🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_366473609.mp3
1.78M
♡••
دعای عهد🕊
🎤 استاد فرهمند
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
صبحت بخیر آقای من...
آقای دلتنگی...
#یوسف_زهرا🍃
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
گاه گاهے
بانگاهے
حال ما را خـوب ڪن
خلوت این قلب تنها را
ڪمے آشوب ڪن...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5774114231280470153.mp3
3.23M
♡••
#مجیداخشابی
گل صبح...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
زندگی جنبش جاری شدن است
زندگی کوشش و راهی شدن است
از تماشاگَهِ آغاز حیات ...
تا به جایی که خدا میداند !
#سهراب_سپهری
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1581047991.mp3
3.08M
♡••
🔻کتاب صوتی #یادتباشد..🔻
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی
به روایت همسر شهید
نویسنده:محمد رسول ملا حسنی
قسمت سوم📚
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
مُحبــــــــّــــــت
تنہا جوشڪارے استـ
ڪہ دلــــ هاے شڪستہ را
رایگانـ جوش مے دهــد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم قسمت 128 دلم نمی خواست به حرف هایش گوش کنم؛ چرا مردها فکر م
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم
قسمت 129
دستش را به نشانه ی تسکین و همدردی روی دستم گذاشت: آروم باش قربونت برم. این قدر خودت رو اذیت نکن. شاید اولین بارش باشه اصلا.
کلافه نالیدم: اولین بارش نیست مهناز؛ نیست. من بابام این طور بوده و دیگه خیلی راحت می تونم بفهمم که اولین بارش نیست.
آخه نمی دونم چرا این قدر زود بهش اعتماد کردم. چه جوری اون قدر زود بهش دل دادم و ازدواج کردم. نمی دونم چیکار کنم. منی که با دیوونگی تموم هنوزم از جونم بیشتر دوسش دارم و الان دارم از دوریش نابود میشم. چیکار کنم مهناز؟
متفکر و ناراحت خیره ام شد. حرفی نداشت که بزند مانند خودم که نمی دانستم چه کار کنم. حتی نمی توانستم به نبودن آراز هم فکر کنم.
- سلافه کاش به حرفاش گوش می دادی. اگه همین طور باشه که تو فکر می کنی، بهش یه فرصت بده تا خودش رو بهت ثابت کنه. نذار این همه عشق نابود شه. من از چشماش می خونم که چقدر دوستت داره. وقتی نگاهت میکنه از نگاهش عشق می باره. از دستش نده. نذار هم خودت عذاب بکشی و هم اون. هیچ کدومتون بدون هم دووم نمیارین. پس بهش فرصت بده.
در خودم جمع شدم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم. سرم درد می کرد و از هجوم یکباره ی آن حقیقت های تلخ سنگین شده بود و انگار که هنوز هم در شوک مانده بودم. شوکی بد و دردناک...
مهناز که حال بدم را دید گفت: رنگت خیلی پریده یه کم استراحت کن و سعی کن به چیزی هم فکر نکنی.
مگر می شد فکر نکنم. انگار روی آب خانه ساخته بودم و زندگی ام داشت نابود می شد.
حالم گرفته بود و احساس می کردم تب دارم. همیشه این گونه بودم که بعد از گریه ی زیاد تب می کردم و سردرد می گرفتم. مخصوصا الان که شوک زیادی هم وارد شده بود و حالم اصلا خوب نبود.
روی تخت دراز کشیدم و با چشمان متورم از گریه ام به مهناز که با نگرانی نگاهم می کرد و پتو را رویم مرتب می کرد، نگاه کردم.
صدای مهناز را که داشت حرف می زد را می شنیدم اما انگار که نمی توانستم جوابش را بدهم و صدایش گنگ بود و نمی فهمیدم چه می گوید و دیگر چیزی نفهمیدم و چشمانم بسته شد...
سر و صدایی را می شنیدم و بوی الکل که به مشامم خورد فهمیدم که در بیمارستان هستم.
دستی نوازش گر روی موهایم کشیده می شد و بوی آن عطر همیشگی را حتی قبل از آن که چشمانم را باز کنم هم صاحب آن دست و آن عطر را می شناختم.
چشم هایم را با رخوت باز کردم و خیره اش شدم. چهره اش ناراحت و نگران بود.
متوجه ی بیدار شدنم شد که بوسه ای بر پیشانی ام نشاند و نگران پرسید: بهتری؟
بی حال پرسیدم: چی شده؟
- تب کرده بودی و فشارت خیلی پایین بود و مهناز آوردت بیمارستان و به منم خبر داد.
دوباره چیزهایی که دیده بودم به یادم آمد و نگاه از چهره ی مهربانش گرفتم: مهناز کجا رفت؟
-گفتم بره خوابگاه چون دیر برسه گیر میدن.
اخمی کردم: تو واسه چی موندی؟
از روی صندلی بلند شد و کنارم روی تخت نشست.
- این حرفا چیه می زنی؟ یعنی باید تنهات بذارم؟
با زبان تلخم بخاطر رفتارهای خودش جواب دادم: آره. تو که مهم نیست برات من چه بلایی سرم بیاد.
دستش پیش آمد و وادارم کرد که نگاهش کنم: چی داری میگی سلافه؟ مگه از تو مهمتر هم تو زندگی من وجود داره؟
بغض گلویم را چنگ انداخت: اگه من مهم بودم کاری رو که ازش بدم میاد رو انجام نمی دادی. فریبم نمی دادی.
هول شده گفت: سلافه قول میدم ترک کنم. تو فقط برگرد. جون هر کی دوست داری بیا با هم بریم خونه مون.
نمی دانستم چه کار کنم. دل ماندن در کنارش و بودن با او را طلب می کرد و عقل دستور می داد که بیشتر فکر کنم. شاید هم مهناز راست می گفت و باید فرصتی به او می دادم.
- اگه ترک نکردی چی؟
سریع و با لحنی ملتمس گفت: ترک می کنم. به جون خودت قول میدم. تو فقط برگرد. تو که پیشم باشی من هر کاری که تو بگی رو می کنم فقط بمون سلافه. زندگی کردن بدون تو خیلی سخته حتی چند ساعتش هم منو دیوونه می کنه. تو رو جون من بیا بریم خونه مون. باشه سلافه؟ میای؟
خیره به چشمانش شدم تا صحت حرف هایش را بخوانم. چشم های عاشق و معصومش را به من دوخته بود و منتظر جوابم بود. عقل و قلب بی منطق و عاشقم هنوز هم در جدال بودند.
ادامه دارد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_481495066.mp3
6.49M
♡••
#حجتاشرفزاده
شهـــرزاد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تــُـــــــــو را
شبیه سه شنبه ها
دوستت دارم❤️
انبوهم از دوست داشتنت
امــــــــا
چه دلتنـــــــگ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
وتومےآیے
وآوینےروایتمیڪند
•|فتـــــــــحنهایےࢪا....
°أَيْنَالطَّالِبُبِدَمِالْمَقْتُولِبِكَرْبَلاءَ°
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
تٰا کَسیْ رُخ نَنمایَد زِ کَسیْ دِل نَبَرد
دِلبَرِ مٰا دِل مٰا بُرد وَ بِه مٰا رُخ نَنِمود...
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
به سراغ من اگر می آیید
نــرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من...
#سهراب_سپهری
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
part04.mp3
2.79M
♡••
🔻کتاب صوتی #یادتباشد..🔻
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی
به روایت همسر شهید
نویسنده:محمد رسول ملا حسنی
قسمت چهارم📚
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
مهـر را میشود به آبان دوخت
«تـــــــو» میتوانی با آمـدنت
مهـربـان کنی پاییــز را...!🍁
#حمیدرضا_عبداللهی
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم قسمت 129 دستش را به نشانه ی تسکین و همدردی روی دستم گذاشت:
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم
قسمت 130
مگر می توانستم این دو چشم سیاهش را نبینم و دوام آورم؟
دوستش داشتم. نفسم بی نفس های او بند می آمد. اصلا او خود نفس بود و دلیل زندگی... هرچند دلیلی اشتباهی!
سکوتم را که دید دوباره ادامه داد: سلافه خواهش می کنم ازت. بیا بریم. قربون چشمات برم این جوری باهام نکن. باشه؟ میای باهام؟
کاش این قدر خوب نبود. کاش این قدر مهربان نبود و می توانستم به او «نه» بگویم اما توانایی اش را نداشتم.
سری تکان دادم که با ذوق لبخندی زد: عاشقتم که این قدر خوبی.
تاکید کردم: من خرم آراز که باز دارم کوتاه میام ولی یادت نره که قول دادی!
با اطمینان گفت: خیالت راحت.
نگاه به سرم کرد و گفت: من برم به پرستار بگم بیاد سرمت رو در بیاره که بریم.
سری تکان دادم و به مسیر رفتنش و قامت بلندش نگاه کردم.
نمی دانستم تصمیم درستی گرفته ام یا نه اما من باید می رفتم و در کنارش می ماندم. باید کمکش می کردم! ارزش یک فرصت را داشت! نداشت؟!
با کمک آراز از روی تخت بلند شدم. سرم گیج می رفت اما هنوز هم از او عصبانی بودم و با لجاجت دستش را که برای کمک پیش آمده بود را پس زدم که سرم دوباره گیج رفت و دستم را به پیشانی ام گرفتم که سریع و دستپاچه سمتم آمد و دست زیر بازویم انداخت.
- آخه چرا این قدر لج می کنی؟ یه کم به حرف بزرگترت گوش کن.
نگاه چپ چپی حواله اش کردم و دیگر برای اینکه کمکم کند، مخالفتی نشان ندادم.
سوار ماشین شدیم و به راه افتاد که گفتم: زودتر باید با یه کمپ خوب هماهنگ کنیم که هر چی سریع تر بری.
فهنیدم عذاب وجدان دارد که دوباره ادامه دادم: آراز قول دادی ها بهم.
- باشه عزیز دلم. خیالت راحت نگران نباش.
«باشه» ای گفتم: خیلی خب. فقط هر چی زودتر.
امیدوار بودم که زودتر جایی خوب و مورد اطمینان پیدا کنیم و آراز هم زودتر ترک کند تا ببینم چه می شود...
با کمک گرفتن خان بابا از یکی از دوستانش و تحقیق کردن درباره ی مورد اطمینان بودن کمپ، قرار بود که آراز همین امروز به آنجا برود. البته هماهنگی ها و تحقیق کردن هایش چند روزی طول کشید.
خان بابا هم وقتی ماجرا را فهمید همانند من از آراز و بی فکری اش عصبی شد اما هر دو فهمیدیم که اتفاقی است که افتاده و عصبانیت چیزی را نمی تواند حل کند.
آراز هم مخالفتی به ترک کردن نشان نمی داد و از این بابت کمی خیالم از او راحت شده بود و امیدوار بودم که بتواند از پسش بر بیاد.
یادم است بابا هم چندین بار می خواست ترک کند اما نتوانست و از سختی ها و دردهایی در روزهایی که مصرف نمی کرد، حرف می زد و نتوانست آن دردها را تاب آورد و موفق به ترک نشد.
می ترسیدم آراز هم مثل بابا باشد و چون او نتواند این سختی ها را تحمل کند و جا نزند و مقاومت کند.
بغض گلویم را می فشرد اما به سختی اشک هایم را نگه داشته بودم که فرو نریزد و پای رفتن آراز را بخاطر بی تابی هایم سست نکنم.
زیپ ساکش را بستم و با صدای که سعی می کردم لرزش آن را مخفی کنم گفتم: اینم یه کم از وسایل شخصیته. همه رو برات تو این ساک چیدم. مراقب خودت باشی.
روی تخت نشسته بود و غرق در فکر خیره ام بود. نتوانستم زیر نگاه خیره اش تاب آورم و از جا بلند شدم و اولین مانتو و شالی که دم دستم بود را تن زدم و ساک را بلند کردم.
- پاشو آراز جان. باید بریم.
آهی کشید و از جا بلند شد و ساک را از دستم گرفت و جلوتر از من راه افتاد.
با قدم های لرزان و بغض خانه کرده در گلویم پشت سرش به راه افتادم. آن قدر لب هایم را گاز گرفته بودم تا از ریزش اشک هایم جلوگیری کنم که شوری خون در دهانم را حس می کردم و آن قدر بغضم را فرو خورده بودم که گلویم درد گرفته بود...
ادامه دارد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
اشک، عاشق را فقط ثابت قدمتر مىكند
با چكيدن جاى پاى شمع محكم مىشود!
#رضا_حیدری_نیا
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Leyla - Alireza Ghorbani.mp3
3.87M
♡••
#علیرضاقربانی
لیـــــــــــلا...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
خُوشا
بہ حالِ
خیالے
ڪہ در
حَــــرم
مانـده ..💔
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
شرحِ حال منِ دلتَنگ
شبی نه همه شب
بیداریست...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Hamid Alimi - Mano Raham Nakon Ke Jalde Gonbadam 128 (MusicTarin).mp3
5.84M
♡••
منو رهام نکن...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄