بارانِ عشق
مجتبی و دلی و باران غش غش خندیدن، کیان آروم غرید : - رو آب بخندیدن همتون ... تورو خدا اینو نگاه، مثل
#عشقاجباری
#قسمت333
بلند که شدم برعکس تصورم نگاهم به چشمهای خندون زنعمو افتاد که با چه لذتی بهمون نگاه میکرد.
کیان بردم رو مبل نشوندم و گفت :
- وایسا برم یه لیوان آب برات بیارم بخوری، از صبح سرپایی خسته شدی.
خاله بهجت رو به کیان گفت :
-اگه فشارش افتاده یه چیز شیرین بیار براش کیان جان، ممکنه از فشارش بوده که از دستش افتاده.
- نه فشار نداشتم یه ذره هول کردم فقط.
خاله بهجت با محبت گفت :
- ضرر که نداره قربونت برم یه چند قلوپ شربت میخوری واسه استرستم خوبه.
کیان قبل از اینکه وارد آشپزخونه بشه جواب داد :
- الان میخواد شام بخوره خاله اشتها زده میشه بعد ... همون آب براش میارم.
کیان رفت از اینور زنعمو سریع بهم نزدیک شد ... آلا هنوز توی بغلش بود و نسبت به چند ساعت پیش با مامان جونش اُخت و صمیمیت بیشتری گرفته بود ... هر چند دخترم مثل منو باباش دختر مهربون و خونگرمی بود که با تموم اونهایی که ما عاشقونه دوسشون داریم رابطه گرم و صمیمی برقرار میکرد.
سامره خانم روی مبل کنارم نشست و آروم گفت :
- دیدی چه جوری نگرانت شد ؟ باید میدیدی تا صداتو شنید چطوری دوید طرف آشپزخونه، رنگ و روی بچم پرید واست.
با لبخند و کمی خجالت گفتم :
- میدونم زنعمو کیان کلاً اخلاقش اینجوریه ،خیلی مهربونه.
- قربون قدوبالاش برم الهی، این قوم کلاً عاشقیشون اینجوری داغِ، انقدر عاشقی میکنن تا آدم از دستشون کلافه بشه ... بابای خدا بیامرزشم همینطوری بود، انقدر منو دوست داشت تا خوشیِ زیادی زد زیر دلم سربه هوا شدم.
آه سوزداری کشید، نگاهش خیره به مقابل بود و با دستش موهای آلا رو نوازش میکرد:
- سیزده سال ازم بزرگتر بود ... طوری براش نازو دلبری میکردم که دلش ضعف میرفت برام ... اما بااین نازا خودمو گم کردم... کیان که بدنیا اومد بچهتر شدم ... هوایی شدم، فکر میکردم اگه همش قهر کنم بیشتر خواهانم میشه نفهمیدم چیشد که یهو زندگیمو با این قهرا زیر رو کردم و باختم.
چه نصیحت به جا ودقیقی بود، داره میگه ناز و دلبری هم تا یه حدی قشنگه اما بیشتر از اون ممکنه دل شوهرت زده بشه و از زندگی دورت کنن.
اشکش بیاختیار از چشمش فروریخت انگار یاد و خاطره اون روزها براش دردناک ترین خاطرات بودن.
- عموت خیلی مرد شریفی بود بهار ، من سر ارث و میراث دعوام نشد که رفتم ... ما کلاً با هم اختلاف داشتیم ،مخصوصاً از طرف خانم جون ، بچه بودم نمیتونستم بچه داری کنم ... کیانُ خیلی دوست داشتما خب بچم بود اما بلد نبودم چیکار کنم ... مامان خدا بیامرز بابات هم خیلی باهام بد بود، اصلاً کمکم نمیکرد چه برسه بخواد از بچه داری چیزی یادم بده ،منم از اون پر میشدم رو عموت خالیشون میکردم ... رفتم قهر ،اونم چه قهری ، عموت اومد دنبالم التماسم کرد هر چی گفت برگرد ، گفت دیگه نمیتونم بدون تو یه دقیقه زندگی کنم، قسمم داد به جون کیان، به مرگ خودش که برگردم و کاری به مامانش نداشته باشم ،گفت با مادرش بحث کرده که دیگه تو زندگیه ما دخالت نکنه ، کیان و خودش برام مهم باشن فقط بخاطر اونا برگردم ، منم هی ناز کردم و ناز کردم تا دقیقاً دوسال همینجوری گذشت دیگه یه جوری شد که خودمم روم نبود برگردم واسه بار آخر که اومد دنبالم گفت، همه به جهنم ، خودمم به جهنم، بخاطر کیان برگرد، به خاطر بچهت ، اما من از رو بچگی گفتمش برنمیگردم برو بچه رو هم بده به مامانت بزرگ کنه که ازم متنفره ...عموت رفت فکر کردم بازم میاد ،اما اینبار رفت چند روز بعدم احضاریه دادگاه اومد و خیلی راحت طلاقم داد ... قسم خورد کاری کنه که کیان ازم متنفر بشه و هیچوقت منو به عنوان مادرش قبول نکنه گفت نمیذارم حتی یه لحظه بچمو ببینی همینطورم شد ...
با تعجب و غم بزرگی گفتم :
- زنعمو شما چیکار کردین با زندگیتون ؟
حسرتبار سرش رو با گریه تکون داد و گفت :
-گذشته ها داغم میکنن بهار ... هوای عاشقیتونو داشته باش قربونت برم ... من خطا کردم، بچگی کردم اما تو هوای زندگیتو ،بچتو شوهرتو داشته باش ،با هم خوش باشین چون چشم ببندی میبینی زندگی اومده و رفته و فقط حسرتاشو برات به جا گذاشته .
کیان که تا الان با لیوان آب کنارایستاده بود و به درد و دلکردن مامانش گوش میداد نزدیکتر شد و لیوان آب رو جلومون گرفت ... به مامانش اشاره کردم که لیوان آب رو به مامانش بده.
زنعمو سر بلند کرد و به کیان نگاه کرد و بغض دار گفت :
- منو ببخش کیانم، من همیشه دوست داشتم مادر.
کیان روی سر زنعمو رو بوسید و گفت :
- بابام خیلی دوسِت داشت مامان، با اینکه بچه بودم اما هر وقت پاش میفتاد و باهام دردوول میکرد همش از عشقش میگفت، از اینکه چقدر دوست داشت اما تو تنهاش گذاشتی.
سامره خانم گریه کرد و گفت :
- قربون این مامان گفتنت برم ،باید پام میشکست ،من نمیدونستم قراره زندگیم اینجوری بشه وگرنه نمیرفتم بخدا ، هردومون لج کردیم کیان، هر دومون...