بارانِ عشق
#عشقاجباری #قسمت199 اون همه احساس خرج کردن و اون همه زمزمه های رنگارنگ همش بخاطر یه شب بود ؟ یعنی
#عشقاجباری
#قسمت200
دلی شالمرو آورد سرم کردم اززیر پتو اومدم بیرون.
کیان مشتش رو محکم تو دیوار زد و با حرص و خشم نفس زنان گفت :
- دیگه داره با حرفاش آزارم میده ، خستم کرده، همش منو مثل یه غریبه کثیف میبینه، منو با اراذلای تو خیابون اشتباه گرفته ، منِ الاغ که شوهرشم!
زدم زیر گریه، از اینکه خیلی راحت جلوی دل آرام وبهروز حرف میزد، از بهترین لحظات زندگیم که حالا تبدیل شده بود به بدترین خاطره و لحظات درد آوری که کیان داشت متعاقباً بهم تحویل میداد و جلوی همه حقیر و کوچیکم میکرد.
دل آرام اومد و کنارم روی تخت نشست و آهسته گفت :
-بهار جان عزیزم اگه بخوای منو تو میتونیم در مورد این قضیه با هم حرف بزنیم.
با چشمهای اشکیم نگاه به دل آرام کردم و گفتم:
- اون ... اون منو به بازی گرفته
کیان با عصبانیت ولی آروم گفت :
- بهار به خدا قسم اینجوری نیست عزیزم چرا بیخودی از این فکرا میکنی ؟ یکم بشین منطقی فکر کن
چقدر راحت میتونه منو بازی بده ! پس کارهاش رو به چی تعبیر کنم ؟ اینکه کنارم نبود و خیلی سریع میخواد به خاطر کارهای شرکتش برگردیم تهران ، اینها چه معنی میده ؟ مگه نه اینکه ازم خسته شده و به چیزی که خواسته رسیده ! اومد که بیاد به سمتم با گریه جیغ زدم :
- برو بیرون عوضی دیگه نمیخوام ریختتو ببینم سگ بهتر از توئه که با کلک و دروغ منو آوردی اینجا تا به خواسته هات برسی.
با خشم و غضب به سمتم خیز برداشت ، یه جیغ بنفشی کشیدم وخودم رو بیشتر رو تخت مچاله کردم که بهروز سریع جلوی کیان ایستاد و دستهاش رو روسینهش گذاشت که داشت از خشم و عصبانیت با فشار محکمی بالا پایین میشد.
- افسار پاره کردی احمق ؟ خوبه خودت داری میگی بچه ست ، بجای این خشونتت برو از دلش در بیار و بهش یاد بده که این چیزا بین همه زن و شوهرا هست تا بیشتر از این ازت وحشت نکرده.
با جسارت جیغ زدم و گفتم:
- کدوم زن و شوهر ! اون عوضی منو بازیچه خودش کرده.
کیان دست به کمر شد و با حرص گفت :
- بفرما ! تو میگی برم از دلش در بیارم بگم عزیزم ما زن و شوهریم ، مگه این میفهمه زن و شوهر یعنی چی؟ این اگه میخواست بفهمه که انقدر منو دق نمیداد ؛ فقط داره منو میکشه ، با اون داداش اوسکولش آخر منو راهیه قبرستون میکنن.
دل آرام از کنارم بلند شد و مقابل کیان و بهروز ایستاد و با ملایمت گفت :
- تو برو بیرون کیان بذار من باهاش حرف میزنم، بهر حال هر دومون زنیم بهتر میتونیم حرف همدیگه رو بفهمیم ...
- باشه حالا عزیزم دیگه نمیخواد نسخه پیچش کنی ،فقط تو آرومش کن تا من این کَله خرو ببرم بیرون.
دل آرام با یه غیظ شدیدی نگاهی به بهروز کرد و زیر لب زمزمه کرد:
- عزیزم و زهرمار برو بمیر خودتم ریختتو نبینم.
در همین حین که بهروز داشت کیان رو به سمت در میبرد بلند و حرصی گفت :
- بیا ، همشون لنگه هَمن ؛شانس نداریم که ، خدا به همه نامزد میده به ما هم دوتا شِمر داده که بزنن از بیخ و بن و همه چی نابودمون کنن ،از صبح من دارم با این فک میزنم تو هم با این نیم وجبیت،
قبل از اینکه کیان از در بیرون بره نگاهی با التماس و خواهش بهم انداخت و با لحنی ازهمون احساسات لب زد :
-بهار تورو به قران به هر چی که میپرستی بیا این دعواهاروتموم کن بذاربه خوبی زندگیمونو بکنیم ؛ منه بی پدرِ گور به گور شده قرار نیست هیچوقت ترکت کنم انقدر ازم نترس ؛ تو حتی اگه زنمم نبودی اما مثل گوشتی که وصله به استخونم من هیچوقت نمیتوتم گوشتمو از استخونم جدا کنم ، انقدر فکرای بیهوده نکن عزیزم.
با بغض و ناشیانه نسبت به حضور دل آرام گفتم :
- تو هم مثل اون ازم سواستفاده کردی اما تو تموممو غارت کردی حتی به احساس و عشقی که بهت داشتمم رحم نکردی کیان، انقدر برات بی ارزش بودم که با همین یه رابطه ازم سیر شدی...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄