بارانِ عشق🏴
سریع جلوی دهنم رو گرفت و با چشمهای درشت شده و وارفتهش ملتمس وار گفت : - اینجوری نگو بهار بخدا خودم
#عشقاجباری
#قسمت258
دهنم رو باز کردم و کیان لقمه رو تو دهنم گذاشت ، طعم لذیذش آرامش رو به تنم برگردوند ،انقدر گرسنهم بود که تند تند لقمه رو جوییدم و قورتش دادم ، کیان لقمه بعدی رو مقابل دهنم گرفت و با بازکردن دهنم اونو تو دهنم جا داد ، لقمه های بعد و همینطور خیره بهش نگاه میکردم ،حس غذا خوردن و گرسنگیم به قدری پر رنگ بود که دلخوریم و بارادار شدنم و معنای حاملگی رو کامل از یاد بردم البته نه کاملِ کامل.
میون جوییدن آروم لب زدم:
- ما عقدمون رسمی نیست کیان چه طوری میخوای بچتو ..
محکم و بدون درنگ جواب داد :
- به زودی رسمیش میکنم اما وقتی دبیرستانت تموم شد.
خندهم گرفت از حرفش ، من با یه شکم زاییدن و شوهرداشتن مگه میتونستم دیگه بین همسن و سالهام درس بخونم ؟ کیان پیش خودش چی فکر میکرد؟
همین حرفهارو با تمسخر به زبون آوردم که با رگه هایی از عصبانیت و استیصال گفت :
- خب چیکار کنم من که نمیتونم آینده تو خراب کنم ، درستو باید بخونی یا نه ؟ فردا که عقب افتادی باید بری تو مدرسه بزرگسالان درس بخونی من نمیخوام تو از درست عقب باشی ، همین الانش هم اگه موقعیتت اضطراری نبود از درس خوندن منعت نمیکردم.
- من اگه این بچه رو نگه دارم آیندهم تباه میشه کیان، کدوم درس خوندن ؟ مگه میشه با یه بچه کوچیک و کهنه شوری درس خوند ؟
تخس و لجباز صداش رو کمی بالا برد و گفت :
- میشه میشه ، انقدر با من چونه نزن من هر طور شده مجبورت میکنم درس بخونی.
نیشخندی زدم و گفتم :
- تو اگه بفکر آینده من بودی نمیذاشتی من حامله بشم ، بچه میخوام چیکار وقتی هنوز خودم دست چپ و راستمو بلد نیستم !
با تعجب بزرگی بهم نگاه کرد ، باور نمیکرد من بهار باشم ؟ اتفاقاً باید باور میکرد ، چون من واقعاً بچه نمیخوام ، وقتی هنوز سنم برای خیلی از اتفاقات اطرافم آماده نیست چطور میتونم اجبارش رو قبول کنم حالا هر چقدرم که این اجبار شیرین باشه ، مثل اجبار همسر شدنم ،منو مجبور کرد زنش باشم درسته پشیمون نیستم و خیلی هم خوشحالم که کنارشم اما موضوع بچهداری و مادرشدن با شرایط فعلیم فرق میکنه.
- تو مگه نمیخواستی ازدواج کنیم ،بچه دار بشیم تا همیشه باهم بمونیم، خب زندگیه واقعی میشه این ، یعنی اون اتفاقی که تو حتی توخیالت تصورشو نکنی و یهویی برات پیش بیاد ، پس دیگه چی میگی بهار ؟
- من آمادگیشو ندارم کیان چرا متوجه نمیشی ؟
- مگه میخوای آپولو هوا کنی ؟ فوقش یه سال عقب میفتی از درسِت که اونم من برات ردیفش میکنم ، بهت گفتم خودم همه طوره هواتو دارم کمکت میکنم، تخت بخواب تو خونه کارت به چیزی نباشه دست به سیاه و سفیدم نزن تا این چند ماه به خوبی بگذره، چرا انقدر نِق الکی میزنی ؟
پوزخندی زدم و سعی کردم فارغ از این مسئله و موضوع مسخرهش و حاضر جوابیهاش صبحونهم رو کامل کنم.
بعد از صبحونه لباس پوشیدم و شبیه دختر بچه هایی که برای بیرون رفتن دنبال پدراشون راه میفتن تا به مکانی که اصلاً دوستش ندارن برن، پشت سر کیان آروم و کوتاه قدم برداشتم ،در ماشین روباز کرد و گفت :
- بشین تو ماشین.
-میخوام یکم قدم بزنم، تو ماشینو ببر بیرون منم آروم میام بیرون دمِ در سوار میشم...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄