eitaa logo
باران‌ِ عشق
21.5هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
7.4هزار ویدیو
41 فایل
مَنـ‌خُـدایۍداࢪمـ❣ ڪھ‌عاشِقانھ‌دوستشـ‌داࢪمـ خُدایۍڪھ‌عاشقِـ‌مَنـ‌استـ مھࢪبـٰانـ‌استـ❣ بینھایتـ‌بَخشندھ‌استـ خُدایۍڪھ‌خانِھ‌اشـ همینـ‌حَوالۍاستـ❣ ادمین‌تبادل‌و‌تبلیغ: @Khademehosseiin بِنویسْـ‌بَࢪایَمـ ... https://harfeto.timefriend.net/17227680569677
مشاهده در ایتا
دانلود
باران‌ِ عشق
#قسمت158 #عشق‌اجباری شنیدم چی گفت ولی خودم رو به نشنیدن زدم .. خب معلومه حسودیم شده ... وقتی من تمو
کیان خیلی عادی جواب داد : - به من ربطی نداره ... من دخالت نمیکنم. دل آرام انگشتش رو با حرص مقابل ما بالا گرفت و با نفرت شدیدی گفت : - بهم گفته سقط کن منم گفتمش چشم بهش بگو همین الان میریم انجامش میدیم اما دیگه حق نداری ازیک کیلومتریه من رد بشی وگرنه ... بهروز سریع از پشت سر آروم به سمت آشپزخونه هلش داد و گفت : - بیا برو بابا ، بیا برو صبحونتو بخور اول یکم خون به مغزت برسه اون سیم اتصالیات باز بشن بعد بیا با هم اختلاط می‌کنیم. مشخص بود که بهروز دل آرام روخیلی دوست داره و نمیخواد بخاطر موضوع پیش اومده و جریان سقط اونو از دست بده ، اما من تماماً حق رو به دل‌آرام میدادم که از این به بعدنخواد تو رابطه ای باشه که طرف مقابلش زیر بار مسئولیت عشق و ثمره دوست داشتنشون نرفته . دل آرام محکم و با عصبانیت گفت : - من کوفت میخورم، زود باش راه بیفت بریم برای سقط. یک آن بهروز با عصبانیت شدیدی دستهاش رو به دیوار کوبید و داد زد : - اصلاً نمیخوام ... نمیخوام ... من به گور بابام خندیدم گفتم سقط خوبه ؟ - به گور بابات که هیچ به گور جد و آبادت خندیدی ... مگه دست توئه که نمیخوای ؟ فکر کردی من توله مبارکتو نگه میدارم ؟ راه بیفت بهروز اعصاب کشمکش ندارم. - دِلی بخدا داری سگم میکنی ، اون بچه منه اصلاً مگه از خونه بابات آوردیش که همش داری چرت میگی ... گفتمت بشین یه چیزی بخور آروم که شدی با هم منطقی حرف میزنیم . - هه ... منطقی ؟ رو سینه بهروز زد و به عقب هلش داد و گفت : - تو داری چرت میگی یا من ؟ مگه نگفتی مسئولیت قبول نمیکنی ؟ مگه نگفتی مرد نیستی که پاش وایستی باید سقط کنم ؟ منم میخوام همین کارو بکنم لااقل پای حرفت مثل یه مرد بمون. بهروز دست به کمر شد و چشمهاش رو بست و با حرص و سابیدن دندونهاش غر زد : - کیان ... کیان چرا نشستی مثل بز داری نگاه میکنی ؟ بیا تکلیف منو با این معلوم کن تا دیوونم نکرده. از کنار کیان بلند شدم و بهش نگاه کردم تا بلند بشه و یه جوری مداخله کنه ، دلم نمیومد بیشتر از این دعوا و حرص خوردنشون رو ببینم. کیان از رو صندلی بلند شد و پشت اپن ایستاد و رو به بهروز گفت : - تو مگه خودت بهش نگفتی سقط کنه ؟ - ای مرده شوره اون زبونتو ببرن که اگه حرف نزنی لال بمونی کار من بیشتر راه میفته ... کیان سرم داره میترکه نکبت اینو یه جوری آروم کن تا مخم نترکیده! کیان با خنده آرومی گفت : چی بگم حالا ؟ تو بهش گفتی سقط کنه این بدبختم که داره میره همون‌کارو انجام بده. دل آرام راه افتاد به سمت در هال ... دلم هری ریخت و همینطور از اعماق وجودم براشون دل سوزوندم ... چرا آدم قدر لحظات خوبش رو نمیدونه و یه فرصت بکر و نابی که براش پیش میاد پشت پا میزنه که حالا محتاج التماس و تغییر عقیده طرف مقابلش باشه ؟ دل ‌آرام بهروز رو دوست داشت و بهروز هم به همون اندازه دل آرام رو دوست داره چرا حالا که خدا یه ثمره شیرین برای ادامه زندگی بهشون داده دارن این شیرینی رو به کام خودشون زهر میکنن ؟ من از همه جوانب به دل ‌آرام حق میدم اما برای بهروز هم کاملاً نگران بودم چون میدونستم با این اشتباه و لگد زدن به عشقشون از این بعد روزهای خوبی در پیش نخواهد داشت. بهروز با حرص و عصبانیت سرش رو تکون داد و حرصی گفت : - از این به بعد کارت به جایی گیر کنه که از من کمک بخوای ببین چه جوری گزارشتو به بهار میرسونم که زندگیت مثل الان من زهرمار بشه .... وای دِلی ... وای ... صبر کن دختر کجا داری میری ؟ ... وایستا دِلی .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄