بارانِ عشق
#عشقاجباری #قسمت198 شب همه خسته و کوفته تو اون سرمای یخ بندون رسیدیم ویلا ... بارون و تگرگ با سرع
#عشقاجباری
#قسمت199
اون همه احساس خرج کردن و اون همه زمزمه های رنگارنگ همش بخاطر یه شب بود ؟ یعنی فقط منو برای همین یه شب میخواست که به این زودی ازم سیر شد ؟ صدای نجواهای دیشبش تو گوشم زنگ خوردن "من تموم زندگیش بودم ، عشقش بودم ، نور دوتا چشمهاش بودم ، نفسش بودم که با چه ریتم تندی بخاطر هیجان پرشورش با من تو صورتم دم و باز دم میشد" مگه اینهارو تو گوشم زمزمه نکرد ؟ مگه میتونستم این حرفهارو فراموش کنم ؟ اونم شبیه سهیل بهم دروغ گفت ،
"کیان هم غارتم کرد " ولی جنس غارتگریه کیان خیلی ماهرتر از سهیل بود، کیان همزمان با غارت جسمم قلبمم رو هم غارت کرد.
بغض بزرگی تو گلوم ریشه دوونده بود ، کیان رو تخت کنارم نشست ، حتم داشتم که متوجه حرکات و ناراحتیم و همینطور گیجیم شده که آشفتگیش بیشتر شد و علاوه بر اون ترس بزرگی تو چهرهش نشست.
دستش رو بازوم گذاشت ،فقط منتظر یه حرکت بودم تا با صدای بلندی جیغ بزنم :
- به من دست نزن نامرد.
شوکه وار و مات بهم خیره موند و بعد چند ثانیه آروم پرسید :
- چیزی شده عزیزم ؟
-هه ... عزیزم ... عزیزم ، چقدر خوب منو خر میکنه
چشمهاش رو روی هم گذاشت و دوباره محکم تر پرسید :
- بهار پرسیدم چیزی شده ؟ هر چی هست بهم بگو باحرف زدن هم میشه حلش کرد فقط کافیه حرف بزنی.
زدم تخت سینهش :
- خودتو به موش مُردگی نزن لعنتی ،برو بیرون.
دستش رو به پیشونیش گرفت و عاصی شده، زیر لب زمزمه کرد:
این چه شانس گندی که من دارم .
- برو بیرون گورتو گم کن عوضیه پست تو ازم سواستفاده کردی.
انگار برق سه فاز بهش وصل کردن که با یه شوک بزرگ سرش رواز حالت خمیده بلند کرد و تیز بهم نگاه کرد و گفت:
- بهار تو زنمی همون چیزی که دیشب هزار بار تو گوشم تکرارش میکردی ، زن و شوهر هیچوقت از هم سواستفاده نمیکنن ،اینارو چه جوری به زبون میاری ؟
جیغ زدم :
- من زنت نیستم ، من یه عروسک کوچیکم تو دستای تو که باهام بازی کنی.
با دهن کجی مسخره ش کردم، حرص زمزمه های دیشبش و رفتار امروزش تشویش بدی رو به اعصابم القا کرد.
با مکث طولانی فقط نگاهم کرد ، شاید داشت رفتارم رو کنکاش میکرد تا بهتر بتونه برای توجیه رفتارم یه جمله آمرانه داشته باشه.
- خب آره عزیزم من همه اینارو گفتم و همش هم حقیقت داشته ،اما بدون ما زن و شوهریم بهار بین همه زن و شوهرا این هست
_ تو حسابی ازم سواستفاده کردی و به نفع خودت این مسافرتو تموم کردی.
کف هر دو دستهاش رو رو صورتش گذاشت ، حرص و عصبانیت و خشمش خیلی واضح فوران کرده بود و راحت میتونستم از برانگیختگیش حسشون کنم ، با فک منقبض شدهش از لای دندونهاش آروم غرید :
- لعنتی ... لعنتی باز چه مرگت شده بهار چرا همیشه خوشیامونو زهر میکنی .
با زانو خودم رو بهش نزدیک تر کردم و انگشت اشارهم رو رو بازوش گذاشتم و گفتم :
- تو خیلی عوضی تر از سهیلی میدونی چرا ؟ چون تو آدمو با روحش به سلاخی میکشی ولی سهیل همون اولش بهت میفهمونه که فقط قصد سلاخی کردنتو داره.
جنونش به قدری وحشتناک شد که از جا بلند شد و تموم وسایل روی میز کنسول و کناره های تخت رو کامل در هم شکست و پخش و پلا کرد ،با ترس جیغ کشیدم وخودم رو به انتهای تخت رسوندم ، داد زد و عربده کشید " من ازت سواستفاده نکردم تو زنمی ... منو با اون حرومزاده یکی ندون ، احمق تومنو پیر کردی بفهم وقتی میگم تو زنمی یعنی همه چیزمی نمیام از خودم سواستفاده کنم"
بی هوا در اتاق باز شد ، جیغ کشیدم پتو رو کشیدم رو سرم .
دل آرام و بهروز هراسون وارد اتاق شدن و اول به وسایل شکسته شده نگاهی کردن و بعد بهروز پرسید :
- کیان این چه بلواییه اول صبحی در آوردین ؟ شماها که از ما بدترین ، باز چی شده... ؟
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄