eitaa logo
باران‌ِ عشق
21.5هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
7.4هزار ویدیو
41 فایل
مَنـ‌خُـدایۍداࢪمـ❣ ڪھ‌عاشِقانھ‌دوستشـ‌داࢪمـ خُدایۍڪھ‌عاشقِـ‌مَنـ‌استـ مھࢪبـٰانـ‌استـ❣ بینھایتـ‌بَخشندھ‌استـ خُدایۍڪھ‌خانِھ‌اشـ همینـ‌حَوالۍاستـ❣ ادمین‌تبادل‌و‌تبلیغ: @Khademehosseiin بِنویسْـ‌بَࢪایَمـ ... https://harfeto.timefriend.net/17227680569677
مشاهده در ایتا
دانلود
باران‌ِ عشق
#عشق‌اجباری #قسمت333 بلند که شدم‌ برعکس تصورم نگاهم به چشمهای خندون زنعمو افتاد که با چه لذتی بهمون
کیان آروم گفت : - آلارو بده به من یکم دورش بدم بخوابونمش. با حرص و عصبی نگاهش کردم که خندید و گفت : - چیه خب ؟ میخوام بخوابونمش ، این الان نخوابه از ساعت خوابش میگذره تا صبح مارو مَچل میکنه‌ها. - تو برو بخواب من خوابم نمیاد خودم میشینم پیش ... بلند شد و سریع دستش رو کشید و گفت : - پاشو پاشو ... آلا تا خواست اعتراض کنه کیان با جذبه و اخم سریع تشر زد : - آلا . با اینکه آلا تموم جونش بسته به کیان و لبخند پدرا‌نه‌ش بود اما از همین الان یه جوری از کیان حساب میبرد که تعجبم میگرفت تو این سن و سال بتونه همه چیز رو بخوبی درک کنه ... رفتار صحیح کیان باعث میشد که منو آلا تو اوج لوس بودنمون مراقب هر رفتار زننده دیگه ای باشیم که کاری نکنیم‌ تا کیان ناراحت بشه ... به همون اندازه که محبت‌هاش دلچسب و شیرین بودن اما طوری رفتار میکرد که مجبت‌هاش هیچوقت سو تعبیر بدی برای طرف مقابلش نباشن ‌... آلا هم مثل خودم بود ... لوس و شیطون بودم اما نه اونقدری که بخوام بخاطر محبت‌هاش وجهه بدی از خودم رو کنم. صورت آلا رو بوسیدم و دادمش به مامان جون ، آلا با بغض به کیان نگاه کرد ... کیان نزدیکش شد و گفت : - بوس بابایی چیشد خانوم کوچولو؟ آلا خودش رو به سمت کیان کشید و یه بوسه قلمبه روی لُپ کیان زد که دلِ من براش غش رفت ... عادتشون بود که هر شب سر خوابیدن قهر و تشر کنن اما هیچوقت این بوسه بینشون قطع نشد. کیان هم بوسه بزرگی روی پیشونیه آلا زد و گفت : - فردا میبرمت دریا واسه خودت حال کنی خوشکلم باشه ؟ آلا سرش رو تکون داد که مامان جون گفت : - ساعت یک شبه مادر شما برید بخوابین منم آلارو میبرم میخوابونمش ... شبتون بخیر. - شب بخیر . کیان هم با لبخند و گرمی جواب داد : - شب بخیر مامان ... تورو نداشتم چه میکردم امشب ! - انسی . کیان: - اون که رفت خارج پیش بچه‌هاش. بعد از اینکه مامان جون وارد زندگیمون شد یه جورایی انسی متقاعدمون کرد که باوجود مامان جون پرستاریش برای آلا خیلی کارساز نیست ... درسته دیگه از آلا پرستاری نکرد اما همیشه دوست خونوادگیمون موند و کیان بهش پیشنهاد داد تا بره خارج و پیش بچه‌هاش زندگی کنه ... انسی هم با خوشحالی قبول کرد و این شد که با کمک کیان این راه براش باز شد تا بتونه به آرزوی همیشگیش برسه ... هر چند به گفته خودش این کار بزرگ کیان رو هیچوقت فراموش نمیکرد. دوره درمانم کامل شده بود و مشاور و پزشکم بهم اجازه دادن با خیال راحت زندگیم رو از نو آغاز کنم، بدون هیچ ترس و دلهره‌ای و بدون فکر و خیالی از روزهای گذشته‌م ، درمانم رو طوری پیش بردن که اسم و خاطرات سهیل تو ذهنم کمرنگ شد اما فراموشم نشد ... خاطرات برای هیچکس فراموش نمیشدن ... مخصوصاً خاطرات تلخ و هیچوقت آدم نمیتونه از حقایق سخت زندگیش فرار کنه، درسته سهیلی نبود و کابوس‌هام تموم شده بودن ،درسته به طور کامل به زندگیه الان و حالم با کیان و دخترم فکر میکردم اما گهگاهی که به گذشته‌م نگاه میکردم خودم رو میدیدم ،دختری ضعیف و ریزه ‌میزه که جسم کوچیکش...... و کفتار مانند مچاله شده و از درد ، دردناکش هق هق میکنه و برای هر قطره اشک و هق‌هقش یه سیلی تو گوشش زده میشه تا بترسه ،تا سکوت کنه و دنبال بازگو کردن حقایق و نجات خودش از طعمه بودن نباشه ... من همون دخترم که با دنیایی از زجر و شکنجه الان کنار شوهر و خونواده بزرگمم ... از اون همه زخم درمان شدم ... محبت‌های شوهرم التیامم دادن و بهم فهموندن که فقط و فقط خودم برای این زندگی با ارزشم، فقط خودم ،همه اینهارو مدیون کیانم که تو لحظه به لحظه زندگیم همراهم بود حتی اگه همراهیش برام تلخ بود ولی باز هم بود و ترکم نکرد. مامان جون با خنده اومد داخل و گفت : - شیطونیای این دختر به کی رفته ؟ به زور که خوابوندمش ... ساعت شش هم پاشده همه رو بی‌خواب کنه. کیان سرش رو دوباره رو بالشت انداخت و گفت : - حسوده ... عین مامانشه ... مامانش به اون حسودیش میشه اونم به مامانش ‌... جفتشون منو میخوانا ... الکی میاد مام مام میکنه چون میدونه من از مامانش رد نمیشم میخواد به هوای اون پیشمون بخوابه‌. با ذوق و خنده به صورت کیان نگاه کردم که با چشمهای بسته و حرصی حاکی از خوشحالی و آرامش این حرفهارو میزد ... تا به مامان جون نگاه کردم آروم زد زیر خنده و گفت : - پس منم به جمع جفت دخترات اضافه کن کیان ... چون منم میخوام از همین الان حسودی کنم. کیان خمار و خواب‌آلود گفت : - وای نه ... تو دیگه نه مامان ‌‌... لااقل تو طرف من باش که اگه این هیولاها از پا درم‌ آوردن بتونی مثل الان به دادم برسی‌. زدم به شونه‌ش و گفتم؛ - خودت هیولایی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌