eitaa logo
باران‌ِ عشق
21.8هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
6.9هزار ویدیو
37 فایل
مَنـ‌خُـدایۍداࢪمـ❣ ڪھ‌عاشِقانھ‌دوستشـ‌داࢪمـ خُدایۍڪھ‌عاشقِـ‌مَنـ‌استـ مھࢪبـٰانـ‌استـ❣ بینھایتـ‌بَخشندھ‌استـ خُدایۍڪھ‌خانِھ‌اشـ همینـ‌حَوالۍاستـ❣ ادمین‌تبادل‌و‌تبلیغ: @Khademehosseiin بِنویسْـ‌بَࢪایَمـ ... https://harfeto.timefriend.net/17227680569677
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️بعضے بازے ها "برنده " ندارند؛ مثل بازے با دلِ آدمها..!! چون شخصِ دلشڪسته "خودش" را مے بازد ، و شخصے ڪه دل میشڪند، "شرافتش" را... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌♥️ @eShghdoni ♥️༺‌‌‌ ┄┅┄┅┄ ❥❥❥ ┄┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان پر مفهوم زندگی ..👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌♥️ @eShghdoni ♥️༺‌‌‌ ┄┅┄┅┄ ❥❥❥ ┄┅┄┅┄
Man Dooset Daram.mp3
8.44M
قلبــ.ـم تَرکـــ خورده.. حالِ بدی دارم... هیـــچ وقتـــ نفهمیـــدی؛ من، دوسِتـــ دارم.... 🗣 رضا صادقی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌♥️ @eShghdoni ♥️༺‌‌‌ ┄┅┄┅┄ ❥❥❥ ┄┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باران‌ِ عشق
رمان تو_فراموش_و_تو_یادی قسمت 123 نمی دانم چه شد که میان خشم آن حرف ها را زدم ولی همه اش عقده‌های
رمان قسمت 124 همین یادآوری باعث شده بود که به جان اتابک روی تخت افتاده، بیفتم و برای اثبات خودم دفاع کنم و او فقط نگاهم می کرد. فقط مانده بودم چرا بعد از حرف زدن آرام نمی شدم و نا خواسته و کاملاً بی اراده بعد از هر بار غر زدن و یادآوری روزی تلخ از روزهایمان شروع به گریه کردن و جیغ زدن می کردم. تنها کاری که از دست اتابک بر می آمد ریختن اشک بود و بی بی بیچاره با گریه و التماس آرامم می کرد. خاله نسرین همراه سوشا به ملاقات اتابک آمده بودند و من تازه آرام شده بودم و در اتاقم نشسته بودم و بی بی در حال پذیرایی بود. برای پنهان کردن صورت سرخ شده و چشم های به خون نشسته ام کمی آرایش کردم و از اتاق بیرون رفتم. حالم خیلی بد بود. لحظه ای آرامش نداشتم و انگار خاطراتم به قصد به بدترین نحو و خیلی آشکارا خودشان را نشانم می دادند و تقاضای دفاع و تلافی می دادند و من تا تلافی نمی کردم روی پا بند نمی شدم. حالا هم بعد از یک ساعت جیغ و داد هنوز کمی آرام نشده تهمت های اتابک راجع به رابطه ام با سوشا در گوشم زنگ می زد و قرارم را گرفته بود. سعی کردم آرام باشم و توی سالن رفتم. هر دو به پایم بلند شدند و بعد از خوش آمدگویی و احوالپرسی روبرویشان روی صندلی کنار تخت اتابک نشستم. کمی که صحبت ها حول احوال اتابک زده شد. سوشا بعد از نگاهی کوتاه به اتابکی که حتی توانایی صحبت و تشکر از ملاقات کننده هایش را نداشت رو به من کرد. - شنیدم صورت همسرت خیلی آسیب دیده و حنجره اش رو به کل از دست داده. ابرو درهم کشیدم، از سوشا بیزار بودم.‌ او باعث و بانی همه ی دعواهایمان بود. تیز و تند جوابش را دادم: اگه تا آخر عمرش هم روی این تخت بیفته و نتونه حتی راه بره بازم می مونم به پاش و پرستاریش رو می کنم. تای ابروی سوشا بالا پرید. - من منظور بدی نداشتما کژال. مجال ندادی ادامه بدم. می خواستم بپرسم خوب میشه؟ دکترا چی گفتن؟ شرمنده از برداشتی که کرده بودم نگاه دزدیدم و جواب دادم: نمی دونم. فوقش ایران نتونه مداوا بشه می بریمش خارج. داشتم دروغ می گفتم یک ذره هم دلم نمی خواست مداوا شود و برگردیم به آن روزهای تلخ و سخت. یک لحظه از سنگدلی خودم حیرت کردم. اتابک چه کرده بود با من که این قدر دیو سیرت شده بودم... خاله دستش را رو به آسمان گرفت و با لحنی که همدردی اش را نشان می داد گفت: الهی که زود زود رو پا میشه خاله جون. حیف بود از اون مرد که به این حال بیفته. در دلم پوزخند زدم. هیچ کس خبر نداشت اتابک چه طور ناجوانمردانه خون به جگرم کرده و من از دستش چقدر داغانم... کاسه ی خودداری ام داشت لبریز می شد و همان طور که با خاله و سوشا مشغول صحبت بودم خاطرات و تهمت های اتابک را هم مرور می کردم و تمام تنم از فرط ناراحتی و درد منقبض شده بود. دعا دعا می کردم قبل از انفجارم خاله و سوشا بروند. دست خودم نبود دلم های های گریه کردن و جیغ زدن می خواست. حس می کردم روانم دچار مشکل شده و کنترل اعمالم دست خودم نیست. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌♥️ @eShghdoni ♥️༺‌‌‌ ┄┅┄┅┄ ❥❥❥ ┄┅┄┅┄
Take my hand and give me a reason to start again دست‌هایم را بگیر و دلیلی برای شروع دوباره به من بده.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌♥️ @eShghdoni ♥️༺‌‌‌ ┄┅┄┅┄ ❥❥❥ ┄┅┄┅┄
Ali-Sofla-Man-Ra-Khabar-Kon-320.mp3
10.83M
آهنگ و بسیار شنیدنی از علی سُفلی 🎵 من را خبر کُن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌♥️ @eShghdoni ♥️༺‌‌‌ ┄┅┄┅┄ ❥❥❥ ┄┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نکند دست کسے دستِ تو را لَمس کنَد کاش این دِلهُره اینقَدر دِل آزار نبود ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌♥️ @eShghdoni ♥️༺‌‌‌ ┄┅┄┅┄ ❥❥❥ ┄┅┄┅┄
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تولد ۱۳خرداد ماهی هارو تبریک میگیم و بهترین هارو براشون آرزو میکنیم❤🥳🍀😍 . سیزدهم خرداد ماهی هاتون رو تگ کنید و غافلگیرشون بکنید❤🌹 بهترین آهنگها در کانال 👇🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌♥️ @eShghdoni ♥️༺‌‌‌ ┄┅┄┅┄ ❥❥❥ ┄┅┄┅┄
رازی است در آن چَشمِ سیآهَت "بنمایَش" شِعری نَسرودِه است نگاهَت! "بِسرایَش" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌♥️ @eShghdoni ♥️༺‌‌‌ ┄┅┄┅┄ ❥❥❥ ┄┅┄┅┄
‌ کم دارم حضور "تو" را کنار عطر دو چای دارچین و شب نشینی دو نفره تا انتهای "شب" و آرام گرفتن آغوشت تو را عجیب کم آورده‌ام! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌♥️ @eShghdoni ♥️༺‌‌‌ ┄┅┄┅┄ ❥❥❥ ┄┅┄┅┄