بارانِ عشق
♡•• کتابصوتی نمایشی#نورالدینپسرایران خاطرات سید نورالدین عافی تألیف: معصومه سپهری قسمت :دهم(جل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_403948572.mp3
11.23M
♡••
کتابصوتی نمایشی#نورالدینپسرایران
خاطرات سید نورالدین عافی
تألیف: معصومه سپهری
قسمت :اول(جلددوم)📚
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
ازعـــــــالمۍ پرسیدند؛
براے خوب بودن، ڪدامـ روزبهتراست؟
عالمـ فرمود: یڪ روزقبل ازمرگ
گفتند: ولۍ مرگ راهیچڪس نمیداند
عالمـ فرمود: پس هر روز زندگۍ
را روزِآخرفڪر ڪن وخوب باش
شاید فردایۍ نباشد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_89 #عشق_اجباری از کنار خونواده سهیل که گذشتیم رو به بهار پرسیدم : - اینارو شناختی ؟ بهار گیج
#قسمت_90
#عشق_اجباری
میدونستم بهروز داره شوخی میکنه و یه جورایی سربه سرمون میذاره واسه همین هم به جای جبهه گرفتن به دیوونه بازی هاش لبخند میزدم، بهار بدون اینکه به احمق بودن بهروز واکنش خوبی نشون بده تند و تیز گفت :
بنظرم پاشو برو یه سر به میزات بزن ببین یه وقت عملیاتت ناموفق در نیاد گیس و گیس کشی راه بندازی تو مهمونی !
تو دلم از این حاضر جوابیش قهقهه میزدم و با غنج و زیرو شدنش زیر لب خیلی آهسته زمزمه کردم :
" من قربون اون شیرین زبونیات برم دختر که همه طوره شدی جونم ... شدی زندگیم "
بهروز که ار زبون درازیه بهار جا خورده بود بهم نگاه کرد و با تعجب گفت :
- اینو کجا چیکارش کردی که اینقدر زبون دراز شده.
با لبخند شونه ای بالا دادم ، پیش خدمت با سینی لیوان های شربت به سمت میزمون اومد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_90 #عشق_اجباری میدونستم بهروز داره شوخی میکنه و یه جورایی سربه سرمون میذاره واسه همین هم به ج
#قسمت_91
#عشق_اجباری
یه لیوان شربت آلبالو برای خودم یکی هم برای بهار برداشتم و جلوش گذاشتم.
بهار لیوان شربت آلبالو رو که دید لب گزید و با شرم و حیای محجوب و شاید هم از ترس گفت :
- من الکل نمیخورم کیان.
بهروز پق زد زیر خنده و گفت :
- بهار جان جلو کسی نگو هِروکِر بهمون بخندن ... یعنی تو نمیتونی شربت آلبالو رو تشخیص بدی ؟
بهش تشر زدم :
- خفه خون بگیر ... دیگه داری زیاده روی میکنیا حواست هست ؟
بهروز با همون خنده های مسخره ش با دستش ضربه ای به شونه م زد و گفت :
- خب راست میگم جون تو ... هر چند یاسی هم یادمه یه بار یه همچین سوتی پیش رفیقام داد، کم مونده بود جلو همه زمینو گاز بگیرم از خنده ... ولی مگه میشد بخندم اگه میخندیدم که حالا اون دنیا بودم براتون بای بای میکردم.
- بسه بابا ... بسه ... زیادی شور شدیم کم نمک بپاش.
بهار با حرص و چشمهای تنگ شده به بهروز نگاه کرد و با اخم و جدیت گفت :
- من دوست دخترت نیستم که الان بخوام راهیت کنم اون دنیا، اگه میخوای بخندی بخند راحت باش دنیا که به ما میخنده تو هم بخند دلت خوش شه.
بهروز با این حرف بهار بلند تر از سری های قبل قهقهه زد.
از خندیدنش حرصم میگرفت که دلم میخواست یه مشت تو صورتش خالی کنم تا فکش برای چند دقیقه آروم بگیره.
- به به ... ببین کی اینجاست؟ جناب کیان خان ؟
سرم رو به جهت صدا پیچیدم ، سهیل بود و اون زنی که بهروز ازش حرف میزد و میگفت میشناسیش!
سریع هر دوشون رو از بالا تاپایین برانداز کردم ... به قول بهروز درو تخته مناسب هم بودن ...
_وای خدای من عدالتتو شکر.
همین پسر قد بلند و لاغری که با اون چشمهای وحشی حتی از پشت عینک، میتونه واسه رقیبش کلی نقشه اساسی و بکر طرح کنه، مثل یه کفتار که شامه ش واسه بوی لاشه و خون زیادی قدرت داره.
جشن عقدشون بود اما تیپ هر دوشون خیلی مناسب این جشن نبود ...
در حین آنالیز کردنشون بهار لیوان شربت از دستش افتاد و شروع به سرفه کردن ،کرد.
از جا بلند شدم و آروم چند ضربه پشت کمرش زدم، بعد از چند تا مشت آروم و سرفه های پی در پی دستش رو به معنای بسه بالا گرفت .
سهیل و گیسو هم به کنار میزمون رسیدن .
کنار صندلی بهار ایستاده بودم ... بهروز هم به تقلید از حرکت من بالاخره دل از لیوان نوشیدنیش کند و اجباراً از جا بلند شد.
دست سهیل به طرفم دراز شد و با لبخند چندش واری گفت :
- چطوری رفیق ؟ خوش اومدی خیلی وقته دارم چشم میگردوندم که ببینمت !
دست تو دستش گذاشتم و محکم فشردمش تا بهش حالی کنم قدرت همیشه از آنِ منه نه اون.
با لبخند آرومی جواب دادم :
- از دیدنتون خوشحالم ... خیلی به هم میاین مبارکتون باشه.
سهیل سری به منظور تشکر تکون داد و گیسو هم با طنازی و لحن زشت و کریهی لب زد :
- ممنون از تعریفت ،منم مثل سهیل خیلی دوست داشتم که امشب تو جشنمون حضور داشته باشی،خوش اومدی.
لبخند زدم، لبخندی که بی شک درجوابش کم از پوزخند نبود ... یه جوری باهام حرف میزنه انگار من با ازدواجش قراره یک عمر زانو به بغل و بدبخت عالم باشم.
چشمم به نگاه هیز و کثیف سهیل افتاد که به سمت صندلیه کنارم کِش اومده بود ...با اون چشمهای دریده وقتی به یه دختر نگاه میکنه ازش میفهمم که منظور نگاهش چیه.
با عصبانیت دستم مشت شد و به طرف بهار نگاه کردم ،هنوز نشسته بود، دست چپش رو جک زده زیر چونه ش و نگاهش درست جهت مخالف ما بود.
- نمیخوای پارتنر کوچولوتو به ما معرفی کنی کیان خان ؟
سری تکون دادم :_بله حتما
دستم رو پشت کمر بهار گذاشتم تا از جا بلند بشه و همزمان گفتم :
- بهار دختر عمومه و همچنین...
به صورت بهار نگاه کردم ،چقدر آشفته ست و چرا بر عکس دقایق قبل سرش رو پایین نگه میداره ،میخوام جلوی این دشمنها و آدم های پلید معرفیش کنم و به همه بفهمونم که اون با من چه نسبت محکمی داره.
قبل از اینکه من چیزی بگم خودِ سهیل با تعجب و پریشون گفت :
- این بهار خواهر مجتبی نیست ؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم وبا نزدیک کردنش به خودم محکم لب زدم :
- خواهر مجتبی و نامزد بنده...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#حمیدهیراد
جــــــانِمَنۍ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تُــــــــو را هواے
بہ آغوشِ من رسیدن نیست
وگرنہ فاصلہے ما هنوز
یڪ قَـــدمـ است...
#فاضلنظری
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_449617459.mp3
8.77M
♡••
#حجتاشرفزاده
جانِمنیتـو...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
از من مپرس در شب جمعه کجاست دل
بی خانه است ، زائر شهرِ خداست دل
«هرگز وجودِحاضرِ غائب شنیده ای؟»
درشهرِخویش هستم و درکربـلاست دل...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
اے ڪہ میگویۍ ندارے
شاهدے بر دردِ عشق
جانِ غمـ پرورد و
آه سرد و روے زرد چیست؟
#وحشیبافقی
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄