♡••
غُصـــــــــه هم میگذرد
آنچنانی که فقـــــــــــط
خاطـــــــــــره ای میماند...
#سهرابسپهری
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم قسمت 142 سکوت کرد که با وحشت میان حرف هایش آمدم: مامان چی؟
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم
👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 143
همان طور که بین مخاطبانم می گشتم گفتم: به سهیل. سلاله که همه ش گریه کرد و نفهمیدم چی داره میگه.
با ناراحتی نگاهم کرد و چیزی نگفت. صدای سهیل که در گوشی پیچید سریع گفتم: چی شده سهیل؟ مامان چه طوره؟
با صدای غمگینش گفت: داغونه.
لحنم تحلیل رفت: چرا؟ بگو دیگه ببینم چی شده.
- بابا نتونسته بود مصرف کنه و از مامان پول می خواسته. مامان هم عصبانی میشه و باهم دعواشون میشه. بابا هم مامان رو می زنه.
«هین» بلندی کشیدم: یا خدا! یعنی الان این قدر حالش بده؟
آهی کشید: چی بگم والا؟ به نظرت باید حالش خوب باشه؟ حال جسمیش یه طرف، اوضاع بد روحیش هم یه طرف. داغونه.
اشک هایم جاری شد: بمیرم الهی.
- خدا نکنه. تونستی زودتر بیا. می دونی که مامان همیشه با حرفای تو آروم میشه پس حتما بیا. خودت هم یه کم آروم باش. این جوری اذیت میشی و کاری هم از دستت بر نمیاد که.
- باشه داداش. مراقب سپهر خیلی باش.
- خیالت راحت. تو فقط یه کم آروم باش. سلاله گفت وقتی بهت گفته به چه حالی افتادی.
با درد زمزمه کردم: میگی چیکار کنم؟ باید خوشحال باشم که خانواده ام یه روز خوش ندارند؟
خواست دلداری ام دهد اما گفت: سلافه من باید برم. پرستار داره صدام میکنه.
خداحافظی کوتاهی کردم و سرم را به شیشه تکیه دادم.
وارد آژانس هواپیمایی شدیم. آراز من را روی صندلی داخل راهرو نشاند و خودش هم مدارکم را برد تا کارهایم را انجام دهد.
خوشبختانه برای همان روز بلیط وجود داشت اما به دلیل آن که آراز مدارکش همراهش نبود و اگر می رفت و برمی گشت، زمان رزرو بلیط تمام می شد، نتوانست بلیط بگیرد.
برای شب بلیط گرفتیم و به خانه برگشتیم و وسایلم را به سرعت جمع کردم و تا شب کارهایم را کردم و به فرودگاه رفتیم.
آراز مدام در طول مسیر ابراز نگرانی می کرد که تنها مرا می فرستد و اگر مشکلی باشد بهتر است تنها نمانم. اما خیالش را راحت و قانعش کردم که مشکلی پیش نخواهد آمد و کارها درست شود، تا چند روز دیگر باز خواهم گشت.
در فرودگاه نشسته بودیم و منتظر بودیم که شماره ی پرواز را بخوانند.
- سلافه مطمئنی بعدا نمی خواد بیام؟
آن قدر این سوال ها را تکرار کرده بود که کلافه شده بودم اما نگرانی اش را هم درک می کردم.
از طرفی هم خودم نگران بودم که در این چند روز که نیستم و حواسم به او نیست، دوباره به سراغ آن مواد نرود و سفارشش را حسابی به خان بابا کرده بودم که مراقبش باشد.
- نه عزیزم. نمی خواد. اگه مشکلی نباشه، زودی برمی گردم.
شماره ی پرواز که خوانده شد، مانع از جواب دادن آراز شد.
ساکم را برداشتم که رو به رویم ایستاد و گفت: مراقب خودت باش. یه کمم آروم باش. رنگ به روت نمونده.
آهی کشیدم: سعی می کنم. تو نگران نباش.
بوسه ای روی پیشانی ام نشاند: برو عزیزدلم. به سلامت.
خداحافظی کردم و سمت گیت گام برداشتم.
وقتی به بوشهر رسیدیم، دلم طاقت نیاورد و تاکسی ای گرفتم و سمت بیمارستان راه افتادم و به آراز هم خبر رسیدنم را دادم.
وارد بیمارستان شدم و به جایی که سهیل گفته بود، راه افتادم.
از دور سلاله را دیدم که کتاب قرآن کوچکش را در دست داشت و با اشک مشغول خواندن بود. سهیل هم با بچههای سلاله و سپهر مشغول بود.
سلاله با دیدن من از جا بلند شد. سمتش قدم تند کردم و در آغوش هم فرو رفتیم و صدای گریه مان بالا رفت.
رو به سهیل پرسیدم: دقیقا چی شد؟
آهی کشید: چی بگم والا؟ هر روز یه برنامه داریم. یه مدت گیر داده بود که از شوهر سلافه پول بگیرید اون که پولداره و دامادمونه باید ساپورتمون کنه. مامان که هر چی بهش می گفت زشته و آبرومون میره اما گوش نمی داد.
ادامه دارد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تو دوری از برم دل در برم نیست
هوای دیگری اندر سـرم نیست
بجان دلبـــرم کز هر دو عالم
تمنای دگر جز دلبرم نیست..
#باباطاهر
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
CQACAgQAAx0CUeR-NwACCN1fnkuNdRBk3po5eubtIwuHnsN4dQACtAkAAmvV6FDbhIEEkQwJUB4E.mp3
7.92M
♡••
#فرزادفرخ
گل مهتاب...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تــُـــــــــو را
شبیه سه شنبه ها
دوستت دارم❤️
انبوهم از دوست داشتنت
امــــــــا
چه دلتنـــــــگ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
جانـِ مُولا دِگر از جُمعہ بِڪش دَستــ، بیــــٰا...
دِلمـــــٰانـ
تَنگـ شُدهـ
گــرچِہ
سِہ شَنبَہ
سـَــــتــ
بیـــــــــٰا..💔
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
من اینجا غریبم
کجـــــــــــــایی؟
کجـــــــــــــــایی؟؟
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
شده نزديڪ ڪہ هجرانـ تُــو ما را بڪشد...
اِشتياقـِ
تُـــــو
مَــــرا
سُوختــ
ڪُجايے ؟
بــٰازآ..💔
#وحشۍبافقے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تو می گویی بلای جان عاشق
شب هجران و غم های فراق است؟
ولی چشمان بی تاب تو گوید
بلای جان عاشق اشتیاق است...
#فریدون_مشیری
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_33891595.mp3
7.9M
♡••
#امینبانی
بگو کجایۍ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#گرشا_رضایی
.
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
زندگی، فهم نفهمیدنهاست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت،
با مـــــــاست...
در نبندیم به نــــــور!
در نبندیم به آرامش پرمهر نسیم
زندگی رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من،
وزن رضایتمندیست!
#سهرابسپهری
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
part18.mp3
2.76M
♡••
🔻کتاب صوتی #یادتباشد..🔻
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی
به روایت همسر شهید
نویسنده:محمد رسول ملا حسنی
قسمت هجدهم📚
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
عصر که میشود ؛
دلــــــــم
بیشتر هوایت را می کند
ای بهانه ی
شاعرانه های دلم؛
رخ بنــــــــما
که آمدنت آرزوست...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم 👈قسمت اول را بخوان👉 قسمت 143 همان طور که بین مخاطبانم می گشت
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم
قسمت 144
همه ش شماره ی آراز رو می خواست. گوشیش هم شکسته بود و شماره ی تو رو هم نداشت و از ماها می خواست بهت زنگ بزنیم. همین طور گذشت تا اینکه دیشب انگار کلا قاطی کرده بود. نصف شب برگشت و ما همه خواب بودیم که داد و بیداد کرد و دعوا.
هر کاری می کردیم نتونستیم جلوش رو بگیریم و آروم شه. گرفت مامان و سلاله رو زد. به زور جلوش رو گرفته بودم. مامان تو این درگیری ها یهو دستش رو گذاشت رو قلبش و بیهوش افتاد و آوردیمش بیمارستان.
دلم پر از غصه شد برای زجرهایی که کشیده بودند دلم فقط مرگ میخواست و بس
- الان چه طوره؟
این بار سلاله که زیر چشمش کبود بود پاسخ داد: خوبه خدا رو شکر. سکته رو رد کرده. تازه منتقلش کردند بخش.
«خدا رو شکر» ی زمزمه کردم و کنارشان روی صندلی داخل راهرو نشستم.
سپهر آرام گوشه ی صندلی کز کرده و ساکت بود.
مطمئن بودم صحنه هایی که دیده، هیچ گاه از ذهنش پاک نمی شود.
دستم را دور شانه های نحیفش حلقه کردم و بوسه ای روی موهایش نشاندم.
- چطوری داداشی؟
با صدای پر از غم گفت: خوبم.
- عزیز دلم غصه نخوری ها باشه. همه چی درست میشه. همگی با هم همه چی رو درست می کنیم. خدا حواسش به ما هست. پس غصه ی هیچی رو نخور. خب؟
لب هایش آویزان شد و سری به نشانه ی تأیید تکان داد.
- آفرین قربونت برم.
از جا بلند شدم و پرسیدم: میشه مامان رو ببینم؟
سلاله سری تکان داد: آره. تازه آوردنش بخش. نمی تونستم اونجا بمونم و با اون حال ببینمش. بخاطر اینم اومدیم بیرون.
سمت اتاقی که گفته بودم رفتم و در را باز کردم.
مامان روی تخت همچون تکه گوشتی افتاده بود.
با دیدنش قلبم بیشتر از قبل پر از درد و غصه شد و به طرف تختش قدم برداشتم.
صورتش پر از زخم و کبودی بود و ماسک اکسیژن هم روی دهانش بود.
چشمانش باز شد و با نگاه بی روحش خیره ام شد و دستش سمت ماسک اکسیژن رفت و آن را برداشت.
- سلافه جان مادر؟
کنارش روی تخت نشستم و دستش را در دست گرفتم: جونم مامان؟ من بمیرم و تو رو با این حال نبینم.
- نگو مادر. همه چی درست میشه دخترم. سخت می گذره ولی بالاخره می گذره. با درد و عذاب این روزا می گذره ولی ما هم خدایی داریم دیگه. خودشون حواسش به ما هست.
با تمام دردها و مشکلاتمان اما همیشه در زندگی امید داشت و سعی داشت این انگیزه را به ما هم منتقل کند.
راست می گفت. خدا خودش هوای دل های شکسته را داشت...
اما باید کاری می کردم و نمی گذاشتم لحظه ای در اینجا و در آن خانه ی منحوس پا بگذارد.
مامان قبول نمی کرد اما باید راضی اش می کردم.
اول باید با سهیل و سلاله حرف می زدم و بعد هم مامان را راضی می کردیم.
بوسه ای روی دست چروکیده اش نشاندم: قربونت برم مامان. دیگه نمیذارم بهت سخت بگذره. مگه من مرده باشم و بذارم تو بازم عذاب بکشی. خیالت راحت.
از جا بلند شدم که سریع گفت: می خوای چیکار کنی؟
پتو را رویش مرتب کردم: استراحت کن مامان. به هیچی هم فکر نکن. همه چی رو بسپار به خودم.
به دنبال این حرف از اتاقش
بیرون زدم. باید هر چه زودتر همه چیز را درست می کردیم.
نمی گذاشتم خانواده ام بیش از این عذاب بکشند.
رو به سهیل گفتم: بیا بریم تو حیاط کارت دارم.
بی حرف سری تکان داد و هم قدم با یکدیگر از بیمارستان بیرون زدیم و وارد محوطه شدیم.
روی یکی از نیمکت ها در کنار هم نشستیم.
- چی شده سلافه؟
بی مقدمه گفتم: مامان رو راضی کن که همگی با من بیاین تهران.
متعجب گفت: واسه چی بیایم اونجا؟
- پس می خواین بمونید که چی بشه؟ من نمی تونم ببینم این طور عذاب می کشید.
با نگاه غمگین و خسته اش خیره ام شد: یه چیزی میگی ها واسه خودت! ما که همه چیزمون اینجاست. واسه چی بیایم تهران و همه چی رو ول کنیم؟
نیشخندی زدم: ما چی داریم مگه؟! چی که این قدر مهمه نتونیم ولش کنیم؟ خونه ی میلیاردی و لاکچری مون رو؟! چیزی نداریم که! اقوام دلسوز و همراهمون رو!
ادامه دارد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#رضاصادقی
دوست دارم...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
میروم امّا نمے پرسم ز خویش
ره ڪجا منزل ڪُجا مقصود چیست
بوسہ مے بخشم ولے خود غافلم
ڪاین دل دیونہ را معبود ڪیست...
#فروغ_فرخزاد
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
CQACAgQAAx0CUeR-NwACCPRfn6WbqI6sZm34x1LHpEhH5nGX1gACqQUAAoQBsVNfaDeplCjVSh4E.mp3
9.9M
♡••
#رضابهرام
🎵دیوانه...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
ڪبوٺرانہ
دِلــــمـ
بیـقرارِ
گنبـــدِ
تـُـــو
شُــــــد..💔
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#حجتاشرفزاده
دلتنگ تــوأم...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
حتی اگر به آخر خط
هم رسیده ای
مشهد برای عشق،
شروعی مجدد است...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
إنّی کنتُ بوابّاً لقلبی...
پاسبانـ حرمـِ دلـ شدهامـ شبـ همہ شبــ
تا در اینـ پرده جز اندیشہ او نگذارمـ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Mohsen Chavoshi Emam Reza.mp3
3.97M
♡••
#محسنچاووشی
امام رضا(ع)...💔
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄