eitaa logo
باران‌ِ عشق
21.5هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
7.4هزار ویدیو
41 فایل
مَنـ‌خُـدایۍداࢪمـ❣ ڪھ‌عاشِقانھ‌دوستشـ‌داࢪمـ خُدایۍڪھ‌عاشقِـ‌مَنـ‌استـ مھࢪبـٰانـ‌استـ❣ بینھایتـ‌بَخشندھ‌استـ خُدایۍڪھ‌خانِھ‌اشـ همینـ‌حَوالۍاستـ❣ ادمین‌تبادل‌و‌تبلیغ: @Khademehosseiin بِنویسْـ‌بَࢪایَمـ ... https://harfeto.timefriend.net/17227680569677
مشاهده در ایتا
دانلود
باران‌ِ عشق
نگاه سرکشم رو آروم آروم و آرومتر به پایین کشیدم تا از تموم این افکار خلاص بشم که مبادا دوباره اشکم ج
نیشخندی زد و گفت : - داری بچه گول میزنی ؟ تو چند ساعته از این اتاق بیرون نزدی چه جوری رفتی نیمرو خوردی نکنه اجنه ها برات آوردن ؟ یا نکنه رفیق نامرئی داری، تویی دیگه ازت همه چی هم بر میاد. مثل همیشه با کنایه باهام حرف میزد و همه چیز رو به اون حیوون کثیف و خاطره منفورش ربط میداد تا عذابم بده ،با بغض بهش نگاه کردم ، تا چشمم به صورت نازش افتاد و اون ته ریشی که بیش از حد دلم میخواست دستم رو روش بذارم دلم از جا کنده شد ، خدایا این اسارت خیلی شکنجه دردناکیه ، این درد رو نصیب هیچکس نکن که عشقت مقابلت بایسته و بی‌رحمانه زیر تیغ حرفهاش تورو زخمی کنه. چونه‌م لرزید، غرور نداشته‌م به فنا رفت و اشکی از گوشه چشمم در مقابل نگاه سرد و قطبیش فروریخت، من این روزها انقدر محتاج محبتشم که دارم از این نیاز ضعیف و بیمار میشم. زانوهام رو جمع کردم و دستم رو روی زانوم گذاشتم تا تکیه گاهی برای چونه لرزون و بغض دارم باشه. - همون لیوان شیرو برام بیار کافیه ، چیزی میل ندارم ... فقط میخوام بخوابم. با حرص و کمی چاشنیه شوخی لب زد : - اوهو ، پیاده شو با هم بریم خانوم‌ کوچولو، بنده خدمتکار شخصیت نیستم، تو اون مقامم نمیبینمت که مثل قدیم خر بشم و بگم "چشم عزیزم" ... الان برات جیگر کباب میکنم میارم تا آخرش میخوری ، نه و فلان و کوفتم نداریم ، حوصله ناز کشیدن ندارم مثل بچه آدم بخور لااقل خودت نمیری. بهش نگاه کردم، سنگِ مغرور و بی احساسم ... چقدر سخت و لعنتی باهام حرف میزنه که سینه‌م رو با ارّه حرفهاش شکاف میده ... با حرص سینیه غذارو براشت و به سمت در رفت که از اتاق بیرون بره، آروم گفتم : - من بخاطر خودت گفتم نمیخواستم بخاطر منه بی ارزش تو زحمت بیفتی ... منی که حتی مردنمم واسه کسی مهم نیست. پوزخندی زد و گفت : - تو لازم نکرده به فکر من باشی ، فکر من بودی نمیرفتی با اون حرومزاده ..... برگشت به طرفم و با غم سنگینی گفت: - وقتی یادم میاد باهام چیکار کردی ازت متنفر میشم بهار ... چون من هیچوقت از گل نازک تر بهت نگفتم ... من تو رو سوای از تموم دنیا میدونستم ، که عمرم به هوای بودنت قد داشت ... لهم کردی ،غرورمو شکوندی ولی بازم هزار بار بهت فرصت دادم تا حرف بزنی ... اما تو دقیقاً کاری کردی که تموم عالم به ریشم بخندن ... اونو به من ترجیح دادی ... اون لاشیه کثافتو ... من منتظر روزیم که فقط گیرش بیارم تا با دستای خودم خفش کنم ،فعلاً که نیست و نابود شده رفته زیر زمین اما یه روزی تاوان این روزامو ازش پس میگیرم. اشکم سرازیر شد؛ پیچید و در روباز کرد ... از پشت سر به قامت درشت و چهار چونه‌ش خیره شدم ، قامتی که از نظر خودم خمیده و کمرش شکسته شده بود ،با عصبانیت از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بهم کوبید ، دیگه نایی تو وجودم نمونده بود که حتی اگه برام شامی آورد بتونم لقمه ای شام بخورم ، رو تخت دراز کشیدم و پتو رو هم روی خودم انداختم‌، صورتم از سوز اشک ملتهب شده بود و آروم آروم زیر پتو هق هق میکردم‌ ، قرار بود این زندگی تا کجا ادامه پیدا کنه و منو کیان با این سرمای یخبندون کنار هم سپری کنیم ؟ چند دقیقه تو همون حال مفتضحم گذشت ،صدای باز شدن در اتاق روی روانم تیغ کشید ، چشمهام رو بیشتر روی هم فشار دادم تا هیچ عکس العملی در مقابل اومدنش نداشته باشم ، بوی جگرهای کباب شده زودتر از عطر خودش به مشامم رسید و دلم رو مالش داد اما سَرخوردگیم به اندازه کافی اشتهام رو کور کرده بود. نزدیک تختم شد و گفت : - خودتو نزن به خواب پاشو شامتو بخور الان از حال میری. انقدر انرژیم کم شده بود که حتی نمیتونستم بگم نمیخورم. نزدیکه نزدیکم شد ،اینبار بوی تن خودش رو واضح لمس کردم ، پتو رو از روی سرم برداشت ، نور چراغ تو چشمهام زد ولی چشمهام رو هنوز باز نکردم ،نگاه خیره و مکث دارش رو با تموم وجودم حس میکردم که چطور به صورت خیس از اشک و قرمزم خیره شده. نفسش رو به آرومی به بیرون فوت کرد و آهسته و ملایم گفت : - پاشو شامتو بخور بهار. چشمهام رو باز کردم اما نگاهش نکردم : - نمیخورم ... بذارم به حال خودم برو بیرون. تاکیدی تکرار کرد : -پاشو بهار ، نمیتونم هی تکرار کنم ،اونقدر روانمو بهم ریختی که دلم میخواد برم از بالای یه برج خودمو بندازم پایین خلاص بشم ... پاشو برو صورتتو بشور بیا شام بخور الان از ضعف و فشار قندت میفته. آب دهنم رو از گرسنگی و ولع خوردن اون جیگرها قورت دادم و با بغض گفتم‌: -هیچی نمیخورم سیرِ سیرم. نوچی کرد و چند ثانیه تند تند نفس عصبی و کلافه‌ش رو بیرون داد ، دوباره خیره صورتم شد که مثل ابر بهار اشکهام از روی گونه‌م ریزش میکردن...