🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_95206751.mp3
1.78M
♡••
#استادفرهمند
دعاےعهد..🕊
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
درنبندیمـ بہ نُور،بہ آرامشِ پر مهرِ نسیمـ
رو به این پنجره با شوق سلامۍ بڪنیمـ...
#سهرابسپهرے
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
ودراوجِ توڪل و نااُمیدۍ
خُـــــــــدا از راه مۍرسـد...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تـُو بخــواه
تا بہ سویـــت
ز هـوا سبڪتر آیمـ ...
#حسینمنزوے
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
شادمانترین مردمـ
بهترین چیزها را در زندگۍ ندارند
بلڪہ آنها بهترین"برداشت" را
از زندگۍ دارند...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_1086049940.mp3
7.02M
♡••
#رضاصادقی
شُڪر...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
راز زنـدگۍِ آرامـ این است
امروزدرڪنارِخُـدا گامـ بردار
فــــــــردا را بہ او بسپــــار...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
کیک رو که خوردم کمی بهترشدم ... چشمهام رو بستم که چند دقیقه بعد کیان وارد اتاق شد. از زمان رفتنش تا
#عشقاجباری
#قسمت300
من خرید کردن یا قدم زدن تو این هوای گرم تابستون رو نمی خواستم من دستان گرم و با محبت مردَم رو می خوام، حرفهای مملواز عشق و امید ش رو، نه حرارت آفتاب سوزانی که بیشتر به خرمن آتش حسرتهام دامن میزد .
با همون صدای گرفتهم جواب دادم:
-نه می خوام برم خونه فقط بخوابم ،من اینقدرا هم ارزش ندارم که بخوای برام محبت خرج کنی ،میخوام برم اینقدر تو زندانم بمونم تا همونجا بپوسم و بمیرم.
باز هم نفس عمیقی گرفت و من باز هم خیره به خیابون آروم و بی صدا اشک ریختم .
- بهار ؟
با چشمهای اشکیم بهش نگاه کردم، دستهاش رو از هم باز کرد و آهسته و بم شده گفت :
-فکر کنم بتونم یه ذره آرومت کنم.
نگاهی به دستهای با محبتش انداختم و اشکام سر ریز شدن ، چه مرگم شده خدایا ...حتی فهمیده چه مرگمه ... میدونه چقدر بهش نیاز دارم.
سرم رو به طرفین تکون دادم :
- نمیام ... ازش متنفرم.
دستهاش مشت شدن و با غم سنگینی گفت :
- ازش متنفری یا هرچی اما الان بهش احتیاج داری ... دستهاتو بزار تو دستهام
چونهم لرزید و باز هم سرم رو تکون دادم :
-تا الان دووم آوردم نمردم، از این به بعدم نمیمیرم.
آهی کشید و گفت :
- حق با توعه، ولی دیگه چیزی از من نمونده شایدم مردم فقط دارم نفس میکشم.
به من گفته بود خائن ؛ هرزه ؛ کثافت ؛ منو یه زن بدکاره خطاب کرد ؛ زنی که در غیاب شوهرش با دشمنش .... ؛ منو طرد کرد ؛ منو کشت ؛ چطور بهش پناه ببرم وقتی روزها و شبها منو از این حصار دلگرم کننده دستهاش دور کرده بود ؟ چه جوری دلم رو خوش کنم و چند دقیقه کوتاه تموم زخمهام رو کنار بذارم در حالیکه صاحب همین آغوش بهم تیغ زده و تموم تنم رو زخمی کرده ؟امروز شبیه بمبی شدم که هر لحظه منتظر این انفجار ویرونگرم بودم.
کمی بعد ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه حرکت کردیم ،نه نگاهش کردم و نه حرفی زدم و نه گلایهای داشتم، عاقبتم سوختن بود و اینو میدونستم که هرچه زودتر آتیش سوختنم منو جزغاله کنه.
به خونه که رسیدیم با اینکه وزنم خیلی اذیتم میکرد اما آروم آروم قدمهام رو به سمت اتاقم برداشتم، کیان سریع از ماشین پیاده شد و اومد که دستم رو بگیره تا کمکم کنه، خودم رو به سمت عقب کشیدم و با بغض و محکم گفتم:
- نیازی نیست خودم می تونم راه برم آدم واسه زن خائنش دلسوزی نمیکنه.
- چرت و پرت نگو وزنت بالا رفته بچه ها هم سنگینن نمیتونی درست راه بری.
دستش رو محکم از دور دستم پس زدم طوری که نزدیک بود با باسن محکم رو زمین بیفتم ،که با حرص گفت :
-لااله الاالله، ببین این بچه رو چه لجی میکنه؟
با بغض بیشتری گفتم :
-شده سینه خیز یا چهار دست و پا رو زمین راه برم اما خودم میرم نمیذارم تو کمکم کنی.
-به خاطر بچه هام می خوام کمکت کنم نه به خاطر خودت.
قلبم تیر کشید ولی به این ظالم بودن صاحبش دیگه عادت کرده بود ،بغض تو گلوم بیشتر شد ،خودم رو محکم گرفتم و گفتم :
- بهت که گفتم تا پایان حاملگی صحیح و سالم تحویلت میدمشون ،من یه خائنم ،یه دختر بدکارم ،به من لطف نکن، حتی بخاطر بچه هاتم به من لطف نکن ،من "چونهم لرزید ،انگشتم رو مقابل صورتش بالا گرفتم که تحکم حرفهام رو حفظ کنم اما تاب نیوردم ،نتونستم ،چون بغض قدرتم رو گرفت و جملات بعدی رو تو دهنم کُشت ،کلمه ها از روی زبونم پر زدن و من موندم با بغضی که داشت گلو و سینهم رو به انفجار میرسوند.
قدم هام رو آروم آروم برداشتم و دوباره به سمت اتاقم راه افتادم، هنوز دو قدم جلو نرفتم که دستاش تو طرف پهلوهام رو محصور کرد، جیغ کشیدم و به سمتش برگشتم و گفتم:
- به من دست نزن ،به من دست نزن، نمی خوام کمکم کنین لعنتی.
داد زد:
-نمیتونی راه بری احمق بارت سنگینه فشارت میفته الان میخوری زمین.
دوباره جیغ زدم:
- به تو ربطی نداره میتونم میتونم به نامردای مثل شما احتیاج ندارم که کمکم کنین.
اومد طرفم و دو طرف کمرم رو گرفت و با خشم و عاصی گفت :
- بس کن بهار، بس کن، بخدا برمیدارم نفت میریزم رو سر خودم جلو تو و عالم خودمو میسوزونما!
-چی شده کیان ؟
صدای برادر نامردم بود، سریع به سمتش نگاه کردم و با هم چشم تو چشم شدیم، انقدر به نگاهم مکث و نفرت دادم که ذهن فلج شدهش به کار بیفته و به خاطرش بیاد که من کیم و چه حماقت هایی به خاطر وجود نامردش انجام دادم...
نگاهش آروم از روی صورتم سُر خورد روی شکمم ،هاله اشکِ تو چشماش رو دیدم و برای خودم پوزخند تلخی زدم،
به خودم گفتم "بهار تو نوجوونی رو برای این آدم به حراج گذاشتی آیا ارزششو داشت ؟" سریع به عقلم جواب دادم "به خدا نداشت و من الان فقط دارم هر روز بغضها و غمها و غصهها و حسرت ها رو برای خودم تکرار می کنم فقط اینا رو، دلم از درون داشت آتیش میگرفت که انقدر خونسرد و بیخیال پا به پای کیان منو هرزه شناخت و هیچ دفاعی در مقابل اتهاماتم نکرد، با بغض و اشکی که با وجود مرور همه این دردها به چشمهام روونه شد لب زدم :
- اگه یه زمانی میدونستم اینی هستی که مقابلمی و تو این مدت شناختمت هیچ وقت اون همه حماقت نمی کردم که به خاطر تو تنم به غارت بره، تویی که هیچ ارزشی نداشتی و نداری و من دارم چوب اون روزارو میخورم.
نجوای آرومی کرد که درست نشنیدم و برام مهم نبود چی به زبون آورده یا چه حسی داره و تو نگاهش چه غم بزرگی کمین کرده، دوباره آهسته به سمت اتاقم راه افتادم ،سرم رو که پیچیدم متوجه زنی شدم که روی کاناپه نشسته بود، ظاهرش کمی پریشون به نظر میاومد، چشمام رو تنگ کردم، چقدر قیافهش برام آشناست انگار قبلا یه جایی دیدمش، حافظه خوبی داشتم اما روزگار بلایی به سر حافظهم برده بود که اسم خودم رو هم فراموش کرده بودم چه برسه به قیافه این زن، یه لحظه یادم اومد، آره خودشه ،اوه اوه، زن سهیلِ، چرا اینجوری شده ؟ قبلاً خیلی خوشکلتر بود ،چهرهش به حدی ترسیده به نظر میرسید و طوری روی مبل کِز کرده بود که شک نداشتم اتفاق بدی براش افتاده.
برگشتم به کیان نگاه کردم که انگار اونم تازه متوجه حضور گیسو شد،سراسیمه به سمت گیسو رفت و منو ول کرد ،منو ول کرد مثل یه شی بیارزش، گیسو که این واکنش و هولزدگی کیان رو دید ،سریع از جاش بلند شد و با گریه بلندی سمت کیان رفت...
فرو ریختم، تیکه تیکه شدم، مخصوصاً قلبم که هر روز و هر شب سودای آه و ناله این آغوش رو سر می داد ولی حالا خیلی راحت زن دیگه ای تو پناهگاه من فرو رفته بود، دستم رو به چارچوب در گرفتم که فقط سقوط نکنم،
چشمهام به دستهای کیان بود و منتظر بودم که هر لحظه دور کمر اون زن حلقه بشن و من کامل بسوزم، دستش رو شونه گیسو بود و چیزی بهش گفت که من اصلاً نشنیدم ،به معنای واقعی سوختم و بوی سوختنم همه جا پیچید و این بو حتی به مشام کیان رسید ،چون بلافاصله صورتش رو به سمتم برگردوند، نمیدونم حال نزارم تا چه حد ویرون بود که دستهاش از روی شونه گیسو رها شدن، دهنش رو باز کرد و قصد داشت چیزی بگه اما دوباره دهنش رو بست.
کنار در اتاقم بودم دستم رو بیجون به دستگیره در بردم و نفهمیدم چطور در رو باز کردم و خودم رو داخل اتاق پنهون کردم ،با بسته شدن در روی زمین سُر خوردم و از ته دل زجه زدم، تموم زجههای قلبم برای من همون آغوشی بود که خودم هیچ سهمی ازش نداشتم اما ، صدای ناله هاش و گریه کردنش و حرفهایی که میزد فقط به صورت گنگ و نامفهوم به گوشم می رسید چون تموم جسمم پیش اون آغوش و لمسش پشت در این اتاق جا مونده بود.
****
《کیان》
چشمم به در بسته اتاقش ثابت موند و قلبم تیر کشید، تموم جونم توی اون اتاق بود و شک نداشتم مثل همیشه داره اشک میریزه و هق هق میکنه ، هق هقهایی که من بیش از حد ازشون متنفر بودم و باعث ترس و نگرانیم میشدن.
گیسو رو آروم روی مبل نشوندم و یه دستمال کاغذی از تو جعبه بیرون کشیدم و به دستش دادم :
-بشین گیسو جان ،آروم باش، الان میرم برات یه لیوان آب میارم.
-باشه . ممنونم.
به سمت آشپزخونه قدم برداشتم اما همزمان دست مجتبی رو گرفتم و با خودم به آشپز خونه بردم که آروم زیر لب غرید:
-خدا لعنتت کنه حیوون، مگه تو دین نداری نامرد ؟ خواهرمو کُشتی تا کِی میخوای اینجوری باهاش ادامه بدی؟ اون بچهست ظرفیت این همه شکنجه رو نداره.
تا به آشپزخانه رسیدیم سریع یه لیوان آب پر کردم و به سمتش گرفتم:
- اینو ببر بهش بده الان انقدر هق هق میکنه تا دور از جونش یه بلایی سرش نیاد.
مجتبی پوزخندی زد و گفت:
- من ببرم ؟ بنظرت من روم میشه تو صورتش نگاه کنم ؟
- پس فکر کردی من میبرم؟ منم روم نمیشه نگاش کنم ... مگه ندیدی چه جوری رفت تو اتاق ؟ مگه کر بودی نشنیدی اون همه بدو بیراه به خودشو من گفت...؟
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#پویابیاتی
دلمـتنگہ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
گفتنۍ نیست
ولۍ بۍ تُو ڪماڪان در من
نفسۍ هست دلۍ هست
ولۍ جــــــــــانۍ نیست...!
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دِلــدار
تُوباشۍ
وڪسۍ
دلنسپارد..؟
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
بہ ڪوتاهۍ آن
لحظہ شادے ڪہ گذشت
غصہ همـ مۍگذرد...
#سهرابسپهرے
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_555415679.mp3
11.27M
♡••
#فرامرزاصلانی
گلِارڪیده...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_95206751.mp3
1.78M
♡••
#استادفرهمند
دعاےعهد..🕊
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
اےاز شـروعِ صُبـحِ ازلانتخـابــِمَـن
ڪۍمۍرسمـبہلحظہےدربَرڪشیدنت..
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
سرِ بـازارِ محبت ڪہ همہ حِیـرانند
غَمـندارمـڪہ حُسِین است خریدارِدلمـ..
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
خُــدا هیچوقت تنهــات نمیذاره
با تمومـِ وجودت بِهش اعتماد ڪن...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
زندگۍ یڪ فهمـ است
فڪرِ زنجیر ڪنۍ یا پرواز
در همان خواهۍ مانـد...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_818333998.mp3
1.68M
♡••
#بهرامحصیری
همراهِنسیـم...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
ڪدامـ پُــــــــل
در ڪجاے جهان شڪستہ است
ڪہ هیچڪس بہ خانہاش نمۍرسد...
#گروسعبدالملڪیان
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
نگاهش آروم از روی صورتم سُر خورد روی شکمم ،هاله اشکِ تو چشماش رو دیدم و برای خودم پوزخند تلخی زدم،
عذاب وجدان بهار کم بود و حالا عذاب وجدان گیسو هم به دردهام اضافه شده! این دختر بیگناه رو چرا قاطیه این بازی خطرناک کردم؟ به سمتش رفتم و به قسمت پذیرایی راهنماییش کردم ، وقتی رو مبل نشست ، آروم لب زد :
- هیچوقت فکر نمیکردم با کسی ازدواج کنم که انقدر کثیف و رذل باشه.
پوزخندی زدم :
- تو هنوزم خوب نشناختیش گیسو ،اون یه مار هفت خطه که رحمش حتی به داداش خودش نیومد ... یادمه دوستام میگفتن سر ارث و میراث داداششو تو خواب خفه کرده تا همه مال و اموال پدریشونو سهم خودش کنه.
گیسو با تعجب دستش رو جلوی دهنش گرفت و گفت:
- وای این فاجعه ست پس خواهرو مامانش چی ؟
- خواهرش از ارث محروم بوده سر ازدواجش و اینا باباش طردش کرده، مامانشم که بنده خدا پیر و مریضه اینم همه چیُ به نفع خودش تموم کرد.
- منه خرو ببین با کی ازدواج کردم ... اون به منم رحم نمیکنه کیان.
واقعاً برای گیسو نگران بودم ... سهیل آدم خطرناکیه ، همیشه بخاطر یه سری شراکتها گوشتش لای دندونم گیر بود که جرات مقابله با خودم رو نداشت اما در عوض بهارم رو نشونه گرفت.
- شات پیامشو به قاضی دادی ؟
- آره آره صبح دادم به وکیل گفت پیگیرش میشه.
-اون پیامی که بهت داد چی بود؟ اون از کجا فهمیده که تو با من همکاری کردی ؟
گیسو از سهیل جدا شده بود، دو ماهی میشد که از هم طلاق گرفته بودن اونم به صورت غیابی، چون سهیل بعد از اون شب لعنتی مثل آب زیر زمین فرو رفته بود و هیچکس نمیدونست کجا رفته ... حتی خونوادش.
پیامش را بهم نشون داد، محتوای پیامش یه پیام کاملاً تهدیدآمیز بود.
"به زودی خونواده رستگار یه عزاداریه با شکوه دارن به فامیلاتون بگو هرچه زودتر خودشونو آماده کنن. همسرعزیزم"
به صورت ترسیده گیسو نگاه کردم، دلم براش سوخت، اون بهترین کسی بود که علاوه بر بهروز تو این مدت کمکم کرده و تونستم با کمکش سهیل رو یه جورایی زمین بزنم، من سهیل رو نابود کرده بودم تمون اموالش رو از دستش بیرون کشیدم اما اون برگ برندهای ازم داشت که با همون یه فیلم تموم زندگیه منو نیست و نابود کرد ... با اون فیلم منو بهار هزار بار شکستیم و له شدیم.
با وجود این پیام تهدیدآمیز دلم نمیخواست برای گیسو هم اتفاق بدی بیفته، باید کاری میکردم تا از هر آسیب و گزندی از طرف سهیل و تهدیداتش دور بشه و بهترین راه فرستادنش به آلمان بود .
- حالا میخوای چیکار کنی؟
اول سعی کردم تصمیم خودش رو بدونم سرش رو تکون داد و دماغش رو بالا کشید و گفت :
-نمیدونم ولی میدونم که دیگه امنیت جانی ندارم.
-ترتیبشو میدم مدارکتو آماده کن بدم بچه ها سریع کاراتو بکنن بری آلمان.
با تعجب گفت:
- آلمان؟ ولی من آلمان کسی رو ندارم .
-من دارم نگران نباش اونجا جات امنه.
- کی ؟
-مامانم.
یه جوری نگاهم کرد که انگار منظور حرفم رو نفهمیده و یا دارم بهش دروغ میگم دوباره براش توضیح دادم:
- مامانم زندهست، به خاطر دوریش از من مریضه و خودش تنها تو آلمان زندگی میکنه،به خاطر یه سری مسائلی که بین خودمون هست و خیلی هم شخصیه من ازش دلخورم که حتی این همه مدت حاضر نشدم برم پیشش یا اجازه بدم اون پیشم بیاد، تو برو اونجا، نترس اونجا جات امنه و هیچ اتفاقی برات نمیافته، من سهیلُ پیدا میکنم، باهاش یه خورده حساب دارم که بعد از تسویه حسابم ...
-کیان ،اون، اون خیلی خطرناکه، ازش دور شو تورو خدا.
- زندگیمو نابود کرده گیسو نمیتونم ازش بگذرم، باید تا تهش برم تا انتقاممو بگیرم.
به در بسته اتاقش نگاه کردم،این دختر زندگیم بود، نفسم بود،جونم بود و سهیل دقیقاً روی زندگی و نفس و جونم دست گذاشت ،روی باارزشترین داشتهم.
امروز باید با تموم اشتیاق تو آغوشم میگرفتمش و سر تا بوسه بارونش میکردم ، با اینکه وضعیتش اصلاً رو به راه نیست اما بخاطر لجبازیهاش و شایدم بخاطر من سختیه این بارداری رو پذیرفت و همینطور عواقبش رو و اجازه نداد وجود اون دو تا نعمت کوچیک و دوست داشتنی از زندگیمون محو بشه، بخاطر من از خودش گذشت ،دلم میخواست تو یه موقعیت بهتر بچه دار میشدیم و ذوق بچه هامون رو با هم جشن میگرفتم، با هم میخندیدیم و از زندگیه شیرینمون حرف میزدیم ،از آیندهای که با وجود دو تا شیطون ریزه میزه کنارمون ،خیلی دلچسبتر و لذت بخش میشد، اما حالا چی ؟ هر دو از هم دوریم و بینمون یه اتاق تنگ و تاریک و یه دیوار لعنتی وجود داره که نمیتونستم دقیقه طولانی کنارش بشینم و از احساسم آسوده حرف بزنم ،دارم از نبودش داغون میشم ، نداشتنش مساوی با مرگه برام. خدایا داریم تقاص چی رو پس میدیم به منو بهار رحم کن خدایا کمکمون کن چون هر دومون بریدیم.
مجتبی یه لیوان شربت برای گیسو آورد ، تو سینی یه لیوان آب و یه شربت پرتقال دیگه هم بود که حدس میزدم برای بهار باشه و طولی نکشید که حدسم به واقعیت پیوست.
وقتی به سمت اتاق بهار رفت سریع تصمیم گرفتم خودم به جای مجتبی به اتاقش برم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#سالارعقیلی
ساغرمـ شڪستہاے ساقۍ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄