♡••
تُو آفتاب و من آن ذرهامـ ز پَرتوِ مهرت
ڪہ از دریچہ درآیمـ،گرمـ ز ڪوچہ برانۍ...
#اوحدےمراغهاے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
یڪپنجرهفولاددلـمـتنگِتُـوآقـاست
اےڪاشڪہزوارخُـراســانبـودمـ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
حال خوبتوفقط ازخُدا بخواه
خـُـــــــدا زیرِ قولـش نمیزنہ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
غمـ مخور جانا
در اين عالــَــــمـ
ڪہ عالمـ هيچ نيست...
#ملكالشعرابهار
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Amin And Omid - Emam Reza 128.mp3
2.42M
♡••
امام رضا(ع)...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تا توانۍدرجهانیڪرنگباش
قـــالۍاز صدرنـگبودن
زیرِپاافتـادهاست...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#عشقاجباری #قسمت246 کیان با تمسخر لبش رو کج کرد و خیلی بی اهمیت گفت : - برو کنار بذار باد بیاد ، ز
کف دستهام رو از پشت سر به تخت تکیه زدم و به سقف نگاه کردم ، روزها که خودم تنها مجبور میشدم تو خونه سر کنم خیلی احساس تنهایی و پوچ بودن میکردم ، احساس خلا و ضعیفی ، نه از خونه میتونستم بیرون برم و نه امنیت و آرامش محکمی برام وجود داشت ، من از ترس و وحشت سهیل زمانی که تنها میشدم تموم درهای خونه رو قفل میکردم چون حتی از این مامن آرامش هم وحشت داشتم، یه روزی تو چهارچوب خونه خودمون ،توی اتاقم و رو تخت خودم به غارت رفتم، حتی الان که تو خونه کیانم گاهی اوقات که تنهام از سنگر گاه و اتاقم بیرون نمیزنم که مبادا یه وقت سهیل یواشکی داخل خونه اومده و جایی کمین کرده ،شاید شبها هم از ترس این کابوسها خواب راحتی نداشتم، "ترس" انگیزه بزرگی بود که بتونه تموم زندگیم رو فلج کنه و روحیات منو به یه دختر افسرده و بی حس و حال تبدیل کنه البته تا زمانیکه کیان و مجتبی پیشم نبودن ، مجتبی هم مثل بهروز تو شرکت کیان مشغول به کار شد، با اینکه تعطیلات عید رو سپری میکردیم اما کارهای کیان هیچوقت تمومی نداشتن و همچنان هر روز به شرکت میرفت.
صدای زنگ موبایلم توسکوت و خلوتم طنین انداخت، از شوک صداش شونه هام بالا پرید و جیغ آرومی کشیدم، دستم رو روی قلبم گذاشتم که مثل قلب گنجشک محکم به در و دیوار سینهم میکوبید با حرص گفتم :
- خروس بی محل.
نفسی کشیدم و از جا بلند شدم ، کسی رو نداشتم که بهم زنگ بزنه ،معمولاً کیان هم هر روز به تلفن خونه زنگ میزد ، البته اینم بگم که این روزها انقدر زنگ میزنه و آمار خورد و خوراکم رو میگیره که از دستش کلافه شدم.
به خودم گفتم شاید سهیل باشه و میخواد دوباره تهدیدم کنه چون چند دقیقه پیش بهم پیام زده بود اما وقتی گوشی رو از تو کمد در آوردم دیدم اسم دل آرام رو صفحه بهم چشمک میزد.
با خوشحالیِ تمام خیلی سریع تماس رو وصل کردم و گفتم:
-سلام دل آرام جون .سلام عزیزم بیداری؟_آره بیدارم.....خوبی؟
- خوبم عزیز دلم ... میخواستم یه سر بیام پیشت مزاحم که نیستم ؟
-نه این چه حرفیه خوش اومدی آبجی.
- ممنون ،پس من تا یه ساعت دیگه اونجام ... میبینمت بهار.
تماس رو که قطع کردم سریع رفتم دوش گرفتم ؛ موهام رو خشک کردم و یه لباس مرتب پوشیدم ، انگیزه گرفته بودم که کسی قراره این خلوت تشویش بار و نفرت انگیز رو بر هم بزنه ، به محض بیرون اومدنم از اتاق این انگیزه خدشه ای روی ذهنم زد که من برای ناهار هیچی درست نکردم، اونم با وجود اینکه دل آرام شکمو داره میاد اینجا ؛ بی حس و حال روی مبل وا رفتم، هر روز کیان ناهار خونه میاومد اما امروز گفت کارهاش زیاده و نمیتونه بیاد ، منم اصلاً حوصله آشپزی کردن نداشتم که حتی برای خودم غذا درست کنم و الکی به کیان گفتم ناهار خورشت بادمجون درست کردم ،بیچاره چقدر به به و چه چه الکی راه انداخت و گفت :
- اوف دمت گرم جوجه ،حتماً ازش بمونهها شب که برگشتیم بزنیمش تو رگ.
خبر نداشت که این فقط ساخته ی ذهنمه و اگه دل و دماغی برای آشپزی کردن پیدا کردم قصد دارم عصر مشغول درست کردنش بشم.
صدای زنگ آیفون از جا پروندم، جدیداً زیادی هم ترسو شده بودم که با کوچیکترین صدایی سه متر به هوا میپریدم.
از تو مانیتور چهره دل آرام رو دیدم سریع دکمه اف اف رو زدم و کنار رفتم که دوباره زنگ در رو زد.
گوشیه آیفون رو برداشتم ودل آرام گفت :
- بهار جان این ریموتو بزن میخوام ماشینو بیارم داخل.
- باشه الان میزنم آبجی.
گوشی رو گذاشتم و کلافه تو سر خودم کوبیدم ، دل آرام وقتی ماشین رو داخل میاره که قصد داره چند ساعت طولانی اینجا بمونه ،من ناهار درست نکردم ، حالا چه خاکی تو سرم بریزم ... لعنت به این بدشانسی.
دکمه ریموت رو زدم و بعد از اینکه دل آرام داخل شد و ماشیش رو پارک کرد با یه جعبه شیرینی از ماشین پیاده شد ،آخرین باری که دیدمش شب تولدم بود، برام یه ساعت مچی و و دستبند شیک و تزئینی گرفته بود.
کنار در هال به استقبالش ایستاده بودم، با دیدنم لبخندی زد و گفت :
- اوه اوه داغون شدی رفت ،چرا رنگ و روت این شکلی شده ؟ تو هنوز از اون شب سر حال نیومدی دختر ؟
خندیدم و گفتم :
- نه بابا خوب شدم دیگه.
- والله اگه من دارم میبینم نا نداری حتی حرف بزنی.
کنارم رسید و با هم روبوسی کردیم جعبه شیرینی رو به دستم داد ،ازش تشکر کردم وصادقانه گفتم :
- راستش خودمم نمیدونم این چند روز چه مرگمه ، نه درست و حسابی غذا میخورم ، نه با کسی حرف میزنم ، نه کاری تو خونه انجام میدم ، همش یا خوابم یا عوق میزنم ، کلاً سیستم اعصاب و بدنمم ریخته بهم.
دل آرام یه لبخند معنادار و پر منظور زد و با چشمهای تنگ شده نگاهم کرد و آروم زیر لب گفت :
-پس الکی نبوده که این کیان مرموز ازم خواهش میکرد بیام پیشت...
با خوشحالی بالا پریدم و دستهام رو به هم کوبیدم و گفتم :
- یعنی نیومدی برای خداحافظی ؟ از کیان شنیدم که همین روزا قراره بری ؟
با ترس سریع مچ دستم رو گرفت و گفت :
- هوی هوی بهار اونجوری دیگه نپریا ،تورو جدت فقط نپر بالا همونطوری آرومم حرف بزنی من میشنوم، شر برام درست نکن.
من که اصلاً تو فاز حرفهاش نبودم و روی اون نرفتنش دلم رو صابون زده بودم ،خندیدم و با ذوق گفتم:
- بگو دیگه آبجی دل آرام ... بگو که نیمومدی واسه خداحافظی و نمیخوای بری ؟
خندید و در حالیکه لباسهاش رو از تنش بیرون میکشید و به چوب لباسیه کنار در هال آویزون میکرد با خنده گفت :
- اون که بله عزیزدلم منتها چند روز دیگه میخواستم بیام ولی الان کیان ازم خواست بیام اینجا یکم هواتو داشته باشم...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
اگرروزے براے من خودت را هدیہ آوردے
بہ گندمـزارِ احساسمـ،بیا شاید درو کردے...
#علۍجعفرے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گرشارضایی
بارون...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
در قلبِ ڪوچڪِ من
تُــو چِقــَــــدر فراوانۍ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
جز ڪوے تـُو، دل را نبُوَد منـزلِ دیگر
گیرمـ ڪہ بُوَدڪوے دگر،ڪو دلِ دیگر..؟!
#ظریفِاصفهانۍ
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
بہغمِکسیاسيــرمکهزمنخبرندارد
عجبازمحبتِمنکهدراواثـــرندارد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
چگونہ سیر شود چشممـ از تماشایت؟!
ڪہ جــاودانہترین لحظہے تماشایۍ...
#حسینمنزوے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_577556268.mp3
7.61M
♡••
#پروازِهماے
اشاراتِنظر...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_927702741.mp3
1.78M
♡••
#استادفرهمند
دعاےعهد..🕊
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
ڪارمـایناستڪھسمتِحࢪمشروڪنمۅ
ازهمیـندورســـݪامشبدهمـگـریھڪنمـ ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
هواےباغِبهشتاستخاڪِڪوےحُـسین
وطن،خوشآنڪہدرآنخاڪجانفزابڪند...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
او خـُـــــداوندِ ناممڪنهاست
درحالۍڪہتوبرممڪنگریہمۍڪنۍ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
زندگۍ بارِ گرانۍست
ڪہ بر پشتِ پریشانۍتوست
ڪارِ آسانۍ نیست
ناندرآوردنوغمـخوردنوعاشقبودن...
#مجتبۍڪاشانۍ
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_24427883.mp3
2.49M
♡••
#احسانخواجہامیرے
میشہخداروحسڪرد..
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
زمان مۍگذرد
خاطرات محو مۍشوند
احساسات تغییرمۍڪنند
آدمـها مۍروند
اماقلب،هیچوقت فراموش نمۍڪند...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄