♡••
جلوههاڪردمـ و نشناخت مرا اهل دلۍ
منمـ آنسوسنِوحشۍڪہبہویرانہدمید...
#رهۍمعیرے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5963066163507234440.mp3
10.34M
♡••
#استادبنان
بهارِدلنشین...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
خُرّمـ آنڪس ڪہ در این مِحنتگاه
خاطـــرے را سببِ تسڪین است...
#پرویناعتصامۍ
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#عشقاجباری #قسمت171 بهروز پق زد زیر خنده که برگشتم و با حرص غلیظی گفتم : - مرده شورتو ببرن که تحت
#عشقاجباری
#قسمت172
با این رفتار ناشیانه بهار بهروز بلند قهقهه زد و با تمسخر شروع به آواز خوندن کرد :
- بهار بهار میره بازار اوسکول میاد ... بهار بهار خون کیان به جوش میاد ...
وای که چه رنگی داره ، اون پالتوی گوجه ای ، وای که چه حسی داره پاره ...
- بسه ... بسه روانیا ... اَه .. یه مشت دیوونه دورو بر خودم جمع کردم، مرده شوره منو ببرن با این زندگی ... تُف به این شانس گور به گوریه من که هر روز یه بحث جدید دارم.
بهار با کنایه اشاره ای به بهروز کرد و گفت :
- روانی تویی و این دوست احمقت ...
انقدر پرو و گستاخانه حرف میزد که حتی حرمت بزرگ بودن بهروز رو هم نگه نمیداشت ، با چشمهای درشت شده و اخم و تشر بهش خطاب کردم که حرف زدنش رو اصلا ح کنه.
- بهار !
سکوت کرد و نیم نگاهی به بهروز انداخت ... داغون بودن بهروز رو من درک میکردم ، میدونستم چقدر حالش خرابه و این خنده های به ظاهر خونسرد و بی خیال فقط از روی عصبانیتی هستن که این روزها مشکل بزرگی گرینباگیرش شده و فقط ظاهر خودش رو کنترل میکنه ولی از درون کاملاً بهم ریخته ست ، دوست نداشتم تو این شرایط سخت روحیش بهار هم بهش بی حرمتی کنه و اعصابش رو بدتر بهم بریزه.
با سر اشاره ای به راه پله کردم و گفتم :
- وسایلتو جمع کن برو بالا ، دیگه زبونم چرخ نمیخوره برات صغری کبری بچینم هر چی حرف زدم واسه تو مفتم نمیارزه.
با تعجبی خاص و بچه گونه بهم نگاه کرد، شاید انتظار داشت مثل گذشته ها باز هم منت کشانه ناز گرون قیمتش رو خریدار باشم ، اما واقعاً شرایط اعصاب خودم به قدری فروپاشی شده بود که تو این لحظه کمی طلب آرامش داشتم و حوصله هیچ توجیه و توضیحی برای آرامش دادن به حال طرف مقابلم رو نداشتم مخصوصاً بهار که توجیه کردنش ساعتها و شاید هم روزها طول میکشید.
با بغضی که تو چهرهش کاملاً مشخص بود ، سریع به سمت راه پله رفت و بدون اینکه وسایلش رو برداره به حالت شتاب از پله ها بالا رفت، خب این یعنی انفجار سدّ بغضش و سیل گریهش، که حجم این طوفان انقدر بهش فشار آورده که حتی بهش مهلت ندادن تا اول وسایلش رو جمع کنه و بعد به پناهگاه خلوتش برگرده.
نگاهم هنوز به راه پله بود که بهروز گفت :
- بیا بابا بذار یکم که آروم شد بعد برو از دلش در بیار.
- خاک تو سر منو این دل نکبتیم که علاف یه بچه شده که به جا عشق و عاشقی نشستم بچه داری میکنم.
بهروز پق زد زیر خنده :
- زهرمار اوسکول ... تو دیگه بدتر از همه گور اجداد منو زیرو رو کردی.
رفتم تو آشپزخونه و دوتا چایی ریختم ، بهروز با خنده گفت :
- من غلط بکنم چیکار به تو دارم آخه ... دل خودت خطا رفته به من چه خب.
از پشت اپن بی حوصله سینی چایی رو جلوش گرفتم.
خنده تصنعیش جمع شد و نگاه خیره ش زمین رو نشونه گیری کرد، سری تکون داد و گفت :
بَه بَه چاییات حرف نداره کیان.
و زیر لب افسوس وار و غمگین شروع به خوندن این آهنگ کرد، همونطور که حدس زده بودم و میدونستم حال درونیش تا چد حد اسفبار و داغونه.
سینی چایی رو آوردم.
- بریم پیش شومینه بشینیم ؟
- نه بابا چی چیو بریم پیش شومینه ؟شیش میزنیا، ما الان اینو بخوریم گرممون میشه، شومینه ازمون دَر میره ، بیا به نظرم بریم تو تراس.
رو مبل کنارش نشستم و گفتم :
- یخ میزنی الاغ ... من که نمیام حوصله مریضی و بدبختی ندارم خودم کم مشکل ندارم مریض بشم میشه قوز بالا قوز.
استکان رو به دستش دادم که خنده ا کرد و گفت :
-تو که کس و کار داری بهت برسه منه بدبختو بگو بمیرمم کسی نمیاد بگه آی بهروز مُردی یادت بخیر ... یه فاتحه هم برام بفرسته روحم شاد بشه.
استکان رو به دهنم نزدیک کردم
گفتم:- مشکل خودتی که این حال و روزتون شده ، فکر نکن اونم حالش خوبه ، خدا میدونه اون بیچاره چی داره میکشه اگه مثل آدم برخورد میکردی دلی هم باهات راه میومد.
تا سرم رو به سمتش پیچیدم استکان خالی رو تو دستش دیدم ،
- چرا باهاش منطقی حرف نزدی ؟
پوزخندی زد وگفت :
- مگه مهلت داد حرف بزنم که من نزدم ، اصلاً نفهمیدم کِی از خونشون رفت بیرون ، رفتم دنبال باران که از دانشگاه بیارمش این احمقم کار خودشو کرد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
باغ پیوند من و تو پُـرِ از عطرِ اقاقۍ
فصلِ آشنایۍ ما سبز خواهد ماند باقۍ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تو را هواے بہ آغوشِ من رسیدن نیست
وگرنہ فاصلہے ما هنوز یڪ قدمـ است...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
AUD-20210402-WA0015.mp3
3.33M
♡••
#محسنچاووشی
سیزدهبدر...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
سینہ مالامالِ درد است
اے دریغــــــــا مرهَمۍ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تا نیـــــــــــایۍ
گرھازڪاࢪبشࢪوانشود...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تـُو ڪہ باشۍ
همہ غَمـهاےجهانمـ
بِـــــــــدَراست...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
3165280008.mp3
3.96M
♡••
#مهدیشکوهی
جمعہهاےدلگیر...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
AUD-20201210-WA0005.mp3
1.78M
♡••
#استادفرهمند
دعاے عهد..🕊
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
صُـبح است
بایـــد بلند شد
در امتدادِ وقت قدمـ زد
گُل را نگاه ڪرد
ابهامـ را شنید
باید دوید تا تہِ بودن..!
#سهرابسپهرے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
خُدا اگہ بخواد ڪسۍ جلودارش نیست
اُمیـــــدوارمـ خُـــــــــدا برات بخــواد...🍃
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
برخیز و مخور غمـِ جهانِ گذران
بنشین و دمۍ بہ شادمانۍ گذران...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
خُــــداے من
تنها پناهمـ تُـــــویۍ
دستمـ را مُحڪمـتر بگیــر...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_24427883.mp3
2.49M
♡••
#احسانخواجہامیرے
میشہخداروحسڪرد..
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#حجتاشرفزاده
بارانبباردمۍروے...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
در زندگۍ نہ گُل باش
ڪہ اسیرِ خاڪ شوے
و نہ بـــاران باش
ڪہ بہ خاڪ بیفتۍ
خــــــاڪ باش
ڪہ گُل از تُو بروید
و باران بخاطرِ تُو ببارد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Hojat Ashrafzade - Sakht Nagir (128).mp3
3.47M
♡••
#حجتاشرفزاده
سخت نگیر...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دل ڪه رنجید از ڪسۍ
خرسند ڪردن مشڪل است
شیشہے بشڪستہ را
پیـوند ڪردن مشڪل است
ڪوه را با آن بزرگۍ
میتوان همـوار ڪرد
حرف ناهمـــــــــــوار را
هموار ڪردن مشڪل است...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#عشقاجباری #قسمت172 با این رفتار ناشیانه بهار بهروز بلند قهقهه زد و با تمسخر شروع به آواز خوندن کر
#عشقاجباری
#قسمت173
باران خواهر بهروز بود که چند سال از بهار بزرگتر بود،با حرصی از قهر کردنهای مکرر بهار گفتم :
- همشون همینن تا یه چیزی بگی به تیریش قباشون بر میخوره زندگیو گند میکنن برات ، من نمیفهمم اینا خودشون خسته نمیشن از این همه بحث وجدال الکی و پوچ.
بهروز با تمسخر چپ چپ نگاهم کرد و گفت :
- تو که کشته مردی همین بحث و جدالش بودی ... چیشد حالا ؟
نیشخندم جواب کاملی بود برای سوال احمقانهش که دوباره گفت :
- اگه حوصلتو سر برده پس چرا به پاش اسیر موندی؟
جعبه سیگارم رو از رو میز برداشتم و یه نخ رو لبم گذاشتم و با فندک زدن زیرش ،اسیر شده در بند بهار با احساس عمیقی لب زدم :
- چون گرفتارشم.
پوک اول رو عمیق زدم که یه حس داغ شدن و رهایی تو تموم تنم پیچید.
- میدونی بهروز کلاً خودمم به کارام خندم میگیره که یه الف بچه این همه منو گرفتار کرده ولی خودمم نمیفهمم چرا اینجوری شدم،چرا بین همه این همه دختر ، بهار ؟
بهروز سرش رو با ریتم آرومی به اطراف تکون داد و گفت :
- آره میدونم از بس عقل نداری، منم نمیدونم چطوری بین اون همه دختر و درو داف خوشگل چشمت یه الف بچه لجباز و یه دنده و بی ادب رو گرفت.
با همون دستی که سیگار بین انگشتهام زندانی شده بود، به سمتش دراز کردم و تشر زدم :
- هوی ... مراقب حرف زدنت باشا ... پا میشم دک و دهنتو می مالونم بهما....
پاهاش رو کامل دراز کرد و روی مبل لم داد و سرش رو به پشتی تکیه زد و گقت:
- میفهممت پسر ،میدونم خیلی خرابشی ... یادمه قبلاً فقط میخواستی بیاریش تا ازش مراقبت کنی، همش میگفتی میترسم مجتبی لندهور کار دستش بده ، همه سرش تو اللی تللی خودشه حواسش به این دختر بچه نیست ولی بعد کم کم رفتی تو لاکش یهو شدی شیفته و خراب.
لبخندی بی اختیار رو لبم نشست. که بهروز با لحن صدای آهسته تری ادامه داد :
- اونموقع بهار سیزده سالش بود ،یادمه اولین بار که دیدمش فکرکردم هشت، نُه سالشه ، از بس ریزه میزه و بِیبی فیس بود، هر چند همین الانشم بِیبیه ،وقتی فهمیدم خراب این نیم وجبی شدی دلم میخواست با چوب تو ملاجت بزنم تا عقلتو به کار بندازی ولی بعد ...
خاکستر سیگارم رو تو زیر سیگاری تکون دادم و گفتم :
- بهار خیلی حساس و یه دنده ست بهروز گاهی اوقات واقعاً خستم میکنه اما دلمم نمیاد چیری بهش بگم ، اینا بخاطر بچه بودنشه چون نمیتونه بفهمه من چی میخوام بهش بگم یامنظورم چیه فقط بلده لج کنه ، قهرو نازای بچه گونه کنه آخرشم بگه حق با خودمه.
- ای بابا دِلی که دو سن اینو داره از بهار بدتره ، مخ منو پوکوند ولی آخرش عاقل نشد ،نذاشتم حرفشو تموم کنه دیگه داشت پاشو از گلیمش بیشتر دراز می کرد.
- به جای این چرت و پرت گفتن بشین ببینم با دِلی میخوای چیکار کنی ؟ نمیتونی که بیخیالش بشی ،باید بری باهاش حرف بزنی !
نگاه غمگینش به چشمهام برگشت و با لحن آهسته و بم شده ای گفت :
- نپیچون بحثو و عوض نکن...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#گرشارضایی
دلمـگرفتہاےرفیق...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄