eitaa logo
باران‌ِ عشق
21.7هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
6.7هزار ویدیو
37 فایل
مَنـ‌خُـدایۍداࢪمـ❣ ڪھ‌عاشِقانھ‌دوستشـ‌داࢪمـ خُدایۍڪھ‌عاشقِـ‌مَنـ‌استـ مھࢪبـٰانـ‌استـ❣ بینھایتـ‌بَخشندھ‌استـ خُدایۍڪھ‌خانِھ‌اشـ همینـ‌حَوالۍاستـ❣ بِنویسْـ‌بَࢪایَمـ ... https://harfeto.timefriend.net/17227680569677
مشاهده در ایتا
دانلود
باران‌ِ عشق
با حرص گفت : - انقدر گریه نکن ،کشتی خودتو اون دوتا طفلُ هم با خودت کشتی ، حالا یعنی چی ،هر شب میشینی
صورتم از ضرب سیلیش سوخت، چونه‌م رو محکم میون دستهاش گرفت و فوران شده داد زد : - چرا این کارهارو میکنی؟ میخوای منو نابود کنی ؟ اینایی که میکِشم بس نیست ؟ نمیبینی من از داغِ کارای تو دارم سر به بیابون میذارم ؟ نمیبینی انقدر از این زندگی خستم که فقط دلم میخواد بمیرم تا از دست این بی‌آبرویی و ننگ دشمنم خلاص بشم ؟ تو میفهمی غیرت یعنی چی ؟ میفهمی وقتی فیلم زنتو بیارن با تمسخر و ریشخند بهت نشون بدن و بگن "ببخشید آقای سلطانی بازیگر این فیلم خانمِ شما نیست" و جلوی همه سکه یه پول بشی یعنی چی ؟ دهنم از تعجب باز مونده بود، کیان بیچاره‌م چه حقارتی رو تحمل کرده، خدا میدونه چه جوری اون فیلم رو به دستش رسوندن و با دیدنش چه بلایی به سرش اومده ! کاش اونشب به حرفم گوش میکرد و هیچ جا نمیرفت ، برای دشمنش نقشه کشیده بود تا زمینش بزنه اما دشمنش با یه نقشه کثیف‌تر هر دومون رو زمین‌گیر کرد. کمی ازم فاصله گرفت ، تازه اشک فرو ریخته از چشمهاش رو دیدم و دلم برای هر دومون به درد اومد. با غروری شکسته از بغض و حقارت لب زد : -من دیوونم بهار دیوونه ای که دارم مثل یه مار زخمی رو جای خودم فقط درجا میزنم ،کاری با روانم کردی که فقط منتظر یه بهونم تا هم تورو بکشم هم خودمو و هم باعث و بانیه این زندگیمو که معلوم نیست کجا گم و گور شده که هیچکس نمیتونه پیداش کنه، بهونه دستم نده بخدا تلافیه همه رو یه جا سر تو در میارم ،من نابود شدم ،مُردم ، فقط دارم زورکی جلوت نفس میکشم. با بغض به نگاه فرو ریخته‌ش زل زدم و گفتم‌: -خب چرا نمیکشیم که خودتم راحت بشی ؟ اگه من ننگتم منو بکش بذار بمیرم راحت شم. نگاهم کرد ... اشکش تا روی چونه‌ش ادامه دار شد و با درد به پایین چکه کرد ... ملایم‌تر و آروم گفت : - بسه دیگه ... امشبم زهراتو زدی ،امشبم داغونم کردی دیگه بسه. صورتم از ضربه سیلیش گز گز میکرد و بی‌جون به تاج تخت تکیه دادم، انگار هر چه انرژی داشتم و نداشتم با همون یه ذره غرغر کردن و داد و بیدادم همش به هدر رفت با بغض شکسته‌م گفتم : - دلم میخواد بمیرم ... یه جوری که خدا همتونو داغ کنه ...‌ من گناهی نکردم که بی‌سرپناه افتادم دست شما ... بخدا گناهی نکردم ... چرا نمیمیرم راحت بشم. کیان جلو اومد و بالشت پشت سرم رو تنظیم کرد و آروم گفت : - تو که جون نداری حرف بزنی چرا خودتو اذیت میکنی، غذاتو نمیخوری ؟ لج میکنی با شکمت ؟ اون بچه‌ها به درک خودت میمیری. تنم میلرزید ، نفسهام بریده بریده شده بودن، تنم رو به سمت پایین کشیدم و سرم سست و بی‌حال روی بالش افتاد : - دیگه هیچوقت واسم دلسوزی نکن ... از همه مردا بدم میاد ... از تو هم بدم میاد ... منو کثیف دیدی ...‌کتکم زدی ... دلمو شکستی ...‌اینا یادت باشن کیان. دلِ شکسته‌م دوباره ناله سر داد و آروم و غمبار زیر گریه زدم ،کیان نوچ نوچ کرد، نفس عصبی کشید اما هیچ واکنشی برای آروم شدنم نشون نداد ... انگار خودش هم به درجه‌ای از مردن رسیده که راهی برای التیام بخشیدین به هردومون میسر نمیکنه. کنارم روی تخت نشسته بود و تند تند آه میکشید ... خوب که اشکهام رو ریختم و آروم‌تر شدم گفت : - شامتو که ریختی برات چی بیارم که بخوری ؟ با این همه اشکی که ریختی الان ضعف شدید میگیری حالت بد میشه. بهش جوابی ندادم ،صدای مجتبی از بیرون اتاق به گوشمون رسید: -کیان این شیرو گذاشتی رو گاز سر اومد بیا ببرش دیگه. طوری که حتی کیان هم بشنوه زیر لب زمزمه کردم : - بی‌غیرتِ نامرد ،من بخاطر تو زندگیم اینجوری شده حالا سپردیم دست یه نامردتر از خودت که داغم کنه. - بهار ... - برو بیرون ...‌برو بیرون تورو خدا راحتم بذار. کیان چند دقیقه بعد آشغال‌های توی اتاقم رو جمع کرد واز اتاق بیرون رفت ، به زور و جبر التماسش یه لیوان شیر و کمی خامه و عسل خوردم تا گرسنه نمونم ،درسکوت فقط بهم نگاه میکرد ،داروهام رو که خوردم به سمتش پشت کردم و روی بالشت افتادم و حتی به روم نیوردم که با تموم دلخوری‌هام چقدر دوست دارم همین الان وجودش رو کنارم روی تخت احساس کنم تا با حسِ آغوش گرمش به آرامش کاملی برسم. این جرو بحث‌های مداوممون تقریباً به هر شب کشیده شد ، هر شب باهم بحث میکردیم‌، بد و بیراه میگفتیم و دوباره بحثمون به موضوع سهیل و اون شب لعنتی ختم میشد. مجتبی رو هنوز ندیده بودم دلمم نمیخواست ببینمش ، برادری که هر شب شاهد جرو بحث منو کیان با هم بود اما حتی یه طرفداریه کوچیک ازم نمیکرد به درد لای جرز دیوار هم نمیخورد و هیچ تمایلی به دیدنش هم نداشتم. سه ماهی میشد که این سیستم زندگیمون ادامه داشت ، انقدر بیمار و مریض حال شده بودم که حتی آمار حموم کردن و تعویض لباسهام هم از یادم رفته بود. کیان به اجبار حوله‌م رو از تو کمد برداشت و گفت : - به زور باید ببرنت حموم کنی ؟ خودتم از تکرار این لباسا و این سر و وضع خسته نشدی ؟ - نه...