23.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡••
#حمیدهیراد❤️
ایمان خود را سر بریدے
دل به دریا میزنے...
یوسف خود را باختے و
سر به صحرا میزنے...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
عطر تو شعر بلندے است
رهــــــــا در همه سو..
ڪاش یکــــــ باد
به ڪشفت برسانـد ما را..
#مهدی_فرجی
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Ehsan Khajehamiri - Saye Be Saye.mp3
4.28M
♡••
#احسانخواجهامیری
🎼 بال و پرم بودی،
خبر نداشتی...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دلخوشم با نفسى..
حبه قندى، چايی...
صحبت اهل دلى...
فارغ از همهمه دنيايى...
دلخوشى ها كم نيست ...
ديده ها نابيناست...
#سهرابسپهری
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم قسمت 65 سری تکان داد و به ناچار موافقت کرد و همراهم شد. سرد ب
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم
قسمت 66
سری تکان داد: آره. یه چیزایی می دونم.
نیشخندی تلخ زدم. حس می کردم دارد جانم بالا می آمد؛ هیچ وقت دلم نمی خواست زندگی ام را برای کسی روی دایره بریزم و از زندگی و خانواده ام برایش بگویم اما برای روشن کردنش باید می گفتم.
بخاطر همین هم برایم بسیار سخت بود.
- می دونی بابای من معتاده و بیکار تو خونه ست؟
بی خیال شانه بالا انداخت: مهم نیست.
با صدای لرزان از بغضم گفتم: می دونی خرج اون زندگی رو مامانم میده اونم با کارگری تو خونه ی مردم و شنیدن حرف از هر کس و نا کسی؟
- مهم نیست.
هق هق ام اوج گرفت: می دونی من از ده دوازده سالگی کار کردم که یه سر بار رو دوش مامانم نباشم و خرج خودم رو درآوردم و گلیمم رو از آب بیرون کشیدم؟
لبخندی مهربان زد: می دونم سلافه. با همین هاست که این جوری دلم رو بردی. همین قوی و محکم بودنت، مهربونی هات، خوب بودنت.
حرص آمیز گفتم: یه نگاه به خونه و سر و وضع خودت و زندگیت بنداز و با اوضاع من مقایسه اش کن. اصلا خانواده ات قبول می کنند؟
دلخور نگاهم کرد.
- سلافه، تو داری احساس منو با این خونه و ماشین مقایسه می کنی؟ یعنی ارزش هر کسی به این چیزاست؟ آره سلافه؟
با چشمان اشکی سری تکان دادم و رویم را برگرداندم: برو آراز. خواهش می کنم دست از سرم بردار، نصفه شبی زده به سرت!
در را باز کردم و قبل از این که آراز مانع شود، در را پشت سرم بستم.
صدایش را از پشت در می شنیدم که می خواست به حرف هایش گوش کنم اما نمی توانستم؛ باید فراموشم می کرد، باید فراموشش می کردم. همه چیز در زندگی من بایدی و اجباری بود حتی عشق و عاشقی که باید بخاطر اختلاف طبقاتی و اوضاع خانواده ها، قید آراز را می زدم.
برای آن که وسوسه نشوم و در را باز نکنم، به خانه پناه بردم.
دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای هق هقم مهناز را بیدار نکند و در تاریکی اتاق گوشه ای نشستم.
در این مدت سعی کرده بودم به خودم تلقین کنم که آراز برایم همان پسری است که بخاطر اذیت کردن هایش از او بدم می آمد، به خودم تلقین می کردم که کوچک ترین حسی به او ندارم، که با دیدن خنده هایش دلم نمی لرزد، که با بودنش احساس آرامش نمی کنم اما تمام رشته هایی که بافته بودم با همان اعتراف آراز پنبه شد و معادلاتم را به هم ریخت.
بدون آن که بخواهم صدای گریه ام بلند شد و کنترلم را روی اشک هایم از دست دادم. مهناز تکانی خورد و از جا با هراس پرید.
در تاریکی نگاهم کرد: چی شده سلافه؟ چرا گریه می کنی؟ چیزی شده؟
بدون آن که حرفی بزنم فقط اشک می ریختم و نفس کم آورده بودم. از جا بلند شد و کلید برق را زد و کنارم نشست.
بی طاقت و ناآرام خودم را در آغوشش انداختم. با صدای گرفته از خوابش گفت: چی شده؟ اتفاقی برای کسی افتاده؟
سری به نشانه ی منفی تکان دادم.
- پس چی شده؟ بگو دیگه.
هق زدم: آراز...
با هراس گفت: آراز چی؟ اتفاقی واسش افتاده؟
باز هم سری به طرفین تکان دادم و میان اشک و هق هق ماجرا را برایش تعریف کردم. او هم مات و مبهوت شده بود.
- من که هنگ کردم. چرا این قدر یهویی؟! البته از رفتاراش معلوم بود که بهت حسی داره ولی فکر نمی کردم اینقدر ناگهانی بیاد اعتراف کنه. حالا چی می خوای جواب بدی؟
- چی باید جواب بدم مگه؟ معلومه که جوابم منفیه.
متعجب گفت: وا! چرا منفی؟ مگه نمیگی قصدش ازدواجه و جدی بوده؟
- مهناز! تو که از همه ی زندگی من خبر داری. یه نگاه به آراز کن یه نگاه به من. چی ما به هم می خوره؟ فکر کردی عین این فیلما و رمان هاست که یه پسر پولدار عاشق یه دختره تو سطح پایین میشه و همه چیز به خوبی و خوشی سر می گیره و تمام؟
با درد زمزمه کردم: مهناز من به هر چی خواستم نرسیدم. به این نرسیدن ها عادت دارم. به خوشحال نشون دادن خودم، به خندیدن های الکی و با بغض. می دونم که منو آراز تا ابد هم ما نمیشیم و هیچ رسیدنی نداریم به هم. پس بهتره شروع نشده تموم شه.
ادامه دارد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
تولد 26 مردادماهے ها مبــــــــارڪ
بہترین هارو براشون آرزو مے ڪنیم❤️
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تو بخند ツ
من قول میدهم که
تمامِ سوژههایِ عکاسیِ من
تــــــــــــــو باشی...♡
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5891056119052240863.mp3
17.96M
♡••
نامہ عاشقانہ بسیار خواندنے از زن جوانے ڪہ حدود صد سال پیش همسرش جہت تحصیل بہ خارج از ڪشور رفتہ است...❤️
این نامہ اڪنون در ڪتابخانہ وزیریہ
یزد نگہدارے میشود🌱
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
به جناب عشق گفتم تو
بیا دوای ما باش
که به پاسخم بگفتا تو ،
بمان و مبتلا باش...❤️
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
بہ حوالے عشق ڪہ رسیدے ؛
دل دل نڪن !
بگو "دوستتـ دارمـ" ...♥️
این تنہا بلاے قشنگے ست ڪہ
بہ سرت خواهد آمد ..
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄