🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5916000494538458667.mp3
1.78M
♡••
#استادفرهمند
دعاےعھد..🕊
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
نشود صُبح اگࢪ عࢪضِ اࢪادت نڪنمـ
نامـِ زیباے تُـو ࢪا صُبح تلاوت نڪنمـ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
مِھرَتبہدِلَمنِشَستوَدِلَمرَنـگوبـوگِرفت
ایـندِلبـہپـٰاے؏ـشقِشمـٰاآبـروگـرفت...!
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
بھ ؏شقِ خُـدا زندگۍڪن
تا خُـدا همـ بھ ؏شقِ تُـوخُدایۍڪند..
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
از آنچـِھ نیسٺ
مخـُـــــــوࢪ غَـمـ...
#بیدلدهلوے
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_1656189911.mp3
2.49M
♡••
#احسانخواجہامیرے
میشہخُداراحسڪرد...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
براے ڪسۍ
دل بھ دࢪیا بزنید ؛
ڪہ همسفࢪبخواهدنھ قایق...
#گوتہ
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#شیفتگانمحبت #پارتاول به نام دوست نگاه در آینه می کنم،انگار کسی در من گمشده،انبوه خاطرات،نسیم س
#شیفتگانمحبت
#پارتدوم
به نام دوست
بعد از چهلم مادرم که لام تا کام با پدربزرگم صحبت نمی کردم،یک روز صبح آمد کنار من دو زانو نشست کمی سکوت کرد و گفت عزیزم، تا کی میخوای به این سکوت آزاردهندت ادامه بدی بخدا به پیر به پیغمبر من هر کاری کردم هر تصمیمی گرفتم فقط بخاطر آینده خودت بوده نمی خواستم خدای نکرده تو هم با دیدن مادرت یکی بشی مثل اون،مثل اون خدا بیامرز شدن مثل خوره داشت تن و جونمو از بین می برد، نگاه پر حسرتی بهش کردم و گفتم الان که حکم مرگشو دادید آروم شدید؟
سرش رو محکم رو دستش گرفت و گفت نه بخدا نه هر شب قیافش، اشکاش و التماس هاش مثل کابوس میاد به خوابم،مثل سگ پشیمونم، فکر می کردم اعدامش مایه آرامشم میشه اما هست و نیستمو نابود کرده، مهم تر از همه تو رو از من گرفته
پدربزرگ مکثی کرد و گفت اگر رضایت میدی ویلا احمد آقا رو چند روز گرفتیم بریم شمال
احمد آقا پسر خاله بابابزرگم بود و خیلی هم با هم عیاق بودند
نگاهی به تمام درماندگی پدربزرگم کردم و یک لحظه دلم برایش سوخت، نه این که پدربزرگم بود و این همه زحمت برایم کشیده، بلکه به خاطر انسان بودن و انسانیت،گفتم باشه بریم فقط این که حوصله جایی رفتن ندارم، میریم ویلا و بر می گردیم، حرفم نمی زنم
پیرمرد هم که نور امید درچشمانش برق می زد گفت باشه دخترم هر چی تو بگی فقط بریم هوامون عوض بشه
شب که رسیدیم ویلا نسیم خنکی میزد ولی دلچسب بود، با این که چند بار دیگر هم آمده بودیم اما انگار دریا فرق کرده بود، من را به طرف خودش می خواند، شام که خوردیم به پدر بزرگ گفتم میرم سمت ساحل، خواهشا شما نیایید می خوام خلوت کنم، صبح بر می گردم، با حسرتی پر اندوه گفت باشه عزیزم مراقب خودت باش
با این که هوای اردیبهشت مطبوع و دلرباست آن هم در ساحل شمال، اما هوس کردم آتش روشن کنم، و چه آتشی، از پدرم یاد گرفته بودم که آتش باید آتش حسابی باشد،شب و دریا و آتش و دود و چه منظره ی زیبایی بود اما ذهنم گاهی خاطرات پدر را به یاد می آورد که مرگ به آن تلخی برایش رقم خورد و گاهی هم خاطرات مادر را که چه بد تاوان داده بود
کنار آتش خوابیدم، با صدای پرندگان بیدار شدم،کم کم سرخی آفتاب پیدا بود، یاد شب گذشته افتادم که انگار دریا مرا فراخوانده بود، گفتم به سمت دریا می روم از ساحل که تغییری حاصل نشد، شاید دریا برایم نوید خوشی باشد، آرام آرام قدم گذاشتم به سمت دریا، با هر قدمم انگار یک قدم تا خودم فرو می رفتم، رفتم و رفتم اما ناگاه دیدم پایم دیگر روی زمین نیست گویا روی دریا قدم می زدم،تمام وجودم را در آب دیدم، اول کمی دست و پا زدم اما بعد همچون پرنده خود را رها کردم روی دریا و دیگر هیچ نفهمیدم
انگار صدایی محکم روی مخ من بود صدای آرام بخش خواهرم خواهرم، گویا کسی داشت با قلب من بازی می کرد،و مدام قلب مرا ضربه می زد تا نفس من بالا بیاید،چشم ها را آرام باز کردم،دیدم جوان خوش سیمایی در دور دست پیداست، نه چرا دور دست، بالای سرم نشسته بود، گفت خوبید خواهرم،به سختی لب هایم را تکان دادم و گفتم بله،یک دختر و زن کمکم کردند نشستم، گفتم چرا من اینجوریم آخه؟ زن گفت دخترم ما بعد نماز نشسته بودیم و صبحانه می خوردیم که صدای شما از دریا شنیده شد و پسرم به سختی شما را از آب بیرون آورد،دخترم عمر شما به دنیا بود، خداروشکر خونواده ما این جا بودند، چرا تنهایی دخترم، پس پدر و مادرت کجا هستند،آب دهانم را قورت دادم و گفتم پدر و مادرم فوت کردند و با پدر بزرگم زندگی می کنم، آمده بودیم ویلا که این اتفاق افتاد، زن مرا بوسید و گفت خداروشکر که الان سالمی،این دخترم عاطفه است ایشون هم همسرم این هم پسرم امید
لبخندی زدم و آرام گفتم پس دریا می خواست امید را به من بدهد..
ادامه دارد
#بهقلمسیدمحمدحسینی
☄کپی و استفاده بدون اجازه مؤلف جایزنیست
💫داستان به روز نگاشته می شود،نظرات شما می تواند مسیر داستان را مشخص کند👇
https://harfeto.timefriend.net/16655831392956
♡••
تَـنمَـنقـایِــقِلَـنـگَـرزَدهدَرطـوفـاناست
خودَماینجادِلِمَنپیشِتوسَرگَرداناست...
#فاضلنظرے
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#مھراج
آرزو...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
شب شود با نُـورِ احمـَـــــد مثلِ روز
مۍشود نـُـــورش چو مَھ گیتۍفروز...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
ستارهاے بدࢪخشید و مـــاهِ مجلس شد
دلِ رمیدهے مــاࢪا انیس و مـونس شد...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
روئیـد چو عطࢪگل حیاتۍ دیگر
در مڪہ و یثـࢪب؛بࢪڪاتۍ دیگر..
#میثممؤمنۍنژاد
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
امشب سخن ازجانِجھان بایدگفٺ
توصیفِ رسولِ انسوجان بایدگفٺ
دࢪ شـــٰامـِ ولادٺِ دو قطب عالَــــمـ
تبࢪیڪ بھ صاحبالزمان بایدگفٺ..
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_1239032951.mp3
6.23M
♡••
#حامدزمانۍ
محمّد(ص)...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
بوے عطࢪ ازنفسِ بادِ صَبـــــا مۍآید
نفسِ بادِ صَبــا روحفـــَـــــــزا مۍآید...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
"ݦحݦכ❤️"
نٵݦݜ سٺۅכہ ٵسٺ؛سٺٵێݜ ݕࢪ ٵۅ..!
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
سعدے اگࢪ عاشقۍڪنۍ و جوانۍ
؏شقِ مُحمّـد بس است و آلِ مُحمّـد...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄