♡••
نگࢪانۍ بیجاست
عشقاینجاوخُـداهمـ اینجاست...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
زنــــدگۍ چیست
بجز لحظہے خندیدن تُـو...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_1222814078.mp3
13.59M
♡••
#شھرامـناظرے
بۍقـرار...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
آنڪہ باورت دارد
یڪ قدمـ
جلوتر ازڪسۍهست
ڪہ دوستت دارد...
#گوتہ
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#عبورازسیمخاردارنفس #پارت252 روزختم مادر و خاله نیامدند، مادر ناراحت بود، ولی حرفی نمیزد. سعیده من
#عبورازسیمخاردارنفس
#پارت253
کمی نزدیک تر آمد و با صدای پایین تری گفت:
–هیچ کس هم نمی فهمه خیالت راحت.
پاهایم سست شد، چطورجرات می کرد، لابد خواهر عتیقهاش از علاقهی من وآرش برایش گفته بود. او بد جور کینهام را به دل گرفته و حالا میخواهد انتقام بگیرد.
هر چه قدرت داشتم در دستم جمع کردم و روی صورتش نشاندم.
فکرمی کردم عصبی شود، ولی عین خیالش نبود، پوزخندی زد و گفت:
–همتون اولش این جوری هستید، کم کم خودت به دست وپام میوفتی، عشقت رو که نمیتونی ول کنی. فوری دور شد و رفت.
واقعا از حالتهایش ترسیده بودم. وقتی رفت احساس کردم دیگر نمیتوانم روی پاهایم بایستم، همین که روی جدول کنار خیابان نشستم، دیدم بابک مثل عجل معلق ظاهرشد.
–راحیل خانم حالتون خوبه؟ اون عوضی چی بهتون گفت؟
باتعجب نگاهش کردم، بغض داشتم، چادرم که پخش شده بود را جمع کردم. لرزش دستهایم کاملا مشخص بود.
–الان براتون شربت میارم. به دقیقه نکشید که با یک بطری کوچک آب معدنی ویک لیوان شربت برگشت.
–بفرمایید، شربت را دستم داد و گفت:
–بخورید. خجالت می کشیدم ولی چاره ایی نداشتم. جرعهایی خوردم و لیوان را روی جدول گذاشتم.
–ممنون آقا بابک، من خوبم شمابفرمایید.
آب معدنی را باز کرد و به طرفم گرفت.
–کمی به صورتتون آب بزنید تاخنک بشید.
میدانستم الان پوستم قرمز شده، آب را گرفتم وتشکرکردم وکاری که گفته بود را انجام دادم.
بافاصله روی جدول نشست وسرش را پایین انداخت وپرسید؟
–بهتر شدید؟
–بله ممنون خوبم.
–برم مامانم روخبرکنم بیادکمکتون.
–نه، فاطمه روصدا کنید.
گوشیاش را برداشت وزنگ زد تا فاطمه بیاید.
درحقیقت من گفتم برود فاطمه را صدا کند که خودش اینجا نباشد، معذب بودم. ولی او راه راحت تری را انتخاب کرد. نفس عمیقی کشید و آرام گفت:
–چرا زدید توی صورتش؟ اگه حرف نامربوطی زده بگید حقش رو کف دستش بزارم. نگاهش کردم، رگ گردنش برجسته شده بود.
–حرف زد، جوابشم گرفت. نوچی کرد و گفت:
–اگه حرف نامربوطی زده جوابش اون نبود، بایدیه جوری سیلی بخوره که دو دور، دور خودش بچرخه...
حرفش را قبول داشتم، اما کی باید این کار را میکرد. بابک؛ یا آرش؟ ازدرختی که آنجا بودکمک گرفتم وبلندشدم.
فاطمه به طرفم میآمد.
ازدور دیدم که آرش به مژگان کمک می کند که از سرخاک بلند شود. قلبم فشرده شد.
"آرش سرش شلوغ تر از این حرفهاست که بخواد مواظب زن خودش باشه، فعلا که اولویتهاش عوض شده."
اصلا اگر شرطی هم این وسط نباشد باز هم مگر این مژگان دست از سر زندگی ما برمی دارد. یک لحظه چند روزی که شوهرش ترکیه بود یادم امد. آرش راننده شخصیاش شده بود. حالا که دیگر عزیزتر هم شده لب تر کند آرش خودش را به او می رساند. الان هم آنقدر مشغول است که اصلا برای من وقت ندارد. مطمئنم با دنیا امدن بچه ی مژگان سرش شلوغتر هم میشود. اگر حرفی هم بزنم میگوید یک زن تنها کسی را جز ما ندارد...شاید هم این فریدون دیوانه یک جورهایی با شرط عقد مژگان لطف در حقم کرده و خودم خبرندارم. باید عاقلانه فکر کنم. از این فکرها دوباره بغضم گرفت...
✍#بهقلملیلافتحیپور
♡••
منمـ آن شڪستہ سازے
ڪہ تُوأمـ نمۍنوازے
چہ فغان ڪنمـ ز دستۍ
ڪہ گسستہ تارِ ما را...
#سیمینبھبھانۍ
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#گرشارضائۍ
بۍقرارِتُـوأمـ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
خبرٺ هست ڪھ
بۍروے تُـو آرامم نیسٺ . .💔'!
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
جاے همہے مردمـ شھرے ڪہ غریباند
اے ڪاش نِگاهمـ بھ نگاھِ تُــــو بیوفتـد..
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
مـٰاییمـ و
خیـٰالِ یـٰار و
این گوشھ؎ دِل...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5787651628895045027.mp3
6.6M
♡••
#حسینتوکلۍ
دریابم...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5916000494538458667.mp3
1.78M
♡••
#استادفرهمند
دعاےعھد..🕊
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
ازمشࢪقِنگاهِتُـوخوࢪشیدمۍدمَد
صُبحۍڪھباتُـومۍشودآغـاز
دیـــــــدنۍســـت...!
#فاضلنظرے
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
هرجࢪاحتڪہدلمداشٺ،بہمرهمبِھشد
داغدوریستڪہجزوصلتودرمآنشنیست..
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
آرامـ باش
آنجاڪہدگرراهۍنیست
خُـــــــــداراهمۍگشاید..🌱
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
سبزماندن
دࢪ میانِ ویࢪانۍ
ࢪیشھ مۍخواهد..!
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
MohammadAli KarimKhani - Amadam Ey Shah Panaham Bede (128).mp3
4.32M
♡••
#استادمحمدعلۍکریمخانۍ
آمدمـاےشاهپناهمـبده...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
بہ هیچڪس و هیچچیز
در این دنیا وابستہ نباش
حتۍ سایہات هم
در تاریڪۍ تنھات میذاره...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#عبورازسیمخاردارنفس #پارت253 کمی نزدیک تر آمد و با صدای پایین تری گفت: –هیچ کس هم نمی فهمه خیالت ر
#عبورازسیمخاردارنفس
#پارت254
–راحیل خانم می تونم کاری براتون انجام بدم؟
برگشتم ونگاهی به بابک انداختم وبا مِن ومِن گفتم:
–شما ماشین دارید؟
–بله، ولی الان باماشین بابام امدیم.
–می تونیدبدون این که به کسی بگید من رو تا ایستگاه مترو بهشت زهرابرسونید و زود برگردید؟ فکرکنم تا اینجا پنج دقیقه بیشتر راه نباشه.
لبخندی زد و گفت:
–بله حتما، بعدسویچ را نشانم داد.
–ماشین اونوره، بفرمایید.
فاطمه که به ما رسیده بود ایستاده بودو با تعجب نگاهمان می کرد. نزدیکش رفتم.
پرسید:
–راحیل توچت شده؟
دستش را گرفتم.
–لطفا اگه آرش سراغم رو گرفت که فکر نکنم حالا حالاها بگیره، بگوحالش خوب نبود، بامترو رفت خونه.
–عه، راحیل آخه چی شده، خب اگه حالت بده بامترو چطوری می خوای بری؟
–اینجا حالم رو بد می کنه، اگه ازاینجا دور بشم خوب میشم.
او هم بغض کرد و سرم را برای لحظه ایی در آغوشش گرفت.
–الهی بمیرم، می فهمم. باز این تویی که تحمل میکنی. بعدکمکم کرد تا داخل ماشین بنشینم، دلم نمی خواست صندلی جلوبنشینم ولی فاطمه درجلو را بازکرد، من هم حرفی نزدم.
بابک راه افتاد، معلوم بودناراحت است. بینمان سکوت بود تا این که جلوی یک دکه نگه داشت وگفت:
–الان میام.
دوتا آب میوه پاکتی خریده بود، یکی را برایم بازکرد و به طرفم گرفت.
–بفرمایید، فشارتون رومیاره بالا. میل نداشتم ولی حوصلهی تعارف هم نداشتم. تشکرکردم و گرفتم و در دستم نگه داشتم.
زیرلبی گفت:
–از دکهاییه پرسیدم، گفت مترو اونوره، بعد دوباره نگه داشت واز یکی مسیر را پرسید.
حق داشت بلدنباشد، فکرنکنم اصلا بهشت زهراامده باشد، چه برسد که مترو را هم بلدباشد. یادش بخیر در یک دوره ایی چندسال پیش بادوستانم زیاد اینجا میآمدیم. مزارشهدا، بخصوص شهدای گمنام.
آهی کشیدم وباخودم فکرکردم چرا اینقدردور شدم از آن روزها وحال وهوا...
دلم خواست دوباره آن روزها را تجربه کنم، بایدفکری برای زندگیام می کردم.
–آهان، مترو اونجاست.
باشنیدن صدایش سرم را طرفش چرخاندم،
–ببخشیدکه اذیت شدید، دستتون دردنکنه.
–چه اذیتی، خوشحال شدم که تونستم کاری براتون انجام بدم. بعدنگاهی به من انداخت وگفت:
–راحیل خانم خودتون رو برای چیزهایی که ارزش نداره ناراحت نکنید، یه وقتهایی آدمها قدرچیزهایی روکه دارن رو نمی دونن باید ازشون گرفته بشه، وگرنه به مرور براشون بی ارزش میشه، چون فرق بین دوغ ودوشاب رو نمی فهمن. مثل یه بچه ایی که یه تیکه الماس دستشه واصلا نمیدونه چیه، فقط چون براش جذابیت داره و با بقیه ی اسباب بازیهاش فرق داره باهاش بازی می کنه، چه بسا که مابین بازی کردنش ازدستش بیوفته وخرد بشه و از ارزشش کم بشه، حتی اینجوری هم اون بچه نمی فهمه که الان ناخواسته از ارزش این الماس کم کرده، وقتی الماس شکست، لبه هاش تیزمیشه و ممکنه به دست بچه آسیب بخوره، درحقیقت هر دوضرر می کنن. بعدنفس عمیقی کشید و ادامه داد:
–وقتی ارزش انسانها درک نشه، فقط ظاهرشون برات جذاب میشه، اونم روزهای اول.
سرم پایین بود و با دقت به حرفهایش گوش می کردم.
ماشین را نگه داشت.
– تشکرکردم وآب میوه را گذاشتم روی داشبورد و سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
–آقا بابک من الماس نیستم. آرشم بچه نیست. ولی همون الماسی هم که شما می گید برای درخشیدنش باید تراش بخوره واین تراش خوردنه سخته، الماسِ بدون تراش باسنگ فرقی نمی کنه. به نظرم همهی انسانها الماس هستند و گاهی نمی خوان تراش بخورن و خدا این کار رو به زورم که شده انجام میده، خدا سنگتراش خوبیه.
روی صندلی نشستم و منتظر قطار شدم.
حالم بد بود کاش میشد برگردم و مثل قدیم دوباره سر خاک شهدا بروم، شاید آرام میشدم. با شنیدن صدای گوشیام از کیفم بیرون کشیدمش.
با دیدن شماره زهرا خانم فوری جواب دادم.
زهرا خانم بعد از احوالپرسی و تسلیت پرسید:
–راحیل جون، ما الان بهشت زهراییم. شماره قطعه رو خواستم بپرسم.
همین که خواستم حرفی بزنم قطار رسید و از بلندگو نام ایستگاه اعلام شد.
– راحیل تو مترویی؟
با کمی مکث گفتم:
–بله. سر خاک بودم، حالم بد شد دارم میرم خونمون.
دوباره با همان تعجب پرسید:
–تنها؟
نمیدانم لحن زهرا خانم دل سوزانه بود، یا این کلمهی "تنهایی" درد داشت که من برای چندمین بار بغض کردم و گفتم:
–بله...مانده بودم چه بگویم. زهرا خانم به خاطر من آمده بود.
–الهی بمیرم. مترو بهشت زهرایی؟
–بله. میام بالا، شما کجایید؟
صدای کمیل را شنیدم که گفت، بگو میریم دنبالش میرسونیمش.
–عزیزم همون جا بشین من میام پایین دنبالت.
با دیدن زهرا خانم که مثل همیشه مهربان در آغوشم کشید بغضم رها شد.
–رنگت چرا اینقدر پریده عزیزم؟ دستم را گرفت و بعد هینی کشید.
–چرا اینقدر سردی؟ چت شده؟ بعد عمیق نگاهم کرد و آرام پرسید:
–با نامزدت حرفت شده؟
دوباره بغض و اشک. به طرف صندلی ایستگاه مترو هدایتم کرد و نشستیم.
–تو همهی زندگیها پیش میادعزیزم، اینقدر خودت رو عذاب نده. آخه آقا آرش...
ادامه دارد...
♡••
مَن خاطِࢪِشو
مۍخـواستمـ
نھ خـاطࢪَشو...!!!
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#احسانخواجہامیرے
اگہحالمۍپرسۍاینحالمہ..
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄