم می دونم یه روزی کشته میشم. حتی می دونم که چه روزی و به دست چه کسی کشته و توی کجا دفن میشم. حتی می دونم که کدومیک از بچه ها و برادرام و رفقام کشته میشن. یزیدیا نمی تونن زنده موندن منو تحمل کنن. حتی اگه به عراقم نرم بازم منو می گیرن و میکشن. اگه بخوای می تونم قبر خودم و محل کشته شدن اصحابم رو هم بهت نشون بدم.
اُمّ سلمه هاج و واج مونده بود و با شگفتی داشتش به حرفای حسین گوش می داد. اینجا بود که حسین دست خودش رو بالا اُوُرد و به صورت ام سلمه کشید. پرده ها از جلوی چشای اُمّ سلمه کنار رفت و اون تونست کربلا رو ببینه! گنبد و بارگاه حسین و شهدای کربلا رو ببینه! شور و هیجان و ولوله ای بر پا بود. توی همون حال و هوا بودند که چند قدمی با همدیگه برداشتند. به یه جای خاصی که رسیدند حسین خم شد و مقداری خاک برداشت و اون رو توی شیشه ای ریخت و به اُمّ سلمه داد و گفت:
این خاک قبر منه! هر وقت دیدی که این خاک، آغشته به خون شد بدون که من کشته شدم.
حسین یه بار دیگه دستش رو به چشای اُمّ سلمه کشید. ناگهان اُمّ سلمه دیدش که هر دوتاشون توی همون اتاق توی خونۀ حسین در شهر مدینه هستند. اون با تعجب دید که یه شیشه پُر از خاک کربلا هم توی دستاشه! کمی که گذشت اُمّ سلمه با شگفتی بلند شد و با کوهی از حیرت به خونۀ خودش برگشت ...
(الخرائج و الجرائح: ج۱ ص۲۵۳، بحارالانوار: ج ۴۵ ص۸۹، المنتخب طریحی: ج 2 ص 436).
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 30 آبان 97
💢↶ زیـارت امـیـناللـه
هدیه به امام رضا علیهالسلام🥀
🍃بِسْمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰنِ الْرَّحیمْ🍃
اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا اَمينَ اللهِ فى اَرْضِهِ
وَ حُجَّتَهُ عَلى عِبادِهِ
اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا اَميرَالْمُؤْمِنينَ
اَشْهَدُ اَنَّک جاهَدْتَ فِى اللهِ حَقَّ جِهادِهِ
وَ عَمِلْتَ بِکتابِهِ
وَاتَّبَعْتَ سُنَنَ نَبِيّهِ صَلَّى اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ
حَتّى دَعاک اللهَ اِلى جِوارِهِ
فَقَبَضَک اِلَيهِ بِاِخْتِيارِهِ
وَ اَلْزَمَ اَعْدائَک الْحُجَّةَ مَعَ مالَک مِنَ
الْحُجَجِ الْبالِغَةِ عَلى جَميعِ خَلْقِهِ
اَللّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسى مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِک
راضِيةً بِقَضآئِکَ
مُولَعَةً بِذِکرِک وَ دُعآئِکَ
مُحِبَّةً لِصَفْوَةِ اَوْلِيآئِکَ
مَحْبُوبَةً فى اَرْضِک وَ سَمآئِکَ
صابِرَةً عَلى نُزُولِ بَلائِکَ
شاکرَةً لِفَواضِلِ نَعْمآئِکَ
ذاکرَةً لِسَوابِغِ آلآئِکَ
مُشْتاقَةً اِلى فَرْحَةِ لِقآئِکَ
مُتَزَوِّدَةً التَّقْوى لِيوْمِ جَزآئِکَ
مُسْتَنَّةً بِسُنَنِ اَوْلِيآئِکَ
مُفارِقَةً لِأَخْلاقِ اَعْدائِکَ
مَشْغُولَةً عَنِ الدُّنْيا بِحَمْدِک وَ ثَنآئِکَ
اَللّهُمَّ اِنَّ قُلُوبَ الْمُخْبِتينَ اِلَيْکَ
وَ الِهَةٌ وَ سُبُلَ الرَّاغِبينَ اِلَيک شارِعَةٌ
وَ اَعْلامَ الْقاصِدينَ اِلَيْکَ واضِحَةٌ
وَ اَفْئِدَةَ الْعارِفينَ مِنْک فازِعَةٌ
وَ اَصْواتَ الدَّاعينَ اِلَيْکَ صاعِدَةٌ
وَ اَبْوابَ الْإِجابَةِ لَهُمْ مُفَتَّحَةٌ
وَ دَعْوَةَ مَنْ ناجاک مُسْتَجابَةٌ
وَ تَوْبَةَ مَنْ اَنابَ اِلَيک مَقْبُولَةٌ
وَ عَبْرَةَ مَنْ بَکى مِنْ خَوْفِک مَرْحُومَةٌ
وَالْإغاثَةَ لِمَنِ اسْتَغاثَ بِک مَوْجُودَةٌ
وَالْإِعانَةَ لِمَنِ اسْتَعانَ بِک مَبْذُولَةٌ
وَ عِداتِک لِعِبادِکَ مُنْجَزَةٌ
وَ زَلَلَ مَنِ اسْتَقالَکَ مُقالَةٌ
وَ اَعْمالَ الْعامِلينَ لَدَيْکَ مَحْفُوظَةٌ
وَ اَرْزاقَک اِلَى الْخَلائِقِ مِنْ لَدُنْک نازِلَةٌ
وَ عَوآئِدَ الْمَزيدِ اِلَيهِمْ واصِلَةٌ
وَ ذُنُوبَ الْمُسْتَغْفِرينَ مَغْفُورَةٌ
وَ حَوآئِجَ خَلْقِکَ عِنْدَکَ مَقْضِيةٌ
وَ جَوآئِزَ السَّآئِلينَ عِنْدَکَ مُوَفَّرَةٌ
وَ عَوآئِدَ الْمَزيدِ مُتَواتِرَةٌ
وَ مَوآئِدَ الْمُسْتَطْعِمينَ مُعَدَّةٌ
وَ مَناهِلَ الظِّمآءِ مُتْرَعَةٌ
اَللّهُمَّ فَاسْتَجِبْ دُعآئى
وَاقْبَلْ ثَنآئى وَاجْمَعْ بَينى وَ بَينَ اَوْلِيآئى
بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ عَلِىٍّ وَ فاطِمَةَ
وَالْحَسَنِ وَالْحُسَينِ اِنَّکَ وَلِیُّ نَعْمآئى
وَ مُنْتَهى مُناىَ
وَ غايةُ رَجائى فِى مُنْقَلَبى وَ مَثْواىَ
⬅️ و در کامل الزيارة بعد از اين زيارت
اين فقرات نيز مسطور است↯
اَنْتَ اِلهى وَ سَيدى وَ مَوْلاىَ
اِغْفِرْ لِأَوْلِيآئِنا
وَ کفَّ عَنَّا اَعْدآئَنا
وَاشْغَلْهُمْ عَنْ اَذانا
وَ اَظْهِرْ کلِمَةَ الْحَقِِّ
وَاجْعَلْهَا الْعُلْيا
وَ اَدْحِضْ کَلِمَةَ الْباطِلِ
وَاجْعَلْهَا السُّفْلى
اِنَّکَ عَلىٰ کُلِّ شَىءٍْ قَديرٌ
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
☑️
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅 السلام علیک یا میثاق الله الذی اخذه و وکّده...
🌱سلام بر تو ای مولایی که در عالم عهد از همه پیمان گرفته شد تا چشم به راهت باشند و دعاگوی ظهورت.
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#اللهــمعجـللـولیکالفــرج
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@barballdin
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فرزند صحرا – قسمت چهل و سوم
وقتی آدما بی وفا باشَن!
حسین و همراهاش بی سر و صدا مدینه رو پشت سر گذاشته و راهشون رو توی بیابون ها به سمت مکه طی می کردن. ساعتی از حرکتشون نگذشته بود که به چشمۀ آبی رسیدن. بچه ها توی اون تاریکی شب با شنیدن صدای شُرشُر آب از بالای شترها پایین پریدن و دوان دوان خودشون رو به چشمۀ آب رسوندن. اونا فارغ از دلنگرانی های حسین، کنار چشمۀ آب، غرق شادمانی کودکانۀ خودشون جست و خیز می کردن و توی خنکای آب چشمه با همدیگه آب بازی و بِپَّر بِپَّر می کردن. بزرگترها هم به دنبال برپایی چادری برای استراحت بودن. حسین نگاهی به آسمان شب انداخت و توی اون تاریکی دید که فرشته های زیادی، اسلحه به دست، سوار بر اسب های بهشتی دارَن به طرفش میان. انبوه فرشته ها که نزدیک حسین رسیدن سلام کردن و گفتن:
ای که بعد از پیغمبر و علی و حسن، حجت خدا روی زمین هستی! خداوند، خیلی جاها به وسیلۀ ماها جدّت رو یاری کرد! حالا هم ما رو فرستاده تا تنهات نذاریم و کمکت کنیم.
حسین نگاهی به فرشته های مهربون خدا انداخت و گفت:
الان برگردید و برید. وعدۀ من با شما باشه توی اونجایی که اسمش کربلاس! اونم توی گودال قتلگاه!
فرشته ها هرچی اصرار کردن تا حسین اجازه بده که یاریش کنن بی فایده بود. به ناچار با دلهایی شکسته پر کشیدن و به آسمون ها رفتن. کمی که گذشت انبوهی از طایفۀ جنّیان پیداشون شد. بزرگ اونها جلو آمد و عرض کرد:
آقاجون! ما شیعیان و یاران شماییم. هرچی می خواهید دستور بدید تا اجراش کنیم. اگه رُخصت بدین توی یه چشم به هم زدن، دشمناتون رو از دم تیغ می گذرونیم.
حسین از اونا تشکر کرد و گفت:
خدا به شما جزای خیر بده! مگه توی قرآن نخوندین که اگه توی خونه هاتونم نشسته باشین اونایی که مرگشون مقدّر شده به سوی بستر مرگشون میرن؟ از اون گذشته اگه شما اینجوری به من کمک کنین و من توی شهر و وطن خودم بمونم پس این مردم چه جوری امتحان بشن؟ پس شما هم برگردید و برید دنبال زندگیتون.
طایفۀ جنّیان با شنیدن این حرفا رو کردن به حسین و گفتن:
به خدا قسم اگه نه این بود که دستوراتت لازم الاجراست و چاره ای از فرمانبری تو نداریم در این مورد مخالفت می کردیم و همۀ دشمنات رو پیش از اونکه دستشون به تو برسه تیکه تیکه می کردیم، اما حیف!
حسین نگاه محبت آمیزی به طایفۀ جنّیان انداخت و گفت:
به خدا قسم که ما به انجام این کار از شما تواناتریم، اما این مردم پس چه جوری باید امتحان پس بِدَن؟! این اتفاق یه آزمایشیه برای آدما تا راه برای اونایی که به دنبال حقیقت و سعادت ابدی هستن نمایون بشه و من وسیلۀ اون آزمایشم!
(لهوف: ص 66-69)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 5 آذر 97
💎شرافت ﻣﺎه رﺑﯿﻊ الأول
🌸اﯾﻦ ﻣﺎه ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ از اﺳﻢ آن ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﺑﻬﺎر ﻣﺎهﻫﺎ ﻣﻰﺑﺎﺷﺪ؛ ﺑﺠﻬﺖ اﯾﻨﮑﻪ آﺛﺎر رﺣﻤﺖ ﺧﺪاوﻧـﺪ در آن ﻫﻮﯾﺪاﺳﺖ.
🔆در اﯾﻦ ﻣﺎه ذﺧﺎﯾﺮ ﺑﺮﮐﺎت ﺧﺪاوﻧﺪ و ﻧﻮرﻫﺎى زﯾﺒﺎی او ﺑﺮ زﻣﯿﻦ ﻓﺮود آﻣﺪه اﺳﺖ؛ زﯾﺮا ﻣﯿﻼد رﺳﻮل ﺧﺪا ﺻﻠﻰﷲﻋﻠﯿﻪوآﻟﻪوﺳﻠﻢ در اﯾﻦ ﻣﺎه اﺳﺖ و ﻣﻰﺗـﻮان ادﻋـﺎ ﮐـﺮد از اول آﻓﺮﯾﻨﺶِ زﻣﯿﻦ، رﺣﻤﺘﻰ ﻣﺎﻧﻨﺪ آن ﺑﺮ زﻣﯿﻦ ﻓﺮود ﻧﯿﺎﻣﺪه اﺳﺖ؛ زﯾﺮا ﺑﺮﺗﺮى اﯾﻦ رﺣﻤﺖ ﺑﺮ ﺳـﺎﯾﺮ رﺣﻤتهاى اﻟﻬﻰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺑﺮﺗﺮى رﺳﻮل ﺧﺪا ﺑﺮ ﺳـﺎﯾﺮ ﻣﺨﻠﻮﻗـﺎت اﺳـﺖ.
(المراقبات ص 31)
🔆💠🔅💠﷽💠🔅
💠🔅💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅
🔅
✅کارهایی که عمر را زیاد می کند:
✍البته راههای افزایش طول عمر منحصر در موارد ذیل نیست و آنچه بیان خواهد شد مشتی از خروار است.
❶ «نیکی به والدین و صلهرحم»
پیامبر اکرم (ص) فرمودند: ای فرزند آدم! به پدر و مادرت نیکی کن و صلهرحم داشته باش تا خداوند، کارت را آسان و عمرت را طولانی بگرداند. پروردگارت را فرمان ببر تا خردمند به شمار آیی و از او نافرمانی نکن که نادان شمرده میشوی.(الفردوس، ج5 ، ص282)
❷ «خوش خویی و حسن خلق»
امام صادق (ع) میفرماید: نیکوکاری و خوش اخلاقی، خانهها را آباد و عمرها را طولانی میکنند.(کافی، ج2 ، ص100)
❸ «زیارت امام حسین علیه السلام»
در این باره امام صادق(ع) فرموده است: زیارت امام حسین(ع) را رها نکن و دوستان خود را هم به آن سفارش کن که در این صورت، خداوند عمرت را طولانی و روزیات را زیاد میکند و زندگیات را همراه با سعادت میکند و جز سعادتمند نمیمیری و نام تو را در شمار سعادتمندان، ثبت میکند.(کامل الزیارات، ص286)
❹ «نیکی به خانواده»
امام صادق(ع) میفرماید: هر کس به شایستگی در حق خانوادهاش نیکی کند، خداوند بر عمرش میافزاید.(کافی، ج8 ، ص219)
❺ «شاد کردن والدین»
امام صادق(ع) میفرماید: اگر دوست داری که خداوند عمرت را زیاد کند، پدر و مادرت را شاد و مسرور کن.(بحارالانوار، ج74 ، ص81)
❻ «شستن دست پیش و پس از غذا خوردن»
امام صادق(ع) میفرماید: دستهایتان را قبل و بعد از غذا خوردن بشوئید، که فقر را میبرد و بر عمر میافزاید.(محاسن، ج2، ص202)
❼ «صدقه دادن»
صدقه شامل دادن واجبات و مستحبات مالی از سوی شخص است و اختصاص به زکات و خمس ندارد. هر کسی به هر میزان که صدقه به ویژه به سائل و محروم دهد، از برکات آن بهرهمند خواهد شد که از جمله آنها افزایش عمر است. امام باقر (ع) فرمود: کار خیر و صدقه، فقر را میبرد، بر عمر میافزاید و هفتاد مرگ بد را از صاحب خود دور میکند.(ثواب الاعمال، ص141)
❽ «وضو گرفتن»
طهارت بدنی: پیامبر(ص) میفرماید: وضو زیاد بگیر تا خداوند، عمرت را زیاد کند.(امالی مفید، ص65، حدیث 5)
❾ «گرفتن ناخن در روز جمعه»
پیامبر(ص) میفرماید: هر کس در روز جمعه ناخنهایش را کوتاه کند، عمر و مالش زیاد میشود.(جامعالاخبار، ص333)
❿ «اعمال سهگانه»
امام صادق(ع) میفرماید: سه چیز است که اگر مؤمن از آنها مطلع شود، باعث طول عمر و دوام بهرهمندی او از نعمتها میشود: طول دادن رکوع و سجده ، زیاد نشستن بر سر سفرهای که در آن دیگران را اطعام میکند و خوش رفتاریاش با خانواده.
📚کافی، ج4 ، ص49
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅السلام علیکَ حین تصَلّی و تقنُت...
🌱سلام بر تو آن هنگام که از محراب نماز به معراج می روی و در خلوت با خدا و در قنوت عاشقانه ات، برای دعاگویانت دعا می کنی...
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#اللهمعجللولیکالفرج
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فرزند صحرا – قسمت چهل و چهارم
دهانۀ چاه
اون شب، حسین و بچه هاش به آرومی کنار چشمۀ آب خوابیدن. اونا صبح علی الطلوع راه افتادن تا بِرَن. با حرکت کاروان، صدای زَلَنگ و زولونگ زنگوله های شترها توی صحرا پیچید. مقدار زیادی راه نرفته بودن که حسین از دور آشنایی رو دید. ابن مُطیع بود که داشتش توی مزرعَش چاه آبی رو حفر می کرد. تا چِشاش به حسین افتاد دوان دوان خودش رو رسوند و سلام کرد.
- آقاجون! پدر و مادرم فدات بِشه! کلّۀ صبحی کجا شال و کلاه کردی با زن و بچه؟!
- فعلاً می رم به سَمت مکه!
- فعلاً؟! قربونتون بشم، فعلَنش دیگه چیه؟!
- تا حالا به کسی نگفته بودم اما به تو می گم. پیش خودت بمونه! راستشو بخواهی تعداد زیادی از شیعیانم در کوفه که از جور یزید به ستوه اومدن، برام نامه نوشتن که بیا اینجا.
- کوفه؟ ای دادِ بی داد! بازَم کوفه؟! قربونتون بشَم بیا و دور کوفه رفتن رو خط بِکِش! مگه اهل اونجا کم به شما جفا کردن؟ بازم داری می ری کوفه؟ ببخشیدا که دارم اینجوری حرف می زنم آخه آدم عاقل دوبار که از یه سوراخ گزیده نمیشه! تو رو خدا بیخیال کوفه شو!
حسین لبخندی زد و از اسبش پیاده شد. ابن مُطیع جلو اُومد و حسین رو بوسید. ابن مُطیع با دستپاچگی گفت:
تو رو به خدا مواظب خودت باش! اگه زبونم لال یه اتفاقی برات بیفته این یزیدی های ناکِس، پدر همۀ ما رو در مِیارن. بازم یه حسابی از تو می بَرن و کاری نمی کنن. اما زبونم لال، اگه یه بلایی سَرِت بیاد اونا همۀ ما رو از دَم تیغ میگذرونن! یا اگه زنده بمونیم تَک تَکمون رو به بردگی می بَرن.
- نگران نباش حالا که دارم می رم مکه تا بعد ببینم خدا چی می خاد.
- برو هَمون مکه بمون و از اُونجا تِکون نخور! کوفه شهر شومی هستش. پدرت رو توی همونجا ترور کردن. داداشت حسن رو توی همونجا بی کس و تنها گذاشتن. مگه اینا یادت رفته؟ حسین جون! تو آقای عرب هستی. توی تمام دنیای اسلام اَحَدی به مرتبۀ تو نمی رسه. برو مکه آقایی کن. بزار مُریدات و شیعه هات از سراسر عالَم بِیان مکه پیشت. اگه یه موقع هم به هر دلیلی نخواستی مکه بمونی هر جا می خواهی بری برو فقط کوفه نرو!
حسین از جاش بلند شد تا حرکت کنه که ابن مُطیع رو کرد بهش و گفت:
یه دعایی بخون تا آب این چاه زیاد بشه! حسین مقداری از آب چاه رو که داخل ظرفی بود به لباش نزدیک کرد و یه کم مزمزه کرد. بعدش، همون آب رو توی چاه ریخت. اونایی که اونجا بودن در کمال حیرت دیدن که آب فراوانی از ته چاه بالا اُومد و نزدیکای دهانۀ چاه وایساد! ابن مطیع هنوز انگشت به دهان، غرق تماشای دهانۀ چاه بود که حسین سوار بر اسبش شد و با زن و بچه به مسیر سرنوشت خودش ادامه داد.
(الطبقات ابن سعد: ج 5 ص 107، انساب الاشراف: ج 3 ص 155، اخبار الطوال: ص 230، تاریخ طبری: ج 5 ص 351).
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 6 آذر 97
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅السلام علیکَ حین تصَلّی و تقنُت...
🌱سلام بر تو آن هنگام که از محراب نماز به معراج می روی و در خلوت با خدا و در قنوت عاشقانه ات، برای دعاگویانت دعا می کنی...
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#اللهمعجللولیکالفرج
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فرزند صحرا – قسمت چهل و پنجم
آخِیش راحت شدم
با رفتن حسین ولوله ای توی مدینه راه افتاده بود. به مروان اگه کارد می زدی خونش در نمیومد. اما حاکم مدینه، ولید بن عُتبه بابت این اتفاق، یه جورایی هم خوشحال بود و هم نگران. خوشحال از اینکه حسین رفته و شرّ بیعت گیری برای یزید از سَرِش کوتاه شده و نگران بود بابت عکس العمل یزید. آخه چند روز پیش، ولید نامه نوشته بود به یزید که حسین با زبون خوش بیعت نمی کنه، خودت هر چی صلاح می دونی بنویس تا من انجام بِدم. ولید با خودش فکر می کرد که اگه یزید بفهمه که حسین شبونه مدینه رو ترک کرده و رفته حالا چه خاکی به سر کنم؟ اما اون توی دلش بیشتر خوشحال بود.
از اون طرف هم توی شام، وقتى نامۀ ولید بن عُتبه به يزيد می رسه که حسین با زبون خوش بیعت نمی کنه، یزید حسابی به هم می ریزه و کوفتی می شه! وقتی هم که یزید اخلاقش سگی می شد چشاش دو دو می زد و چپ می شد. یزید به کاتبش می گه که برای ولید بن عُتبه بنویس همینکه نامَم به دستت رسيد بَرام بنویس ببینم کیا بیعت کردن و کیا نکردن! عبدالله بن زبیر رو فعلا وِلش کن، اما همراه جواب نامه حتماً سرِ حسين بن على رو بَرام بفرس بیاد به شام! اگه این کار رو بکنی تو رو فرماندۀ همۀ سپاهیان خودم می کنم. غیر از این، یه پاداش حسابی دیگه هم پیشَم داری!
بعد از رفتن حسین از مدینه بود که نامۀ یزید به دست حاکم مدینه رسيد. ولید بن عُتبه تا اونو خوند، نفَس راحتی کشید و با خودش گفت:
آخِیش راحت شدم. خدا رو صد هزار مرتبه شکر! عُمراً من قاتل حسین بِشم. به لطف خدا محاله که دستم به خون فرزند فاطمه آلوده بشه! یزید اگه همۀ دنیا رو هم بِهِم بده، من این کار رو نمی کنم. تازَشَم، از اون گذشته، دیگه حسینی وجود نداره که من اونو بُکُشم. مرغ از قفس پَرید.
(الفتوح: ج 5 ص 17، مقتل الحسين خوارزمی: ج 1 ص 185)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 6 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت چهل و هفتم
ژن برتر قُلّابی
قافلۀ حسین به حوالی مکه رسید. همینکه چشای حسین به کوه های مکه افتاد شروع کرد به خوندن آیۀ 22 سورۀ قصص که میگه موسی پس از فرار از دست مصری ها و به وقت وارد شدنش به شهر مَدیَن، گفتش:
اميد است که پروردگارم مرا به راه راست، هدايت كند!
خبر ورود حسین به مکه دهن به دهن چرخید و خیلی زود موجی از امید و شادمانی رو توی دلای مردم مکه زنده کرد. حسینم در بدو ورودش با اهل و عیال به منطقۀ بالای مکه رفت و توی اونجا خیمه هایی رو برای اسکانش برپا کرد. اما خیلی زود با عزّت و احترام اومدن دنبالش و به خونۀ عموی باباش، عباس بن عبدالمطلب بُردنش. همه حسین رو توی مکه احترامش می کردن. آخه حسین تنها یادگار پیغمبر و فاطمه بود. اونایی هم که دل خوشی از باباش علی نداشتن به خاطر پیغمبر و فاطمه و شایدم به خاطر خودشون و ظاهر سازی هم که شده، احترامش می کردن. درِ خونۀ عباس باز بود و مردم مکه و خیلی جاهای دیگه که برای زیارت خونۀ خدا به مکه اومده بودن، ریسه شدن و قطاری راه افتاده بودن اومده بودن دَم خونۀ عباس برای ملاقات با حسین. اونایی هم که می دونستن معاویه مُرده و یزیدِ فاسق جانشینش شده با یه منظور خاص دیگه ای میومدن به دیدن حسین. توی همون یکی دو ساعت اوّل، یواش یواش زمزمه افتاد که حسین باید خودش کار رو بگیره به دستش!
از قدیم گفتن دیوار موش داره و موشم گوش داره! کم کم اون موشا یا همون کلاغ سیاها به گوش حاکم مکه رسوندن که چه نشستی که انگاری داره اتفاقاتی توی مکه می اُفته! حاکم یزیدی مکه، دل نگرون، فی الفور از جاش بلند شد و خودش اومد به خونۀ عباس تا مثلاً حسین رو زیارت کنه! کدوم زیارت؟! اومده بود ببینه اونچی که راپورتچی ها راپورت دادن، درسته یا نه؟ اونجا بود که فهمید آره بابا انگاری توی خونۀ عباس خبرایی هست اما نه زورش به حسین می رسید و نه فعلاً صلاح بود که چیزی بگه و کاری بکنه! یه کم که گذشت وقت نماز شد. حسین به یکی از رفقاش گفت که بلند شو اذان بگو!
(تاریخ طبری: ج 5 ص 343، انساب الاشراف: ج 5 ص 315، ابن سعد الحسین: ص 56، ارشاد شیخ مفید: ج 2 ص 33، مقتل الحسین: ج 1 ص 189)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 10 آذر 97
@barballdin
『مدافــععقیدھ』:
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
ﻣـﺮﺩﯼ ﺑـﻪ همسرش ﮔـﻔـﺖ: "ﻧـﻤـﯿـﺪﺍﻧـﻢ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﭼـﻪ ﻛـﺎﺭ ﺧـﻮﺑـﯽ ﺍﻧـﺠـﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛـﻪ ﯾـﻚ فرشته ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩﻡ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﺗـﺎ ﻣـﻦ ﻓـﺮﺩﺍ ﺑـﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛـﻨـﻢ"!
همسرش ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﺎ ﻛـﻪ 16 ﺳـﺎﻝ ﺑـﭽـﻪ ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪ ﺩﺍﺭ ﺷـﻮﯾـﻢ.
ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣـﺎﺟـﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗـﻌـﺮﯾـﻒ ﻛـﺮﺩ، ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺳـﺎﻟـﻬـﺎﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘـﻢ، ﭘـﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥ ﻣـﻦ ﺷـﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ".
ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭ ﺭﻓـﺖ، ﭘـﺪﺭﺵ ﺑـﻪ ﺍو ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗـﺮﺽ ﺯﯾـﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷـﺘـﻪ ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ".
ﻣـﺮﺩ ﻫـﺮﭼـﻪ ﻓـﻜﺮ ﻛـﺮﺩ, ﻫـﻮﺍﯼ ﻛـﺪﺍﻣـﺸـﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷـﺘـﻪ ﺑـﺎﺷـﺪ، ﻛـﺪﺍﻡ ﯾـﻚ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺍﻓـﺮﺍﺩ ﺗـﻘـﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧـﺪ، همسرم؟ ﻣـﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘـﺪﺭﻡ؟
ﺗـﺎ ﻓـﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛـﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺷـﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ فرشته ﺭﻓـﺖ ﻭ ﮔـﻔـﺖ:
🌸"ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑـﭽـﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔـﻬـﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ“🌸
🌻براى همديگر آرزوهاى قشنگ کنيم