بارانِ عشق
#قسمت_99 #عشق_اجباری تو ماشین نشسته بودیم و با یه حال عصبی و خشمگین به رو به رو خیره بودم ... فرمون
#قسمت_100
#عشق_احباری
دستهای ظریفش رو، رو سینه م گذاشت و خیلی آروم به عقب هلم داد ، با ترس و برانگیختگی سری به اطراف تکون داد و گفت :
- من با تو هیچ جا نمیام اگه نذاری برم خونم ، امشب یه بلایی سر خودم میارم.
متفکرانه بهش نگاه کردم و گوشه لبم رو جوییدم ، این دختر مرموز یه کاری کرده که میخواد با وحشت و ترسش از من، گفتنش رو پنهون کنه.
لبم رو با زبون تر کردم و دقیق تر بهش خیره شدم :
- تو یه کاری کردی مگه نه ؟ واسه همینم داری اینجوری رفتار میکنی ؟
با لرزش صداش از بغض و ترس آروم لب زد : من هیچ کاری نکردم!
- اگه کاری نکردی پس از چی میترسی هوم ؟ طلا که پاکه چه منتش به خاکه!
با مشت بی جون و ضعیفی رو سینه م زد و از بین دندونهاش غرید :
- حرف مفت نزن ، مگه اینکه بمیرم بذارم دستت بهم بخوره عوضیِ پست.
مچ دستش رو گرفتم و به عقب هلش دادم و با عصبانیت و تشر گفتم :
همین امشب محرم میشیم!
_ولی الان کدوم دفترخونه بازه که محرم بشیم منو ببر خونمون تاصبح بریم!
بتمرگ سر جات ...صدات در بیاد میخوابونم زیر گوشت ... یه جور لال شی گریه هات هم به گوشم نرسه ... اداشو درآوردم برم خونمون برم خونمون.... حوصله کولی بازیاتو ندارم دکمه استوپتو بزن تا بیشتر عصبیم نکردی ، من روانی بشم کار دستت میدم بهار ... لال شو پس.
الان میریم خونه مش رضا صیغه میخونه اون بلده.
وارفت و با نگاه متعجب و دلخورش به صندلی تکیه داد ، برام اهمیتی نداشت من قسم خوردم که اگر چیزی بفهمم که با فرضیات ذهنیم سازگار باشه ورق عوض میشه و اون روی سگِ هارم بالا میاد که بهار حتی تو عمرش تصور این چهره م رو نکرده باشه.
با اخطاری که بهش دادم صداش دیگه به گوشم نرسید فقط ریز ریز گریه میکرد ، از عصبانیت داشتم خودخوری میکردم و به خودم لعنت میدادم که چرا امشب این دختر بچه رو با خودم به مهمونی بردم ، من بهش گفته بودم از جفتم جُنب نخوره ، اگه سهیل یه بلایی سرش آورده باشه ... آخ که میدم سگهام همه طوره از خجالتش در بیان و حسابی ترتیبش رو بدن.
ریموت رو زدم و با باز شدن در ماشین رو تو حیاط پارک کردم ، به محض خاموش کردن ماشین بهار بلافاصله از ماشین پیاده شد و با قدمهایی شبیه دویدن به سمت ورودیه هال رفت .
در رو باز کردم و سریع گفتم :
کجا بیا بشین مش رضا صیغه رو بخونه!
دیدم باعجله داره میره طبقه بالا که جفت زدم مچ دستش رو محکم گرفتم اشاره کردم به مبل توی حال وبا فریاد گفتم بشین!
از صدای فریادم خشکش زدو نشست
باصدای بلند گفتم مش رضا یه وقت دیدم هراسون اومد تو خونه گفت بله آقا بفرمایید.
گفتم صیغه که بلدی بخونی!گفت بله آقا بلدیم گفتم یه نودو نه سالش رو برای منو بهار بخون!
مش رضا خوند وبهار هم باترس ولرز بله گفت! زنگ زدم آژانس گفتم مش رضا جون حاضر شو الان ماشین میاد شما برو میخوام امشب تو این خونه من باشم وبهار!
سری تکون دادو گفت از دست شما جونا
ازاین فرصت آژانس گرفتن من بهار استفاده کرد مثل باد دوید رفت بالا!
- فکر نکن امشب میری تو سوراخ موشت امن و امان راحت میخوابی من تا نفهمم امشب چه غلطی کردی نمیذارم سرتو رو بالش بذاری.
دستی رو هوا به معنای بروبابا برام تکون داد !! پشت سرش داخل رفتم.
این کت شلوار مشکی و کراوات مزخرفم بیشتر بهم حس خفگی میداد با یاد آوری دقایق پیش و اون جشن مضحکانه که حیثیت و آبروم زیر سوال رفت، دوباره سودای غصه م از نو شروع شد ... دسته کلید رو آویز کردم و گره کراوات رو از دور گردنم شل کردم و با صدای بلندی گفتم :
- کدوم گوری رفتی!
به سمت راه پله ای که به اتاق های بالا ختم میشد رفتم.
دستگیره در اتاق رو پایین کشیدم ، در رو قفل کرده بود، فکم منقبض شد و با مشت محکمی تو در کوبیدم و داد زدم :
- این درِ لعنتی رو باز کن بهار ... به ولای علی تا یه دقیقه دیگه درو باز نکنی درو میشکنم میام داخل مثل سگ باهات رفتار میکنم.
صداش با گریه همراه بود که گرفته و بی رمق داد زد :
- یه لیوان آب بخور برو بگیر بخواب تا فردا که آروم شدی حرف میزنیم...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_130 #عشق_اجباری لبهام از فرط گریه و بغض به پایین کشیده میشدن و صورت نزارم با اون همه اشک رنگ
#قسمت_131
#عشق_احباری
کلافه وار نگاهم میکرد ، اصلاً میلی به رفتن نداشت ، با نگاه اشکیم بهش نگاه میکردم که از جا بلند شد و دستش رو به سمتم دراز کرد ، آروم و با چشمهای ملتمس وارش گفت :
- من که گفتم معذرت میخوام میدونم یکم تند رفتم ... پاشو عزیزم ، پاشو با هم بریم پایین یه چیزی درست کنیم بخوریم.
با پشت دست اشکهام رو پاک کردم و بی توجه به حضورش جلوم به جهت مخالف نگاه کردم ، همونطور ایستاده و دستش به سمتم کشیده
بود. آروم تر و با خواهش جذاب تری
لب زد : - بهار ... بهار جان ... پرنسس کوچولوم ؟
دلم لرزید، انگار رو چشمهام هیچ کنترلی نداشتم که بی اختیار دوباره بهش نگاه کردم ، لبخند کوچیکی از شرارت و شیطنت تو صورتش بود، لب به دندون گرفت و عمیق و نافذ بهم نگاه کرد ... میخوام بهش اعتماد کنم اما نمیتونم ! میخوام گذشته م رو چال کنم و به قول خودش دوباره کنارش زندگی کنم ، خودم رو جمع و جور کنم اما باز هم نمیتونم ! از کیان میترسم، من زخم داشتم یه زخم بزرگ و عمیق که میترسیدم کیان یه زخم خیلی خیلی بزرگتر از این زخمهای نفوذی بشه ، زخمهای من شاید در کنار خودش ترمیم میشدن اما اگر خودش بهم زخم میزد چه جوری میتونستم اونهارو ترمیم کنم ؟
نگاهش ترس به دلم انداخت و در کنار اون ترس یه شوق زیر پوستی رو هم داشتم.
با ظاهر فریب دهنده ش اومد کنارم نشست ، کمی خودم رو جمع و جور کردم و دسته ای از پایین موهام رو بین دستم به بازی گرفتم.
نگاهم به روبه رو بود و نفسهای کیان تموم حواسم رو به خودشون جلب کرده بودن.
تو همون سکوت به سر میبردیم ، اون خلسه ناب یه آرامش کوچیک رو برای هر دومون داشت اما با نشستن دست گرمش رو پاهام این آرامش کامل به هم خورد، مثل برق گرفته ها سریع عکس العمل نشون دادم و دستش رو پس زدم و با تلخی گفتم :
- به من دست نزن پاشو برو بیرون مگه نمیفهمی چی میگم ؟
نوچی کرد و با حالت عاصی شدن تصنعی گفت :
- چته بهار یه جوری میپری انگار جن دیدی انگار من لولو خورخورم ! خب عزیزم ...
یهو گوشیش زنگ خورد اینبار به صورت واقعی نوچ کلافه واری گفت و گوشی رو از جیبش در آورد، داشتم به صورتش نگاه میکردم، ته ریش داشت و چقدر این ته ریش قیافه ش رو با نمک میکرد، چشمهای عسلیش رو از صفحه گوشی گرفت و نگاه خیره منو شکار کرد، دوباره نگاهش رو به صفحه گوشی داد و با لبخندی از مسخره کردن گفت :
- این بهروزم انگار کنتورشو وصل کرده به من ، من هر وقت میام با تو یکم خلوت کنم سروکله این مارموذ پیدا میشه .
لبخندش شاید میگفت نماد مسخره کردن بهروز رو داره اما من فهمیدم بخاطر نگاه من اون لبخند پرهیجان و کمرنگ رو لبش نشسته ، از اینکه میدید من دارم با یه نگاه خاص از جنس حس خاموشم بهش نگاه میکنم حتماً ذوق زده شده ، تازه فهمیدم چی گفت ، مگه قراره چه خلوتی باهام داشته باشه ؟
جواب بهروز رو نداد و رد تماس زد و دوباره گوشی رو تو جیبش گذاشت ، دستش دوباره به سمتم هجوم آورد، قبل از اینکه رو تنم بشینه سریع از کنارش بلند شدم و با تشر زدن گفتم :
- بعد که میگم داری موس موس میکنی به تیریج قبات بر میخوره ؛ حوصله ندارم ؛ حرفاتو زدی ، اخطاراتو دادی حالا هم پاشو برو میخوام تنها
باشم.خیلی خونسرد نگاهم کرد و بعد دستش رو به کنارهی تخت زد و از جا بلند شد ، قصد و نیت چشمهاش رو میخوندم که با چه شرارتی بهم زل زدن ،لحظه ای بعد مچ دستم رو گرفت ومنو به سمت خودش کشوند
حس ترس و لرزش قوی تو دلم و تموم تنم پیچید ، نگاهش میگفت قصد و شیطنت داره ، اولین بار بود که از ته دل میخواستم هر طور شده ببوسدم تا به راحتی عکس العملهاش رو حلاجی کنم ، میخواستم بفهمم بدون کینه ای از راز و گذشته تلخم هنوز هم به همون اندازه عاشقمه ، هنوز هم دوستم داره ، بدون هیچ فکر مزاحم و مسمومی...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄