هدایت شده از 🇮🇷 کشکول 🇮🇷
#حکایت
🌺ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زبالهاش دنبال چیزی میگردد. گفت، خداروشکر فقیر نیستم.
مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانهای با رفتار جنونآمیز در خیابان دید و گفت، خداروشکر دیوانه نیستم.
آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل میکرد گفت، خداروشکر بیمار نیستم.
مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را به سرد خانه میبرند. گفت، خداروشکر زندهام.
فقط یک مرده نمیتواند از خدا تشکر کند.
چرا همین الان از خدا تشکر نمیکنیم که روز و شبی دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟
بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم.
کانال 🇮🇷 کشکول 🇮🇷 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4271177777C6eae3b2c3b
هدایت شده از 🇮🇷 کشکول 🇮🇷
#حکایت
رﻭﺯﯼ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﻣﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ ﺷﺪﻧﺪ ﺁﻧﻬﺎ
ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﺎﯾﻢ ﺑﺎﺷﮏ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﻨﺪ.
ﺍﻧﯿﺸﺘﯿﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﺸﻢ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ.
ﺍﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎ 100 ﻣﯿﺸﻤﺮﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﺴﺘﺠﻮ
ﻣﯿﮑﺮﺩ .
ﻫﻤﻪ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪﻧﺪ ﺑﻐﻴﺮ ﺍﺯ ﻧﯿﻮﺗﻮﻥ ...
ﻧﯿﻮﺗﻮﻥ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﺑﻊ ﺑﻪ ﻃﻮﻝ ﯾﮏ ﻣﺘﺮ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ
ﺁﻥ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ، ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺍﻧﯿﺸﺘﯿﻦ .
ﺍﻧﯿﺸﺘﯿﻦ ﺷﻤﺮﺩ
ﺍﻭ ﭼﺸﻤﺎﺷﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻧﯿﻮﺗﻮﻥ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ
ﭼﺸﻤﺎﺵ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ .
ﺍﻧﯿﺸﺘﯿﻦ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ ﻧﯿﻮﺗﻮﻥ (ﺳُﮏ سُک بیا چشم بذار ،
ﻧﯿﻮﺗﻮﻥ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﺗﮑﺬﯾﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ چشم نمى ذارم
ﺍﻭ ﺍﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻣﻦ ﻧﯿﻮﺗﻮﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ !!!
... ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﺨﻔﯿﮕﺎﻫﺸﻮﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻦ ﺍﻭﻥ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﻧﯿﻮﺗﻮﻥ
ﻧﯿﺴﺖ ...
ﻧﯿﻮﺗﻮﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﺮﺑﻊ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﺣﺖ ﯾﮏ
ﻣﺘﺮ ﻣﺮﺑﻊ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ
ﮐﻪ ﻣﻦ ﺭﻭ، ﻧﯿﻮﺗﻮﻥ ﺑﺮ ﻣﺘﺮ ﻣﺮﺑﻊ ﻣﯿﮑﻨﻪ ...
ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﻮﺗﻮﻥ ﺑﺮ ﻣﺘﺮ ﻣﺮﺑﻊ ﺑﺮﺍﺑﺮ " ﯾﮏ
ﭘﺎﺳﮑﺎﻝ " ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ💡💡💡
ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻣﻦ " ﭘﺎﺳﮑﺎﻟﻢ " ﭘﺲ ﭘﺎﺳﮑﺎﻝ ﺑﺎﯾﺪ چشم بذاره
ﺍﻧﻴﺸﺘﻴﻦ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩ:
نیوتن دهنت سرویس
پاسکال بیا چشم بذار😂😂
کانال 🇮🇷 کشکول 🇮🇷 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4271177777C6eae3b2c3b
هدایت شده از 🇮🇷 کشکول 🇮🇷
#حکایت
حاج خانوم چند تا اولاد دارین؟
حاج خانوم: 5 تا بچه داشتم !
خبرنگار: مگه الان دیگه نداریشون؟!
حاج خانوم : نه
دو تاشون اسیر شدن
سه تاشونم مفقود الاثر
خبرنگار: ماشالله به این شیرزن صبور !
کدوم منطقه اسیر یا مفقودالاثر شدن؟
حاج خانوم: دو تاشون دختر بودن ،
شوهر کردن اسیر شدن.
سه تاشونم پسر بودن ،
زن گرفتن مفقودالاثرن!!😐😂
کانال 🇮🇷 کشکول 🇮🇷 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4271177777C6eae3b2c3b
هدایت شده از 🇮🇷 کشکول 🇮🇷
#حکایت
فرعون از شاهان یاغی و ستمگر مصر بود و ادعای پروردگاری میکرد، روزی ابلیس نزد فرعون آمد، فرعون خوشهای انگور در دست داشت و آن را میخورد، به فرعون گفت:
آیا کسی میتواند دانه های این خوشه انگور را به مروارید شاداب تبدیل کند؟
فرعون پاسخ داد: نه
ابلیس از روی سحر و جادو، آن خوشه را به مروارید شاداب تبدیل نمود. فرعون شگفت زده شد و با تعجب گفت:«اگر استاد مردی در جهان وجود دارد، او تو هستی!»
ابلیس سیلی محکمی بر گردن فرعود زد و گفت: «مرا با این استادی، به بندگی درگاه خدا نپذیرفتند، بنابراین تو با این حماقت و نادانی چرا ادعای پروردگاری می کنی؟!»
کانال 🇮🇷 کشکول 🇮🇷 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4271177777C6eae3b2c3b
هدایت شده از 🇮🇷 کشکول 🇮🇷
#حکایت
مولى محمد کاظم هزار جریبى، نقل مىکند: روزى در محضر استاد خود مرحوم آیتالله العظمى بهبهانى بودم. مردى وارد شد و کیسهاى تقدیم ایشان کرد و گفت: این کیسه پر از زیور آلات زنانه است، در هر راهى که صلاح مى دانید مصرف کنید.
💫استاد فرمود: داستان چیست؟ قضیه خود را برایم بیان کن!
💫گفت: داستانى عجیب دارم، من مردى شیروانى هستم و براى تجارت به روسیه رفتم. در شهرى از شهرهاى آن به بازرگانى پرداختم. روزى به دخترى نصرانى برخورد کردم و شیفته او شدم. نزد پدرش رفتم و از دختر او خواستگارى نمودم.
💫گفت: از هیچ جهت مانعى براى ازدواج شما نیست. تنها مانعى که وجود دارد موضوع مذهب تو است. اگر به دین ما، درآیى این مانع هم برطرف مى شود.
💫چون تحت تأثیر جنون شهوت قرار گرفته بودم،پیشنهادش را پذیرفتم و با خود گفتم: براى رسیدن به مقصود خود، ظاهرا مسیحی می شوم و با این فکر غلط مسیحی شدم و با محبوبه خود ازدواج کردم.
💫مدتى گذشت و آتش شهوتم فرو نشست. از کردار زشت خود پشیمان شدم و خود را از ضعف نفسى که به خرج داده و از دینم دست برداشته بودم بسیار سرزنش کردم.
💫بر اثر پشیمانى بسى ناراحت بودم، نه راه برگشت به وطن را داشتم و نه مىتوانستم خود را راضى به نصرانیت کنم. سینهام تنگ شده و از دستورات اسلام چیزى به یادم نمانده بود، فکر بسیارى کردم، راهى براى نجات خود از این بدبختى نیافتم.
💫اما به لطف خداى بزرگ برقى در دلم زد و به یاد بزرگ وسیله خدایى، سالار شهیدان، امام حسین افتادم.
💫تنها را نجات و تامین آینده سعادت بخش خود را در گریستن براى امام حسین علیهالسلام دیدم. درصدد بر آمدم که از اشک چشمم در راه امام حسین (ع) براى شست و شوى گذشته تاریکم استفاده کنم.
💫این فکر در من قوت گرفت و آن را عملى کردم. روزها زانوهاى غم در بغل مىگرفتم و به کنجى مىنشستم و یک به یک مصیبتهاى سید شیهدان را به زبان مىآوردم و گریه مىکردم. هر بار که زوجهام علت گریه را مىپرسید، عذرى مىآوردم و از جواب دادن خوددارى مىکردم.
💫روزى به شدت مىگریستم و اشک از دیدگانم جارى بود. همسرم بسیار ناراحت و براى کشف حقیقت اصرار مىکرد، هر قدر خواستم از افشاى سوز درون، خوددارى کنم نتوانستم. ناگریز گفتم: اى همسر عزیزم! بدان من مسلمان بودم و هستم. براى رسیدن به وصال تو ظاهرا به دین نصارا در آمدم. اینک از فرط ناراحتى و رنج درونى خود به وسیله گریستن بر سالار شهیدان امام حسین (ع) از شکنجه روحى و ناراحتى خود مىکاهم و آرامشى در خویش پدید مىآورم، بنابراین من هنوز مسلمانم و بر مصیبتهاى پیشواى سومم گریان هستم.
💫وقتى همسرم به حقیقت حال من آگاهى پیدا کرد زنگ کفر از قلبش زدوده شد و اسلام اختیار کرد. هر دو نفر تصمیم گرفتیم مخفیانه مال خود را جمع آورى کنیم و به کربلا مشرف شویم و براى همه عمر مجاورت قبر مقدس امام را برگزیده و افتخار دفن در کنار مرقد امام حسین(ع) را به خود اختصاص دهیم. متأسفانه پس از چند روزى همسرم بیمار گردید و به زندگى او پایان داده شد.
💫اقوامش او را با طلاها و زیور آلات زنانهاش به رسم مسیحیان، به خاک سپردند. تصمیم گرفتم از تاریکى شب استفاده کنم و جنازه بانوى تازه مسلمانم را از قبر بیرون آورم و به کربلا حمل نمایم.
💫هنگامى که شب فرا رسید از خانه به سوى قبرستان رفتم و قبر همسرم را شکافتم تا جنازه او را بیرون آورم، ولى به جاى اینکه نعش عیالم را ببینم جنازه مردى بى ریش و سبیل نتراشیده اى مانند مجوس در قبر او دیدم.
💫گفتم: عجبا! این چه منظره ایست، آیا اشتباه کرده ام و قبر دیگرى را شکافته ام؟ دیدم خیر، این همان قبر همسرم مىباشد و با خاطر پریشان به خانه رفتم و با همین حال خوابیدم. در عالم خواب، گویندهاى گفت: خوشحال باش ملائکه نقاله، جنازه عیالت را به کربلا بردند و زحمت حمل و نقل را از تو برداشتند. زن تازه مسلمانت اینک در صحن شریف امام حسین (ع) دفن است و جنازهاى که در قبر دیدى از فلان راهزن بود که به جاى او دفن شده ولى فرشتگان نگذاشتند که او در آنجا بماند.
💫بعد از آن به کربلا آمدم و از خدام حرم جریان را پرسیدم؟ جواب مثبت دادند و قبر را شکافتند، دیدم درست است. زیور آلات طلا را برداشتم و حضورتان آوردم تا به مصرفى که صلاح مىدانید برسانید. این بود داستان من و نجات یافتم به برکت توجهات امام حسین (ع).
کانال 🇮🇷 کشکول 🇮🇷 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4271177777C6eae3b2c3b
هدایت شده از 🇮🇷 کشکول 🇮🇷
#حکایت
در «منهج الصادقين » آمده است . نعمان بشير در حديث مرفوع به حضرت رسالت (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت كرده كه : اصحاب رقيم سه تن بودند كه از شهر بيرون رفتند به جهت رفع بعضى از حوائج خود، باران ايشان را گرفت . پناهنده به غارى شدند. چون در درون غار رفتند، سنگى عظيم بر در غار افتاد و راه بيرون آمدن را مسدود ساخت .
🍄 ايشان مضطرب و ملجاء شدند و طمع از جان بر گرفتند و گفتند: هيچ كس بر حال ما مطلع نيست و بر فرض اطلاع ، كسى قادر بر رفع اين سنگ نيست .
🍄 با يكديگر گفتند: طريقى كه موجب فتح باب و گشايش اين عقده شود جز اخلاص و تضرع و زارى به درگاه حضرت بارى نيست ، كه هر يك عمل صالحى كرده باشيم شفيع خود سازيم ؛ شايد كه حقتعالى ما را از اين مكان خلاصى بخشد. پس يكى از ايشان گفت : خداوندا! تو عالمى كه من روزى مزدوران داشتم و از براى من كار مى كردند، يكى از آنها وقت ظهر آمد.
🍄گفتم : تو نيز مشغول كار شو و مزد بگير. هنگام شام همه را مزد بدادم . يكى از آنها گفت : فلان از نيمه روز آمده ، مزد او را برابر من مى دهى ؟! گفتم : تو را با مال من چه كار است ؟ تو مزد خويش بستان و برو. در خشم شد و مزد نگرفته ، برفت .
🍄 من آنچه مزد او بود، گاوى خريدم و در ميان رمه گاو خود رها كردم و از او بچه ها متولد شد. پس از مدتى طويل ، آنمرد باز آمدم ضعيف و نحيف و بى برگ و نوا شده ، و
🍄گفت : مرا بر تو حقى است . گفتم : چيست ؟ گفت : من همان مزدورم كه مزد خود را پيش تو بگذاشتم . چون در او نگريستم ؛ او را شناختم . دست وى را گرفته ، به صحرا بردم و گفتم : اين رمه گاو از تست و كسى را در آن حقى نيست . گفت : اى مرد! بر من استهزا مى كنى ؟
🍄 گفتم : سبحان الله ! اين حق تست و قصه با وى باز گفتم و همه را تسليم وى كردم . بار خدايا! اگر مى دانى كه اين كار را براى رضاى تو كردم بدون غرض ديگرى ، ما را از اين ورطه خلاصى بخش . در حال ثلثى از سنگ عقب رفت .
🍄دومى گفت : سال قحطى بود. زنى صاحب جمال به نزد من آمد تا گندم بخرد. گفتم : مرادم را حاصل كن تا ترا گندم دهم . زن ابا كردم و رفت . از شدت گرسنگى بى تاب شده باز آمد و گندم خواست و گفت : اى مرد! بر من و عيالات من رحم كن كه همه از گرسنگى تلف مى شويم .
🍄 من همان سخن را باز گفتم : اين نوبت نيز امتناع كرد. بار سوم چون عنان اختيار از دستش برفت و طاقتش از گرسنگى رفته بود، راضى شد. او را به خانه بردم و خواستم با او در آويزم ، لرزه بر اندامش افتاد. گفتم : اين چه حالت است كه ترا عارض شده ؟ گفت : از خدا مى ترسم .
🍄من با خود خطاب كردم كه : اى نفس ظالم ! او در حال ضرورت از خدا ترسد و تو با وجود چندين نعمت انديشه از عذاب او نمى كنى ؟ پس از نزد او برخاستم و زياده از آنچه مى خواست به او دادم و او را رها كردم . بار خدايا! اگر اين كار را براى خشنودى تو كردم ، ما را از اين تنگنا گشادگى بخش . فى الحال ثلث ديگر از سنگ جدا شده و غار روشن گشت .
🍄سومى گفت : مرا پدر و مادر پيرى بود. و من صاحب گوسفندان بودم . هنگام نماز شام قدرى شير نزد آنها آوردم . خفته بودند. مرا دل نيامد كه ايشان را بيدار كنم .
🍄بر بالين آنها نشستم و گوسفندان را بى سرپرست گذاشتم و دل بر پدر و مادر مشغول داشتم ؛ با اينكه بسيار خائف بودم از تلف گوسفندان ، از بالين آنها بر نخاستم و ظرف شير از دست ننهادم تا صبح طلوع كرد و آنها از خواب بيدار شدند و من شير را به آنها خورانيدم .
🍄بار خدايا! اگر اين كار را براى رضاى تو كردم و از اين عمل خشنودى تو مى جستم ، ما را از اين گرفتارى نجات بخش . سنگ به تمامى به يك طرف افتاد و ايشان از غار بيرون آمدند.
کانال 🇮🇷 کشکول 🇮🇷 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4271177777C6eae3b2c3b
هدایت شده از 🇮🇷 کشکول 🇮🇷
#حکایت
مسعده از امام صادق (عليه السلام ) نقل كرده كه روزى حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود:
👈نان را گرامى داريد كه كار كردند در آن آنچه در ميان عرش تا زمين است و آنچه در زمين از مخلوقات خدا است تا نان به عمل آمده است .
🌱سپس به گروهى كه دور آن حضرت بودند فرمود: مى خواهيد حديثى براى شما نقل كنم ؟
🌱گفتند: بلى ، يا رسول الله ! پدران و مادران فداى تو باد.
🌱آنگاه حضرت فرمود: پيش از روزگار شما پيامبرى بود كه او را دانيال مى گفتند. او يك گرده نان به كشتيبانى داد تا او را از رودخانه اى بگذراند. آن صاحب كشتى نان را انداخت و گفت :
🌱من نان تو را مى خواهم چه كار، نان فراوان در زير و دست و پاى ها ريخته است و پامال مى شود (و هيچ ارزشى نزد ما ندارد).
🌱چون دانيال اين برخورد او را ديد دست به سوى آسمان برداشت
🌱و گفت : بارالها! نان را گرامى دار، پروردگار ديدى كه اين مرد با نان چه كرد و در حق نان چه بر زبان جارى ساخت !
🌱پس حق تعالى به آسمان وحى نمود كه : باران را از آنان بازدار و به زمين وحى كرد به : مانند آجر سخت باش تا گياه از تو نرويد. پس باران از ايشان قطع و طورى قحطى در ميان آنان به اوج رسيد كه يكديگر را مى خوردند و هر روز اين وضع اسفناك شدت مى يافت و خدا مى خواست از اين طريق آنان را ادب نمايد.
🌱 روزى زنى به يك زن ديگر گفت : من امروز فرزندم را بكشتم و تو بيا با هم آن را بخوريم و فردا تو فرزندت را بكش و از آن سهمى به من بده تا بخورم ؟!
🌱 آن زن اين پيشنهاد را قبول كرد و آن زن فرزندش را كشت و با هم خوردند.
🌱فردا كه نوبت آن زنى بود كه پيشنهاد را پذيرفته بود از كشتن فرزندش خوددارى كرد. لذا با آن زن درگير شد و كارشان به نزاع كشيد
🌱جهت قضاوت به خدمت حضرت دانيال (عليه السلام ) رفتند.
🌱دانيال (عليه السلام ) فرمود: كار به اينجا رسيده است كه فرزند خود را مى خوريد؟!
🌱گفتند: بلى ، اى پيامبر خدا، وضع از اين بدتر هم شده است !
🌱دانيال (عليه السلام ) دست به سوى آسمان برداشت و عرض كرد: بار خدايا! فضل و رحمت خود را دوباره بر ما برگردان و كودكان و بيچارگان را به خاطر گناه آن كشتيبان و امثال او كه كفران نعمت تو كردند، مورد عقاب و تنبيه قرار مده .
🌱 پس خداوند به آسمان امر كرد كه باران بر زمين فرود آورد و زمين را امر نمود كه براى آفريدگان من آنچه را كه در اين مدت از خير و بركت خود نرويانده بودى برويان ؛ زيرا كه من به خاطر آن طفل خردسال به آنها رحم كردم
کانال 🇮🇷 کشکول 🇮🇷 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4271177777C6eae3b2c3b
هدایت شده از (✌️#آتاظهور✌️)
🍁
#حکایت
✍چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخهای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گلهام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمیشوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.» قدری پایینتر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری میكنی؟ آنها را خودم نگهداری میكنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو میدهم.»
وقتی كمی پایینتر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم كه بیمزد نمیشود. كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.» وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد.»
👌در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟!
امان ازین حکایت....
به ما👇👇بپیوندید
@NOORI82325 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله #بحق_الزهرا_عجل_لولیک_الفرج #تعجیلدرظهور3صلوات
#شماهم_به_جمع_مابپوندید
هدایت شده از 🇮🇷 کشکول 🇮🇷
#حکایت
ابوحامد غزالى، از دانشمندان بزرگ اسلامى در قرن پنجم و ششم هجرى است . به سال 450 هجرى در توس زاده شد و پنجاه و پنج سال بعد (505 هجرى ) در همان جا درگذشت . زندگانى شخصى و علمى امام محمد غزالى، پر از حوادث و مسافرتها و نزاعهاى علمى است .
🌟وى برادرى داشت كه به عرفان و اخلاق شهره بود و در شهرهاى ايران مىگشت و مردم را پند و اندرز مىداد . نام او احمد بود و چند سالى از محمد، كوچكتر . محمد و احمد، هر دو در علم و عرفان به مقامات بلندى رسيدند؛ اما محمد بيشتر در علم و احمد در عرفان.
محمد غزالى بر اثر نبوغ و دانش بسيارى كه داشت، از سوى خواجه نظام الملك طوسى، وزير ملكشاه سلجوقى و مؤسس دانشگاههاى نظاميه، به رياست بزرگترين دانشگاه اسلامى آن روزگار، يعنى نظاميه بغداد، منصوب شد . وى در همان جا، نماز جماعت اقامه مىكرد و عالمان و طالبان علم به او اقتدا مىكردند. روزى به برادر كوچكتر خود، احمد،
🌟 گفت: مردم از دور و نزديك به اين جا مىآيند تا در نماز به من اقتدا كنند و نماز خود را به امامت من بگزارند؛ اما تو كه در كنار من و برادر منى، نماز خود را با من نمىگزارى . احمد، رو به برادر بزرگتر خود كرد و گفت:
🌟پس از اين در نماز شما شركت خواهم كردم و نمازم را با شما خواهم خواند
مؤذن، صداى خود را كه گواهى به يكتايى خداوند و رسالت محمد (ص) بود، بلند كرد و همه را به مسجد فرا خواند. محمد غزالى، عالم بزرگ آن روزگار، پيش رفت و تكبير گفت . احمد به برادر اقتدا كرد و به نماز ايستاد؛ اما هنوز در نيمه نماز بودند كه احمد نماز خود را كوتاه كرد و از مسجد بيرون آمد و در جايى ديگر نماز خواند. محمد غزالى از نماز فارغ شد و همان دم پى برد كه برادر، نماز خود را از جماعت به فرادا برگردانده است . او را يافت و خشمگينانه از او پرسيد: اين چه كارى بود كه كردى؟
🌟- برادر، محمد!آيا تو مىپسندى كه من از جاده شرع خارج شوم و به وظايف دينى خود عمل نكنم؟
- نه نمىپسندم .
🌟- وقتى در نماز شدى، من به تو اقتدا كردم؛ ولى تا وقتى به نماز خود، پشت سر تو ادامه دادم كه تو در نماز بودى .
- آيا من از نماز خارج شدم؟
- آرى؛ تو در اثناى نماز، از آن بيرون آمدى و پى كارى ديگر رفتى .
- اما من نمازم را به پايان بردم.
🌟- نه برادر در اثناى نماز، به ياد اسب خود افتادى و يادت آمد كه او را آب ندادهاند . پس در همان حال، در اين انديشه فرو رفتى كه اسب را آب دهى و او را از تشنگى برهانى. وقتى ديدم كه قلب و فكر تو از خدا به اسب مشغول شده است، وظيفه خود ديدم كه نمازم را با كسى ديگر بخوانم؛ زيرا در آن هنگام، تو ديگر در نماز نبودى و نمازگزار بايد به كسى اقتدا كند كه او در حال خواندن نماز است .
محمد غزالى، از خشم پيشين به شرم فرو رفت و دانست كه برادر، از احوال قلب او آگاه است . آن گاه روى به اطرافيان خود كرد و گفت: ((برادرم، احمد، راست مىگويد . در اثناى نماز به يادم آمد كه اسبم را آب ندادهاند و كسى بايد او را سيراب كند .
کانال 🇮🇷 کشکول 🇮🇷 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4271177777C6eae3b2c3b
هدایت شده از 🇮🇷 کشکول 🇮🇷
#حکایت
سليمان نبى (ع) را فرزندى بود نيك سيرت و با جمال. در كودكى درگذشت و پدر را در ماتم خود گذاشت. سليمان سخت رنجور شد و مدتى در غم او مىسوخت .
✨✨روزى دو مرد نزد او آمدند و گفتند:اى پيامبر خدا!ميان ما نزاعى افتاده است. خواهيم كه حكم كنى و ظالم را كيفر دهى و مظلوم را غرامت بستانى. سليمان گفت: نزاع خود بگوييد .
✨✨ يكى گفت: من در زمين تخم افكندم تا برويد و برگ و بار دهد. اين مرد بيامد و پاى بر آن گذاشت و تخم را تباه كرد.
✨✨ آن ديگر گفت: وى، بذر در شاهراه افكنده بود و چون از چپ و راست، راه نبود، من پا بر آن نهادم و گذشتم.
✨✨سليمان گفت: تو اين قدر نمىدانى كه تخم در شاهراه نمىافكنند كه از روندگان خالى نيست .
✨✨همان دم مرد به سليمان گفت: تو نيز اين قدر نمىدانى كه آدمى بر شاهراه مرگ است و چندان نگذرد كه مرگ بر او پاى خواهد نهاد، كه به مرگ پسر جامه ماتم پوشيدهاى؟
✨✨ سليمان دانست كه آن دو مرد، فرشتگان خدايند كه به تعليم و تربيت او آمدهاند . پس توبه كرد و استغفار گفت.
کانال 🇮🇷 کشکول 🇮🇷 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4271177777C6eae3b2c3b
هدایت شده از 🇮🇷 کشکول 🇮🇷
#حکایت
از منبر پايين آمد و مردم، مجلس را ترك مىگفتند . شيخ ابوسعيد ابوالخير امشب چه شورى برپا كرد!همه حاضران، محو سخنان او بودند و او با هر جمله كه مىگفت: نهال شوق در دلها مىكاشت .
🌺 اما من هنوز نگران قرضى بودم كه بايد مىپرداختم . وام سنگينى برعهده داشتم و نمىدانستم كه چه بايد كرد . پيش خود گفتم كه تنها اميدى كه مىتوانم به آن دل ببندم، ابوسعيد است . او حتما به من كمك خواهد كرد . شيخ، گوشهاى ايستاده بود و مردم گرد او حلقه زده بودند .ناگهان پيرزنى پيش آمد. شيخ به من اشاره كرد . دانستم كه بايد نزد پيرزن روم و حاجتش را بپرسم. پيرزن گفت: كيسهاى زر كه صد دينار در آن است، آوردهام كه به شيخ دهم تا ميان نيازمندان تقسيم كند . او را بگو كه در حق من دعايى كند . كيسه را گرفتم و به شيخ ابوسعيد سپردم. پيش خود گفتم كه حتما شيخ حاجت من را دانسته و اين كيسه زر را به من خواهد داد . اما ابوسعيد گفت: اين كيسه را بردار و به گورستان شهر ببر. آن جا پيرى افتاده است؛ سلام ما را به او برسان و كيسه زر را به او ده و بگوى: اگر خواستى، نزد ما آى تا باز تو را زر دهيم .
🌺شبانه به گورستان رفتم . بين راه با خود مىانديشيدم كه اين مرد كيست كه ابوسعيد از حال او خبر دارد، اما نياز من را نمىداند و بر نمىآورد . وقتى به گورستان رسيدم، به همان نشانى كه شيخ داده بود، پيرى را ديدم كه طنبورى زير سر نهاده و خفته است .به او سلام كردم و سلام شيخ را نيز رسانيدم . اما ترس و وحشت، پير را حيران كرده بود .
🌺 سخت هراسيد . خواست كه بگويد تو كيستى كه من كيسه زر را به او دادم و پيغام ابوسعيد را نيز گفتم . پير همچنان متحير و ترسان بود . كيسه را گشود و دينارهاى سرخ را ديد . نخست مىپنداشت كه خواب است، اما وقتى به سكههاى طلا دست كشيد و آنها را حس كرد، دانست كه خواب نمىبيند . لختى به دينارها نگريست، سپس سر برداشت و خيره خيره به من نگاه كرد . ناگهان به حرف آمد و گفت: مرا نزد شيخ خود ببر. گفتم برخيز كه برويم .
🌺بين راه همچنان متحير و مضطرب بود . گفتم: اگر از تو سؤالى كنم، پاسخ مىدهى؟ سر خود را به پايين انداخت. دانستم كه آماده پاسخگويى است . گفتم: تو كيستى و در گورستان چه مىكردى و ابوسعيد، اين كيسه زر، به تو چرا داد؟ آهى كشيد و غمگينانه گفت: مردى هستم فقير و وامانده از همه جا. پيشهام مطربى است و وقتى جوان بودم، مردم مرا به مجالس خود مىخواندند تا طنبور زنم و آواز بخوانم و مجلس آنان را گرم كنم. در همه جاى شهر، هرگاه دو تن با هم مىنشستند، نفر سوم آنان من بودم. اكنون پير شدهام و صدايم مىلرزد و دستم آن هنر و توان را ندارد كه از طنبور، آواز خوش برآرد . كسى مرا به مجلس خود دعوت نمىكند و به هيچ كار نمىآيم. زن و فرزندم نيز مرا از خود راندهاند .
🌺امشب در كوچههاى شهر مىگشتم . هر چه انديشيدم، ندانستم كه كجا مىتوانم خوابيد و امشب را سر كنم . ناچار به گورستان آمدم و از سردرد و شكسته دلى، گريستم و با خداى خود مناجات كردم و گفتم: خدايا!جوانى و توش و توانم رفته است . جايى ندارم. هيچ كس مرا نمىپذيرد .
🌺عمرى براى مردم طنبور زدم و خواندم و محفل آنان را آراستم و اكنون به اين جا رسيدم . امشب را مىخواهم براى تو بنوازم و مطرب تو باشم . تا ديرگاه مىنواختم و مجلسى را كه در آن خود و خدايم بود، گرم مىكردم . مىخواندم و مىگريستم تا اين كه خوابم برد.
🌺ديگر تا خانه شيخ راهى نمانده بود . پير همچنان در فكر بود و خود نمىدانست كه چه شده است .به خانه شيخ رسيديم . وارد شديم.ابوسعيد، گوشهاى نشسته بود . پير طنبور زن، بىدرنگ به دست و پاى شيخ افتاد و همان دم توبه كرد. ابوسعيد گفت: ((اى جوانمرد!يك امشب را براى خدا زدى و خواندى، خداوند رحمت تو را ضايع نكرد و بندگانش را فرمان داد كه تو را دريابند و پناه دهند .
🌺طنبور زن، آرام گرفت. ابوسعيد، روى به من كرد و گفت: (( بدان كه هيچ كس در راه خدا، زيان نمىكند. حاجت تو نيز برآورده خواهد شد .
🌺يك روز گذشت، شيخ از منبر و مجلس فارغ شده بود. در همان مجلس، كسى آمد و دويست دينار به من داد و گفت: اين را نزد ابوسعيد ببر. وقتى به خدمت شيخ رسيدم، گفت: اين دينارها را بردار و طلبكارانت را درياب!
کانال 🇮🇷 کشکول 🇮🇷 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4271177777C6eae3b2c3b
هدایت شده از 🇮🇷 کشکول 🇮🇷
#حکایت
ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﭘﯿﺎﻡ ﻣﯿﺪه: ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺳﺮ ﺭﺍﻫﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ میای ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﻫﻢ برای افطار ﺑﺨﺮ ﺩﺭ ﺿﻤﻦ ﻓﺘﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﺳﻼﻡ ﻣﯽ ﺭﺳﻮﻧﻪ
ﺷﻮﻫﺮ میگه: ﻓﺘﺎﻧﻪ ﮐﯿﻪ
ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺸﻢ ﮐﻪ ﭘﯿﺎﻣﻢ ﺭﻭ ﺧﻮﻧﺪﯼ
ﺷﻮﻫﺮ ﻣﯿﮕﻪ ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺑﺎ ﻓﺘﺎﻧﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺪﻭﻧﻢ ﺗﻮ ﻓﺘﺎﻧﻪ رو از کجا میشناسی؟
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﺗﻮ ﺍﻻﻥ ﮐﺠﺎﯾﯽ؟؟
ﺷﻮﻫﺮ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﺎ ﻓﺘﺎﻧﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﻮﻩ ﻓﺮﻭﺷﯽ
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎ ﻭﺍﯾﺴﺎ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎم
ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﻧﻢ ﭘﯿﺎﻡ ﻣﯿﺪﻩ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﯿﻮﻩ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻫﺴﺘﻢ
ﺷﻮﻫﺮﻩ ﻣﯽﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺩﻓﺘﺮ ﮐﺎﺭﻡ ﻫﺴﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎﯾﯽ ﻣﯿﻮﻩ ﺑﺨﺮ😜😂😂
کانال 🇮🇷 کشکول 🇮🇷 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4271177777C6eae3b2c3b