بارانِ عشق
#عشقاجباری #قسمت291 مشتش رو با قدرت تو دیوار کوبید نتونست از زور بغض حرفش رو کامل کنه نگاه حسرت وا
#عشقاجباری
#قسمت292
دنیای کوچیک من هر چقدر کوچیک بود اما مردی رو درونش داشت که برام به بزرگی و وسعت تموم دنیا ارزش داشت ... مردی که پناهمه ... مردی که به ظاهر اسمش شوهره اما برای تموم کس و کارمِ.
بدون اینکه دلم بخواد و جسارتی برای تغییر این شگرد سخت زندگیم داشته باشم ازش دور شدم ... کیان منو ته تاریکی انداخت و با کینه و نفرت از بالای این قعر بهم خیره موند که با چه عجزی دستهام رو هر روز به طرفش دراز میکنم تا منو از این تاریکی و وحشت بیرون بکشه اما زهی خیال باطل ...
دفتر خاطراتم رو بستم و اونوزیر بالشتم قایم کردم ، این ساعت همیشه کیان سینیه شامم رو برام میآورد ، این دفتر خاطرات رو بین کتاب دفترهای درسیم داشتم ، میخواستم پایان سال تو هر برگهش یه دلنوشته یادگاری از همکلاسیهام و معلمهای خوبم داشته باشم ولی خب درس خوندن به کامم زهر شد و به دنبال اون زندگیم و حالا این دفتر جزئی از وجودم شده بود که روزها و دقیقه های مرگبار و شکنجهگرم رو تو این دفتر حک میکردم ، روز و شبهایی که من با بچه هام حرف میزدم ، درد و دل میکردم و از بیمعرفتیه بابای خوب و مهربونشون مینوشتم و همین طور ناجوانمردیِ داییشون که تو این مدت حتی یکبار هم به اتاقم نیومد تا از حالم با خبر بشه و خودمم که از این اتاق بیرون نمیرفتم تا کسی جویای حال و روزم باشه، مجتبی هم مثل کیان و بهروز باهام قهر بود و نسبت بهم سرسنگین شده بودن.
گاهی اوقات وقتی این همه سنگدلیِ بهترین مردهای زندگیم رو میبینم و اینکه برادرم نسبت به مردنم انقدر بیتفاوت شده از خودم متنفر میشم ... همیشه به خودم میگم کاش زمان به عقب برمیگشت و من بهاری پر دل و جرات میشدم که هیچوقت بخاطر نجات جون برادرم خودم رو به حراج نمیذاشتم، انگار نه انگار من همون خواهریم که زندگیه پر از آرزو و آمالم رو فدای حماقتهای ابلههانهش کردم و هنوز که هنوزه پاسوز اون روزهای زهرآلود گذشتهم.
به بالشتم تکیه دادم و پاهام رو دراز کرد ،چشمهام رو بستم و به این پوچ بودن و بیارزشیه خودم فکر کردم که دیگه برای هیچکس عزیز نیستم و اگه الان هنوز تو خونه کیان و کنارشم و بهم خوب میرسه فقط و فقط دلیلش وجود اون دوتا موجود کوچیک و تشخیص هویتشونه ... هر چند کاملاً مطمئنه که بچه های پاک و معصوم بچه های خودشن.
در اتاق باز شد ،چشمهام رو باز نکردم، اما صدای قلبم پرده گوشم رو اشغال کرده بود، انگار ضربان قلبم تو گوشم میزد که با صدای بلندی بومب بومب کوبشش رو واضح میشنیدم ،اشک سمج گوشه چشمم رو سریع پاک کردم و تو همون حالت به سر بردم ،گوشهام قدرت بیناییم رو هم لمس میکردن، صدای قدمهای محکمش نزدیکم شد، کنار تختم رسید و مثل هر روز و هر شب سینی رو روی تخت و کنار پاهای ظریف و دراز کشم گذاشت، نفسم تو سینهم حبس موند ،نفسم بود که هر شب همین موقع به سراغم میاومد و دلتنگیش برای قلب زبون نفهمم غوغا میکرد.
- شیرتازه گرفتم باید اول بجوشمش هنوز آماده نبود اول شامتو بخور بعد لیوان شیرو قبل خواب برات میارم.
با چشمهای بسته و بغضِ گلوم صداش زدم :
- کیان ؟
کمی مکث کرد و آروم گفت :
- هوم ؟
- تا کِی قراره اینجوری باشه ؟
تمسخر آمیز جواب داد :
- چه جوری عزیزم ؟ باب میلت نیست ؟ دوست نداری اینجا باشی میخوای بری پیش عشقت ؟تو که استاد پیچوندنی، خداروشکرم که محدودیت نداری هر جا باشی آزادی ، حالا غمبرک گرفتی؟
قلبم زوزه کشید ... زوزه ها انگار که یه خار عمیق رو هی درونش فرو کنن و در بیارن ... چشمهام رو باز کردم ،قامت بلندش جلوی روم بود ،مثل همیشه چشمهام رو به سمت تنهش انحراف دادم تا به صورتش نگاه نکنم و چشمهاش دوباره دلم رو به یغما ببرن و خواب شبم رو از چشمهام بدزدن ،تا نگاهم به بالا تنش خورد قلبم بیشتر زجه زد و وحشیانه تو سینهم عکس العمل نشون داد ،من چه جوری نگاهم رو از این اندام بی نقصش دور کنم ؟ اون شوهرمه ،مال منه چرا اومده تا آزارم بده و فکر و روحیهم رو به هم بریزه، دلم داره میترکه تا آزادانه دستم رو سینهش بکشم، لمسش کنم ،اونجا جای سرم بود، هر شب باید سرم رو رو اون سینه میذاشتم تا راحت بخوابم حتی با وجود قهر بودنمون، اما حالا بعد از سه هفته فقط ظاهرش رو دارم میبینم، چقدر سست شدم ،چقدر ضعیف شدم ، کیان ،کیان داری چه بلایی به سر بهارت میبری ؟ کیان بخدا من طاقت این دوری و طرد شدن رو ندارم ، همونطور که خودت همیشه میگفتی من بچهم ... آره بچهم ... ظرفیتش رو ندارم که از سر پناهم دور باشم ... غرورم رو شکستی ، منو کثیف خطاب کردی اما بخدا طاقتش رو ندارم ...