eitaa logo
باران‌ِ عشق
21.7هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
6.7هزار ویدیو
37 فایل
مَنـ‌خُـدایۍداࢪمـ❣ ڪھ‌عاشِقانھ‌دوستشـ‌داࢪمـ خُدایۍڪھ‌عاشقِـ‌مَنـ‌استـ مھࢪبـٰانـ‌استـ❣ بینھایتـ‌بَخشندھ‌استـ خُدایۍڪھ‌خانِھ‌اشـ همینـ‌حَوالۍاستـ❣ بِنویسْـ‌بَࢪایَمـ ... https://harfeto.timefriend.net/17227680569677
مشاهده در ایتا
دانلود
باران‌ِ عشق
با خوشحالی بالا پریدم و دستهام رو به هم کوبیدم و گفتم : - یعنی نیومدی برای خداحافظی ؟ از کیان شنیدم
تا به سمت سالن اومد از پشت اپن نگاهی به آشپزخونه انداخت و گفت : - پس کیان میدونست یه وروجک دروغگو داره که به من گفت بیام پیشت تا با هم غذا بخوریم! وارفته روی مبل نشستم ،از اینکه گفت تصمیمش برای رفتن جدیه ناراحت شدم ؛ دلم نمیخواست جمع پنج نفره و صمیمیمون از هم بپاشه اما ظاهراً دل آرام هیچ تردیدی برای این تصمیم قاطع نداشت. با لب و لوچه آویزون گفتم : - هر روز خودش ناهار میومد خونه امروز گفت کاراش زیاده نمیتونه بیاد. - مگه مجتبی و اون رفیق جون جونیش شرکت نبودن ؟ سرم رو تکون دادم ، بهروز عاشق پیشه‌ش شده بود، "رفیق جون جونیه کیان" - چرا بودن اما کیان گفت باید حتماً خودشم امروز باشه. دل آرام آهانی گفت و روی مبل کنارم نشست. خندید و خیره به خودم و تنم نگاه میکرد ، نگاهش رو چرخ میداد روی تموم اجزای تنم ،مخصوصاً قسمت شکمم و آروم و خفیف زیرلب یه همچین چیزی گفت :"مامان کوچولو" خندید ، منم خیلی عادی و از تاثیر خنده‌ش خندیدم ، این لقب مامان کوچولو رو تازگی ها هم از کیان زیاد میشنیدم و هربار که به گوش مجتبی میرسید به قدری با کیان بحث میکرد و عربده میکشید که دست رو گوشهام میذاشتم و به اتاقم پناه میبردم و سعی میکردم فقط بخوابم، خوابی که با یه چشم به هم زدن چشمهام رو سنگین میکرد و منو با خودش به عالم دیگه ای میبرد... من واقعاً راجع به حرفهاشون و چیزهایی که میشنیدم درک کاملی نداشتم و همین درک ناچیز و بیخیالیم بود که باعث خواب راحتم میشد. به آشپزخونه رفتم و برای دل آرام یه لیوان شربت آلبالو آوردم ، وسایل پذیراییِ عید همه روی میز عسلی مقابلش بودن و از اونجایی که دل آرام روبه خوبی میشناختنم میدونستم برای خوردن یا پذیرایی هیچ تعارفی نداره و از تعارف بیش از حد ما هم اصلاً خوشش نمیاد. شربت رو که بهش دادم دوباره روی مبل سه نفره کنارش نشستم، کمی از شربت خورد و با لبخند گفت : - ناهار چی میخواستی بخوری ؟ نگو قصد نداشتی چیزی بخوری. دوباره با لب و لوچه آویزون و بی رمق گفتم : - باورت میشه اصلاً میل نداشتم ولی دلمم هوس ته چین کرده. بلند خندید ؛ انقدر که از گوشه چشمهاش اشک بیرون زد و مجبور شد لیوانش رو روی میز بذاره ، یه نیم تنه قرمز با شلوارکش پوشیده بود، دختر راحتی بود و من این راحت بودنش رو خیلی دوست داشتم البته چون الان فقط هردومون تنها بودیم با این پوشش ظاهر شده بود ولی جلوی کیان مراعات میکرد، با خنده سرش رو تکون داد و گفت : - تو که به کیان‌ گفتی خورشت بادمجون درست کردی ؟ خیلی کیانو دست کم‌گرفتیا. - اوهوم ... حال نداشتم درست کنم. دوباره خندید و ادامه داد: - دخترشکمو ... هوس کردی حوصله هم نداری غذا درست کنی ؟ پاشو من کمکت میکنم با هم درستش کنیم اینجوری یکم از هنرتم یاد میگیرم. بخاطر دل آرام بلند شدم ولی یهو زیر دلم آروم تیر کشید ،تو دلم گفتم "اوخ الان وقتش نیست من مهمون دارم" دل آرام که متوجهم شد سریع گفت : - چیشد بهار ؟ - تو اصلاً نمیخواد کاری کنی بشین بشین خودم انجام میدم. - نه بابا چیز مهمی نیست ،با هم انجام میدیم. دل آرام پریشون و مضطرب گفت : - نه جون من بشین چیزیت نشه شر کیان بگیرتم ، اصلاً غذا نمیخوایم زنگ میزنیم رستوران یه چیزی میگیریم. بی توجه به عزو جز زدنش به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم‌: تازه من هوس کردم ته چین بخورم پس همونو درست میکنیم. تا دل آرام مشغول آبکش کردن برنج شد منم مواد لابه لای ته چین رو درست کردم ، بین کار کردن ازش پرسیدم : - رابطه‌ت با عمو بهروز به کجا کشید ؟ دل آرام تک خنده تمسخر آمیزی زد و گفت : - عمو بهروز ! "بگو سِدر" عمو چیه. برگشتم و با حالت تعجب و گنگی پرسیدم : - سِدر کیه ؟ - همون تنبل درختیه بو گندو رو میگم تو کارتون عصر یخبندان ،کاراش همیشه منو یاد اون میندازه فقط بلده خِنگ بزنه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄