••

♡•• 🔻کتاب صوتی #یادت‌باشد..🔻 شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر شهید نویسنده:محمد رسول ملا حسنی قسمت نهم 📚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم 👈قسمت اول را بخوان👉 قسمت 135 پگاه هم گفت: چی میگی شهروز؟ من نباید بفهمم اتفاقی که شنیدم تو مهمونی شمال افتاده، واقعیت داره یا نه؟ اگه راست باشه چی؟ اگه راست بگن که آراز زن گرفته. پس درست فهمیده بودم. این پگاه همان دختر بود و این پسر هم همان پسری که به او زنگ زده بود و صمیمی باهم حرف زده بودند. اخم هایم را درهم کشیدم: بله قضیه ی اون مهمونی درسته. آراز ازدواج کرده. منم زنشم. پگاه پوزخندی زد: چرا واسه خودت چرت و پرت میگی؟ یعنی فکر کردی آراز منو ول می کنه؟ نکنه توام از دوست دخترهاشی؟ حتما توام ول کرده؟ حرصم گرفت اما باید روی این دختر پررو و خودشیفته را کم می کردم. لبخندی حرص درار زدم. - آراز خیلی وقته قید این کارا رو زده. ما هم سه، چهار ماهه ازدواج کردیم. پگاه با حرص رو به شهروز کرد. شهروز هم متفکر گفت: پس راست گفته. وقتی بهم گفت من کلی تعجب کردم و فکر کردم عین قبلا داره چرت و پرت میگه. پگاه با انزجار خیره ام شد. -خلایق هر چه لایق! این را گفت و با کفش های پاشنه بلندش تق تق کنان از ما دور شد. شهروز که خواست دنبالش برود اما بین راه پشیمان شد و پیش من برگشت و پرسید: آراز کجا رفته؟ چرا گوشیش خاموشه؟ او دوست صمیمی اش بود و مطمئن بودم از تمام کارهایش باخبر است و اصلا از کجا معلوم که او آراز را به این راه نکشانده بود! حق به جانب خیره اش شدم: شما می دونستی آراز معتاده؟ هول شد: چی؟ نه بابا! آراز اهل این چیزا نیست. - شما مگه دوستش نیستی؟ سری تکان داد: چرا. مشکوک به چشمان آبی اش نگاه کردم: پس یعنی خبر نداشتین؟ از کجا معلوم که به اون روز نکشونده باشیش؟ شما مدام بهش زنگ میزدین! او هم حق به جانب نگاهم کرد: به من چه ربطی داره؟ اون خودش همه ش دنبتل مهمونی بود! من که مجبورش نکردم. این چه دوستی بود که نابودی دوست صمیمی اش برایش اهمیتی نداشت و این طور جواب می داد؟! این دوست از دشمن هم بدتر بود! کلید را از کیفم درآوردم. بحث کردن با او فایده ای نداشت. در را باز کردم و سمتش برگشتم. - ببین آقا دیگه نمی خوام هیچ وقت دور و بر شوهر من ببینمت. منتظر جوابش هم نشدم و خواستم وارد شوم که با چیزی که یادم آمد، اضافه کردم: در ضمن دیگه هم نه شما و نه اون دختر رو نمی خوام اینجا ببینم. به سلامت. وارد شدم و در را محکم به هم کوبیدم و حرصم را سر در بیچاره خالی کردم. اعصابم به هم ریخته بود. هنوز دوستان دوران مجردی اش در زندگی اش اثر گذار بودند. آراز که برمی گشت باید با او اتمام حجت می کردم که حتی جوابشان را هم ندهد. با فکرهای درهم و اعصاب به هم ریخته ام وارد اتاقمان شدم. این یک هفته در یک چشم به هم زدن گذشت. باورم نمی شد همه چیز تمام شده و آراز هم پاک شده و همین امروز به خانه باز خواهد گشت. با ذوق و شوق خانه را جمع کرده بودیم و غذای مورد علاقه اش را هم درست کرده بودم و دوست داشتم زودتر آراز را ببینم. از هفته ی پیش ندیده بودمش و حالا دلم حسابی برای دیدنش لک زده بود. لباس هایم را پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. قرار بود با خان بابا دنبالش برویم. دیروز که با پزشکش حرف می زدیم، می گفت با اینکه روند ترک کردن آراز خوب پیش رفته اما باید تا مدتی مراقبش می بودیم که دوباره به آن سمت و سوی کشیده نشود. تا رسیدن به کمپ لبخند از روی لبم کنار نمی رفت و ذوق و هیجان داشتم. کم نبود که! قرار بود بعد از دو ماه آراز به خانه برگردد. جلوی کمپ که رسیدیم، خان بابا در حالی که پیاده می شد گفت: من میرم دوباره با مشاورشون حرف بزنم ببینم دیگه مشکلی هست یا نه. تو همین جا بمون منم با آراز برمی گردم. سری تکان دادم و خیره شدم به در بزرگ کمپ که خان بابا داشت واردش می شد. دقایقی گذشته بود که برگشت و پشت سرش هم آراز با ساک در دستش بود. با شور و شوقی غیر قابل وصف از ماشین پایین پریدم. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

♡•• #حسین‌توکلی دریابــم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

♡•• دعای عهد🕊 🎤 استاد فرهمند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄