eitaa logo
باران‌ِ عشق
21.5هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
7.4هزار ویدیو
41 فایل
مَنـ‌خُـدایۍداࢪمـ❣ ڪھ‌عاشِقانھ‌دوستشـ‌داࢪمـ خُدایۍڪھ‌عاشقِـ‌مَنـ‌استـ مھࢪبـٰانـ‌استـ❣ بینھایتـ‌بَخشندھ‌استـ خُدایۍڪھ‌خانِھ‌اشـ همینـ‌حَوالۍاستـ❣ ادمین‌تبادل‌و‌تبلیغ: @Khademehosseiin بِنویسْـ‌بَࢪایَمـ ... https://harfeto.timefriend.net/17227680569677
مشاهده در ایتا
دانلود
باران‌ِ عشق
کیان خندید و گفت : - تو نمیخواد نگرانم باشی عزیزم ،خودت میدونی منو بذارن تو فریزرم سردم نمیشه. چشمک
با هم مشغول درست کردن مواد کیک و دسر شدیم ، هر بار که بهش نگاه میکردم دلم غنج میرفت براش ،از اینکه دوباره خدا هردومون رو به هم برگردوند خوشحال بودم و تازه داشتم به طور واقعی و بدون دردسر کنار شوهرم زندگی میکردم. امروز بهترین روز ماست ،روزی که با همه خونواده‌مون کنار هم جمع میشدیم. رو کردم به کیان که سخت مشغول کارش بود و گفتم : - ولی خدایی نمک نشناس نباش‌دیگه، بهروز خیلی مردِ که بخاطرت خودشو سپر کرد و به جات تیر خورد، با اینکه اونموقعا خیلی ازت ناراحت بودم اما واسه این کار بهروز نمیدونستم چه جوری ازش تشکر کنم که جونتو بهت پس داد. جلو اومد و خیره به صورتم گفت : - تو واسه داداشش جبران کن، زدم به بازوش و گفتم : - خیلی دوست داره ... کوفتت بشه‌ که یکیُ داری انقدر میخوادتت ... برو کنار حالا کار دارم. نگاهم کرد و با چشم غره و غیظ گفت : - برو خجالت بکش بچه ... اینی که جلوته چه خریه پس ... من دوسِت ندارم یعنی ؟ خودم یه تنه همه دنیارو حریفم. با خنده تایید کردم و گفتم : - تو که معرکه ای، اگه دوسم نداشتی که نِفلت میکردم. انگشتش رو تو ظرف خامه زد و لیس زد و گفت : - اوف ... چقدر خوشمزه بود. چشمهاش رو بست و زبونش رو دور تا دور لبش کشید، - من اینجوری دوسِت دارم مثل این خامه میخورمت - پس آلا چی ؟اون که شده هوو مامانش ! با انگشت شستش گونه‌م رو لمس کرد و گفت : - هزارتای آلا نمیتونن واسه من فنچول خودم بشن، آلا فردا زن مردم میشه میره ،کی واسه من میمونه ،خوشکلِ خودم. به عقب هلش دادم و گفتم : - وای اصلا حواسم‌ نبود کیان آلا یه وقت نخوابه؟ بلند صدا زدم‌: - خاله انسی لباسای آلارو عوض کن بی‌ز‌حمت مشغولش کن یه وقت نخوابه. میخوام دخترمو خوشگل کنم واسه مهمونی امشب بدرخشه. - مگه میخوان بیان خواستگاریِ آلا، دستش رو گرفتم و خودم رو لوس کردم و گفتم : - سوپرایز دارم براش امشب. بیچاره کیان که اصلاً منظور این ذوق کردن‌هام رو نمیفهمید فقط بهم نگاه میکرد و در مقابل ذوق بچه‌گونه‌م لبخند میزد. با شوخی و خنده غذاها رو با هم حاضر کردیم ، رفتم تو اتاق و لباسهام رو عوض کردم ، یه شومیز بنفش با یه شلوار آبی نفتی پوشیدم یه آرایش کم و ملایم که صورتم رو از خستگی دربیاره کردم و شالم رو برداشتم ... ... برگشتم به سمت کیان ،اون هم ظاهر و تیپش رو با یه تیشرت همرنگ شومیزم و یه شلوار مشکی کامل کرده بود ..... یه دفعه ناخوآگاه رفتم تو فکر اگه مامانش منو ببینه چه عکس العملی نشون میده ؟ مثلاً بگه کیان این که سنی نداره چطوری میخواد زندگیه تورو اداره کنه یا خانم خونت باشه ؟ ولی من کیان و میشناسم انقدر دوسم داره که اگه تمون دنیا بگن بهار نه پا روی تموم دنیا میزاره واز بین همه منو انتخاب میکنه. تو همین فکر بودم که. زنگ آیفون به صدا دراومد _ اگه بدونی پشت این در چه کسی منتظر دیدنته! به آینه اشاره کردم و گفتم : - پاشو یکم خودتو مرتب کن زود بیا بیرون. با استرس و هیجان زیادی به سمت آیفون رفتم تا در رو برای مهمون ویژه و خاصم باز کنم ،مهمونی که امروز بزرگترین روز زندگیش خواهد بود، در کنار پسرش و نوه‌ش و منی که عروسش بودم. تو مانیتور دیدمش ،صدای تالاپ تولوپ قلبم تموم جونم رو پر کرد، چند بار نفس عمیق کشیدم و دکمه اف اف رو زدم: - خوش اومدین بفرمایید. در هال رو باز کردم و بلند صدا زدم : - خاله انسی آلارو بیار لطفاً. انسی خانم از همه چیز خبر داشت ،بهش گفته بودم مادر شوهرم برای اولین باره که میخواد مارو ببینه ،قرار شد موقع ورودش به خونه من آلارو تووبغلم بگیرم و انسی تموم این صحنه‌های ناب رو با دوربین برامون ضبط کنه تا یادبودی برای خاطرات شیرین و ماندگارمون باشن.