eitaa logo
باران‌ِ عشق
21.5هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
7.5هزار ویدیو
41 فایل
مَنـ‌خُـدایۍداࢪمـ❣ ڪھ‌عاشِقانھ‌دوستشـ‌داࢪمـ خُدایۍڪھ‌عاشقِـ‌مَنـ‌استـ مھࢪبـٰانـ‌استـ❣ بینھایتـ‌بَخشندھ‌استـ خُدایۍڪھ‌خانِھ‌اشـ همینـ‌حَوالۍاستـ❣ ادمین‌تبادل‌و‌تبلیغ: @Khademehosseiin بِنویسْـ‌بَࢪایَمـ ... https://harfeto.timefriend.net/17227680569677
مشاهده در ایتا
دانلود
باران‌ِ عشق
#قسمت_128 #عشق_اجباری 《بهار》 انگار کمی زیاده روی کرده بودم ، یک آن حس کردم نفسهاش از حدمعمول تندتر
- یه جوری باهام رفتار میکنی انگار من خواستم ، انگار من زندگیمو ورق میزدم که اقبال و روزو شبم اینجوری بشن که زندگیم دست یه آدم رذل پر پر بشه ، هزار بار بهت گفتم بازم میگم بذارم از این خونه برم کیان ، من تحمل ندارم اینجا باشم ؟ با برم گفتن‌های من همیشه اخم‌هاش در هم فرو میرفت و مثل میرغضب به آدم نگاه میکرد ، با همون اخم‌های ترسناکش گفت : - مگه من دارم اینجا چیکارت میکنم که تا یه بحث پیش میاد برم برم راه میندازی ؟ بری خونه خودتون که چیکار کنی ؟ تا الان که اونجا بودی چه گِلی به سرمون زدی که دوباره بری اونجا بخوای بزنی ؟ بری که اینبار بیام دستتو بگیرم ببرمت با خاری و سر به زیری بچه سهیل رو سقط کنم ؟ وای انگار منو تو یه مکان پر از بمب گذاشتن و با یه دکمه انفجار زدن ، ترکیدم ، از اینکه اینجوری باهام حرف زد نه خودم تنها قلبم هم ترکید ،با چشمهای پر اشکم ناباور بهش نگاه کردم ، تار میدیدمش و کاش همیشه همینطور برام تار بود انقدر تار تا از مقابل چشمهام محو میشد، اما با اولین پلک زدن و فرو ریختن اشکهام صورت عصبی و خشمگینش واضح جلوی صورتم نقش بست ، مثل جنون زده ها با مشت به سرو سینش کوبیدم و جیغ زدم : - انقدر راحت به همه تهمت میزنی ، از قدیم گفتن بدکار،بدگمونه ،بدکاره توئی نامرد ، بدکاره توئی که نمیفهمی من نخواستم ، من هیچ زور و قدرتی نداشتم که جلوی اون نانجیبی که از خودت بدتر بود مقاومت کنم ... مچ دستهام رو سریع گرفت و تو صورتم عربده بلندی از حرص کشید : - منو با اون یکی ندون میزنم تو دهنت بهار... از صدای بلندش و خشم وضوحش نفسهاش و ریتم سینه ش بالا پایین میرفت ، ولوم صداش پایین تر اومد و آهسته تر گفت : - مراعاتتو میکنم پرو نشو ،نرو رو اعصابم بهار ،حلقتو ببند تا دندوناتو از دست ندادی. با هق هق و گریه بهش نگاه کردم، قلبم رو شکونده بود، با این حرفش تموم محبت‌هاش رو کیش و مات کرد واسه همین تو این مدت نمیتونستم درست بهش اعتماد کنم که اجازه بدم دوباره زندگی کردن در کنارش نرمه نرمک شکل بهتری بگیره ، یه جورایی شبیه قبل، شبیه اون موقع هایی که من سنبل و نماد عشق تو ذهن و روح کیان بودم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
باران‌ِ عشق
#قسمت_129 #عشق_اجباری - یه جوری باهام رفتار میکنی انگار من خواستم ، انگار من زندگیمو ورق میزدم که ا
لبهام از فرط گریه و بغض به پایین کشیده میشدن و صورت نزارم با اون همه اشک رنگ اعتراضی و نفرت داشت، که با بغض و هق هق گفتم : - اگه مثل اون نیستی اما آدم خوبی هم نیستی چون تو تموم خوش گذرونیاتو کردی، با هر کسی هر کاری دوست داشتی انجام دادی، از مسافرتای خارج و مهمونیای شبونت که سرو ته همشون معلومه، روزی بهت سرکوب نزدم ، روزی به روت نیوردم که تو هم ذات یه مرد کثیفو داری ، با اینکه خودم تو شرکت دیدمت کنار اون منشیت داشتی طبق معمول به بیراهه میرفتی، بازم به خودم گفتم بهار تو هم گذشتت سیاهه کوتاه بیا انقدر پیگیر خطاش نشو ،من فقط یه اشتباه داشتم اما تو دنیائی اشتباه بزرگ داشتی، خدا منو مواخذه نمیکنه چون خودش شاهد بود دید که من کاری از دستم بر نمیاد تاجلوی اون خوک کثیف از خودم مراقبت کنم ولی تو داری منو مواخذه میکنی به جرمی که همش به اندازه یک درصد گناهای خودت نیست ! رنگ نگاهش عوض شد ، یه پشیمونی و شرم خاصی گرفت ،سرش رو به سمت مخالف پیچید و چشمهاش رو بست ، بدنم از حرص و عصبانیت میون دستهاش میلرزید، درون آشفته وار و پر از تشویشش رو به خوبی حس میکردم ، با اینکه از صمیم قلب دوستش داشتم ، با اینکه خودم بیشتر از اون به آرامش و بودن کنارش نیاز داشتم اما با خودم عهد بستم که نه بهش نزدیک بشم و نه اجازه بدم اون بهم نزدیک بشه نزدیکی منظورم صمیمیت مشابه روزهای گذشته مون بود ، من هم آدم بودم ،غرور داشتم نمیخواستم کسی به خاطر گناه ناکرده م که هیچ خواستنی توش نبوده و همه و همه ش اجبار بوده ،مجازاتم کنه یا فردا بهم سرکوفت بزنه و بگه : " تو فلان بودی، تو بهمان بودی " من از طرد شدن و حقارت میترسیدم ، حاضرم ماهها و حتی سالها تو این اتاق و سلول تنگ و تاریکم خفقان بگیرم اما نزدیکش نباشم تا مثل الان کوچکترین تلنگری بهم بزنه و بگه : " اگه من جمعت نمیکردم تو که الان باید برده سهیل یا امثالش بودی، من بهت زندگی دادم من ... من ... من" وای مغزم الان میترکه ، سرم هم داره مثل یه بمب منفجر میشه ،من کیان رو دوست دارم اما به دور از هر تنش و آسیبی ... کاش بلند بشه از اتاقم بره بیرون ، دوباره زمان میخوام که زخم امشبم رو یه جوری رفوه کنم ... تنهائیم رو میخوام ،که با خودم کنار بیام و بگم : " هیش بهار ... چیزی نیست آروم باش ، کیان از رو عصبانیت حالا یه چیزی گفت تو قوی باش ... حلقه دستش از دورم باز شد ، با زمزمه آروم و تحرص واری آهسته لب زد : - معذرت میخوام عزیزم، منظور بدی نداشتم نمیخواستم ناراحتت کنم. عزیزم ، عزیزم ... کاش دنیای من تو همین یک کلمه خلاصه میشد، عزیزمی بودم و بس . پوزخند تلخی زدم و کمی خودم رو به عقب کشیدم، به تخت تکیه دادم وفین فین کنان گفتم : - برو بیرون میخوام تنها باشم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
باران‌ِ عشق
#قسمت_131 #عشق_احباری کلافه وار نگاهم میکرد ، اصلاً میلی به رفتن نداشت ، با نگاه اشکیم بهش نگاه میک
دستم رو از دستش نکشیدم گفتم تسلیمش میشم .باخودم گفتم بسه دیگه تمومش کن توکه از ته دلت دوسش دا ری پس بزار تموم شه سرش رو به بهونه بوسه پایین آورد منم سرم رو گرفتم بالا اما نیمه راه وقتی چشمش تو چشمم افتاد سرش رو نگه داشت وفقط بهم زل زد. بعد سرش رو کاملا بالا گرفت و دست منو رها کرد. خورد شدم غرورم له شد چند لحظه پیش خودم رو شکستم ولی اون پسم زد . گریه ام گرفت ، صدای گریه م رو که شنید نیم نگاهی بهم انداخت و فقط گفت : - ببخشید بلند شد و از اتاق بیرون رفت ، با صدای کوبیده شدن در به‌هم ،رو تخت وار رفتم و دراز کشیدم، اشک هم دیگه برام کار ساز نبود زندگیم طوری نابود شده بود که دیگه نمیتونستم هیچ جوره جمع و جورش کنم . یک ساعت ،دو ساعت و شاید هم سه ساعت به همون شیوه رو تخت زار زدم و اشک ریختم که دوباره در اتاق باز شد ... صورتم به سمت در اتاق بود،چشمهام رو باز کردم و بهش نگاه کردم، یه لیوان شیر تو دستش بود و با یه حالتی از پشیمونی و ندامت به سمت تختم آروم قدم برداشت.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
باران‌ِ عشق
#قسمت_132 #عشق_اجباری دستم رو از دستش نکشیدم گفتم تسلیمش میشم .باخودم گفتم بسه دیگه تمومش کن توکه
دیگه از دیدنش حس خوبی نداشتم ، تموم احساسم تبدیل به پوچی شده بود ، فقط نفرت بود و نفرت ... پتو رو روسرم کشیدم و با بغض و نفرت گفتم : - حالم از خودتو محبتای دروغیت به هم میخوره ... برو بیرون اصلاً فکر کن این دختری که به زور تو این خونه نگهش داشتی مرده ، جسدشم پوسیده، دیگه نمیخوام حتی یک دقیقه هم ببینمت . پتو رو از رو سرم برداشت ، با چشمهای اشکیم بهش نگاه کردم، خودش هم داغون بود، چشمهاش داد میزدن بهار پشیمونم، از همه چیز خستم ، لااقل تو درکم کن، لیوان شیر رو جلو صورتم گرفت و با صدای بم شده و گرفته ای گفت : - پاشو این شیرو بخور شام که نخوردی نمیذرام با شکم گشنه بخوابی. یه جوری لیوان شیر رو پس زدم که لیوان از دست کیان افتاد و با پاشیدن شیر تو اتاق و اصابتش به زمین صدای خرد شدنش پیچید. با حرص و غضب غریدم : - برو بیرون نمیخوام ریختتو ببینم، نمیتونم تحملت کنم برو بیرون. دستش رو به سرش گرفت و با حالت عصبی ، عصبانیتی که از منو رفتارم نبود و بیشتر به رفتارخودش مربوط میشد ،گفت : - من ...من یکم زمان میخوام بهار ... باور کن مسئله کوچیکی نیست که بخوام راحت باهاش کنار بیام، بخدا همه چی مثل قبلِ فقط من ... غرورم ، غرورم داره میترکه. از نفرت دندون هام رو هم سابیده میشدن و چشمهام از اشک پر میشد ، آرنج دستم رو رو بالش جک زدم و به حالت نیم خیر شدن با حرص و خشم بیشتری گفتم : - امشب بهم ثابت کردی که آدمی نیستی که بهت تکیه کنم ، ثابت کردی کسی نیستی که بتونم باهاش همه چیزو فراموش کنم به زندگی دل خوش کنم و بگم گور بابای گذشته ها من خوشی میخواستم که الان دارم، اینارو میگم ،چون بهم فهموندی من دختری نیستم که ارزش زندگی و دوست داشتن داشته باشم چون یه بار به اجبار زمین خوردم دیگه حق ندارم زندگی کنم ، چون به ناروا غارتم کردن ازم همه چیزمو دزدیدن و نتونستم کاری بکنم دیگه باید برم بمیرم ، تو امشب اینارو بهم ثابت کردی ، اشکالی نداره منم کم کم با درد خودم کنار میام شاید اصلاً حق با تو باشه ،اما ... اما " چونه م میلرزید ، انگشت اشاره دست آزادم رو بالا گرفتم و با اخطار گفتم : بمیرمم نمیذارم دست کثیفت دیگه بهم بخوره از حالا به بعد همون که خودت گفتی تو میشی بابا منم همون حس دختر بودنمو دارم؛ فقط اینجوری میتونم تو خونت بمونم و تحملت کنم اما اگه تو نمیتونی تحملم کنی بگو تا هر چه زودتر از دست تو و این کاخ نحست خلاص بشم و برم. نگاه ترسیده و ناامیدش چنگی به دلم نمیزد ، سرم رو، رو بالش انداختم و دوباره پتورو کامل رو خودم کشیدم ،باید بره بیرون ازش متنفرم ، کیان تو دلم مُرد ... نمیذارم این احساس بچه گونه ام رو ذهن و روحیه م تاثیر بیشتری بذاره. آروم گریه میکردم غرور شکسته م اجازه نمیداد تا صدای گریه هام رو بلندتر کنم تا کیان به اوج ضعیف بودنم پی ببره ... ضعیف بودم و چاره ای جز موندن اینجارو نداشتم ،نیش و زخم زبون‌های خودش و تیکه پاره شدن دلم رو به سواستفاده گری های سهیل و گرگ‌های درنده مشابش ترجیح میدادم ... کیان بد بود خیلی هم بد بود اما برام امنیت داشت یه حس اعتماد محکم که دنیام رو قرص میکرد کنار خودش جام همیشه امن و محفوظه . سیاهیه اتاقم رو پتوم سایه انداخت ، چراغ رو خاموش کرد، منتظر بودم صدای در بیاد و از اتاقم بیرون بره اما دقیقه ها طول کشید و همچین صدایی به گوشم نرسید تنها صدای نفس‌های کلافه و خودخوری‌های عصبیش بود که اون سکوت رو در هم می‌شکست، چند دقیقه بعد تختم فرو رفت ، اومد کنارم دراز بکشه ، چه جوری نامردی میکرد و ادعای مرد بودنش میشد ؟ چه جوری درد به جونم مینداخت و ادعای دوا و درمون بودن میکرد ؟ با عصبانیت پتورو پس زدم و با جیغ و گریه به جونش افتادم ، خودم رو میزدم کیان رو میزدم ، دلم از تموم دنیا پر بود اگر دستم به تموم دنیا میرسید قطعاً امشب اون‌هارو هم به باد ناسزا گفتن و خشمم میگرفتم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
باران‌ِ عشق
#قسمت_133 #عشق_اجباری دیگه از دیدنش حس خوبی نداشتم ، تموم احساسم تبدیل به پوچی شده بود ، فقط نفرت
کیان که از گریه و بدو بیراه گفتنم عاصی شده بود نوچ کلافه واری گفت و مچ هر رو دست‌هام رو محکم گرفت ، تو اون تاریکی چشمهاش هم برق داشتن، شاید برق عصبانیت بود که حدس میزدم بخاطر پنجه هامه که تموم سرو گردنش رو خراش دادم، اما اشتباه فکر کردم چون بدون اینکه بهم اجازه گفتن جمله نفرت انگیز دیگه ای رو بده، انگشتش رو گذاشت جلوی دهن وبینیش هیس بهار بس کن من دوست دارم تو عشق منی فقط یه کم فرصت میخوام. .. انگار انقدر دلتنگمه که سدّ غرور و کِبرش و حتی غیرتش از رازی که چند شب پیش فهمیده هم شکستن ... ، شاید اگر یکی دوساعت پیش منو اینجوری می موند احساسم برای همیشه پابر جا میموند ، اما اون منو له کرد ، غرورم رو شکست ، بهم زخم زد که من ارزش عشق و ملکه شدن تو زندگیش رو ندارم - تو مال منی بهار ... مال خودمی ... اجازه نمیدم چیزی تورو ازم دور کنه ... نمیذارم چیزی تورو ازم بگیره ... بهت گفتم فقط بهم زمان بده . با مشت بی جونی رو شونه ش زدم : - پاشو برو بیرون بذار با درد خودم بمیرم. آهسته و مرموز نجوا کرد : - نه بهار ... نه ... نمیرم ... نمیتونم الان با این حال تنهات بذارم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
باران‌ِ عشق
#قسمت_134 #عشق_اجباری کیان که از گریه و بدو بیراه گفتنم عاصی شده بود نوچ کلافه واری گفت و مچ هر رو
منظورش رو نفهمیدم اما همین که کمی ازم فاصله گرفت و تیشرت خاکستریش رو از تنش در آورد و پایین تخت انداخت ، قلبم بایه ترس شدیدی شروع به کوبش کرد من این صحنه رو قبلاً از کیان دیدم ، درست همین بود همین حالت اما با تِمی خشن تر و خوی وحشی تری ، با تته پته و ترس گفتم : راحتم بزار. فهمیدم منظورش از اون آرامش کذائیش چیه! با هر جون و توانی که داشتم پسش زدم من هیچوقت همچین آرامشی رو نمیخواستم منی که گذشته م داشت برام تداعی میشد ... سرش رو عقب کشید و با ملتمس وار گفت : - بهار عزیزم. - بذار با هم گذشته رو فراموش کنیم بهار ... فاصله گرفتنمون بیشتر زَهر زندگیمون میشه ، وقتی ما مال همیم چرا بی دلیل از هم کناره گیری میکنیم ...‌بذار پیشت باشم... بذار یه امشب یادمون بره که دیگران واسه جدا کردنمون چه کارای کثیفی کردن. با گریه و بغض گفتم : - من نمیخوامت ... من نمیخوامت میفهمی ... بروبیرون ... برو کیان. دستم رو گذاشتم توی سینه ستبرش هلش دادم به عقب اما دریغ از کوچکترین تکون و جابجایی ... با صدای بلندی تو اتاق پیچید ، من نمیخوام باهاش باشم ،چرا راحتم نمیذاره ؟ - دردو بلات تو جون کیان انقدر گریه نکن عزیزم ، باور کن اذیتت نمیکنم ... تظاهر نکن که بدت میاد، میشناسمت که میدونم این پس زدناتم الکیه. گریه کردم حس این رو داشتم که کیان هم میخواد مثل سهیل ازم سواستفاده کنه ، - آروم باش عزیزم. هق زدم و با گریه گفتم : - نمیتونم ... ازم دور شو ... من فقط اینجوری آروم میشم. ، با حس خاص و ملموسی از عشق و لذت پچ زد : - میخوام کنارت باشم. جیغ زدم و مشت مشت به کمرش کوبیدم و گفتم : - من نمیخوام ... بفهم الاغ من نمیخوامت ، من اصلاً نمیتونم. خیره به صورتم نگاه میکرد ، چشمهای رو تو تاریکی میدیدم، ازش ترس داشتم و نمیخواستم دوباره روزهای گذشته و چند شب پیشم برام تکرار بشن . چند ثانیه هر دو به هم خیره بودیم که لبهاش تکون خورد و آهسته زمزمه کرد : - تو دارو ندارمی بهار نمیتونم ازت بگذرم ...تموم تنم از ترس نبض گرفت و عضلاتم با تیکی از عصبانیت میپرید ، انقدر ترسیده بودم که صدای نفسهام هم رینگ و آهنگش هیستریک و عصبی تو اتاق پیچیده بود... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
باران‌ِ عشق
#قسمت_135 #عشق_اجباری منظورش رو نفهمیدم اما همین که کمی ازم فاصله گرفت و تیشرت خاکستریش رو از تنش
با صدای زنگ خونه از خواب بیدار شدم ،صورتم یه جای گرم فرو رفته بود، سرم رو کمی عقب کشیدم و چشمهام رو که کامل باز کردم چشم تو چشم کیان شدم، یه جوری زل زده و خیره بهم نگاه میکرد که میتونستی خیلی راحت حدس بزنی تموم شب به همین شکل و تو اعماق فکر بهت خیره نگاه میکرده ... یه لحظه یادم اومد که باهاش قهر بودم رابطه بینمون سرد و زهرمار بوده پس چه جوری اومده پیشم ؟ خیلی هوشیار نبودم و علت خوابیدنش کنارم برام گنگ بود ... یه دفعه یا دیشب افتادم که هرچی ناراحتی کردم از اتاق وتختم بره نرفت.....- صبح بخیر عزیزم. محکم زدم زیر سینه ش و با اخم و غیظ شدیدی گفتم : _برو کنار. با حرص و نفرت جیغ کشیدم و مثل دیوونه ها بالشتم رو برداشتم و محکم چند بار تو سرو صورتش کوبیدم، انقدر عصبی بودم که تموم جزئیات دیشب تو ذهنم مرور شدن : برای چی اینجا خوابیدی... قصد داشت مهارم کنه و چند بار عصبی گفت : - بهار بس کن عزیزم ... بهار جان ... بهار ؟ منم با حرص میزدمش و میگفتم : - بهار و زهرمار ، بهارو کوفت ، بهارو درد بگیری بالشت رو گرفت و عاصی شده اونو پرت کرد به گوشه ی پایینی تخت و با تمسخر گفت : - تازه ویندوزت اومده بالا یاد دیشب افتادی فهمیدی چی به چیه ؟دیگه این اداها چیه از خودت در میاری ؟ با مشت محکمی به شونه ش زدم که خیلی بیخیال و عادی آرنجش رو جک زده بود و همونطور دراز کشیده رو تخت بهم نگاه میکرد ،خواستم از ضعف و بی قدرتیم گریه کنم که سریع و اخطاری چشمهاش رو درشت کرد و گفت : - بهار گریه کنی من میدونم و تو ... عادت کن ... این زندگیته میفهمی؟ زندگیت درکنار من ... یه روز قهر دو روز قهر تا کی قراره کنار هم اینجوری زندگی کنیم ؟ من نمیتونم وقتی پیشمی ازت دور باشم ! با اخم و بغض و نفرت گفتم : - کدوم زندگی تو این به این میگی زندگی که بخوای منو اینجا به زور نگه داری مثل سگ خونت بهم جا و غذا بدی" دوباره صدای زنگ اومد ،خونسرد بهم نگاه کردو گفت : - پاشوآماده شو ، به دل آرام گفتم بیاد ببرتت مدرسه ظهرم بمون تا خودش بیاد دنبالت، پاشو الان دیرت میشه عزیزم. دل آرام کی بود ؟ داره با من چیکار میکنه کیان ؟ فکر میکنم از تصورات و وحشتی که همیشه در مورد رازم داشتم که اگر یه روز کیان بفهمه چی میشه یا ممکنه طرد بشم الان چیزی فراتر از اون نصیبم شده، حس خوبی نسبت به زندگیم و شیوه تنبیه کردن کیان ندارم، حس میکنم ازم متنفره و داره ریزه ریزه و مرموزانه با این شیوه آزارم میده ! با تعجب و دهن باز شده بهش نگاه کردم که از جا بلند شد و خیلی خونسرد و عادی که انگار نه انگار بینمون چیزی پیش اومده باشه از تخت پایین رفت ، همین طور هاج و واج بهش نگاه میکردم ، خم شد و تیشرتش رو از رو زمین برداشت و بدون اینکه نگاهم کنه ،با ملایمت گفت : - به چی نگاه میکنی عزیزم ... پاشو الان دیرت میشه صبحونه هم باید بخوری. - برام پاسبون گرفتی ؟ نگاهم کرد ،لب گزید و با لبخند ملایمی گفت : - عه عه ... زشته بهارجان پاسبون چیه عزیزم ؟ دِلی یکی از آشنایانه خوبمه که ازش خواهش کردم واسه رفت و آمدت به مدرسه کمکت کنه ، خودم که بیکار نیستم حداقل اون که بیکاره یه کار مفید واسه ما انجام بده. با اخم و بغض غلیظ تری گفتم : _آشنا؟ اومد که بیاد طرفم سریع بهش گفتم : - نیا ... نمیخوام چیزی بشنوم برو بیرون. نگاهم کرد ... باز هم نگاه از اون نگاههای عمیقی که دریای طوفانی پشتشون کمین میکرد اما درمقابل من فقط سعی داشت سکوت کنه و تظاهر کنه که همه چیز آرومه. از اون زنگ خوردن های مکرر رسید به تماس با گوشیش ، ظاهراً آشنا جونش صبرش لبریز شده بود و بیشتر از این تحمل نداشت تا چند دقیقه دیرتر کیان رو ببینه، تو دلم پوزخند تلخی نشست ،کیان گوشی رو از رو پاتختی برداشت و بلافاصله تماس رو وصل کرد و خیلی کوتاه و سریع گفت : - اومدم، اومدم. تیشرتش رو پوشید و به سمت در اتاق رفت ، در اتاق رو باز کرد و قبل از بیرون رفتن گفت : - آشنام منظورم اون چیزی که تو برداشت میکنی نیست بهارجان ، دِلی نامزده بهروزه ،فقط به عنوان یه آشنا و آدم مورد اعتماد ازش خواهش کردم تورسوندت به مدرسه کمکم کنه همین... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
باران‌ِ عشق
#قسمت_136 #عشق_اجباری با صدای زنگ خونه از خواب بیدار شدم ،صورتم یه جای گرم فرو رفته بود، سرم رو کمی
باز هم پوزخند تلخ دیگه ای زدم ولی یه چیزی شبیه سنگ رو قلبم نشست ... حس کردم براش بی ارزشم ... بهم شک داره و میخواد اینجوری خیالش راحت باشه تا در حین رفت و شد کردنم یا به هوای مدرسه رفتن راهم رو کج نرم که این دختره یا همون آشناش رو پاسبون من کرده بود. از اتاق بیرون رفت ، سرم پر از فکر و هوا شد تموم لحظات دیشب دوباره به ذهنم رجوع کرد باز هم ته دلم از کارش یه نفرت و نارضایتی بزرگی موج میزد . مانتو شلوار مدرسه م رو پوشیدم، جلوی آینه میز توالتم ایستادم تا موهام رو با گیره جمع کنم اما یه بار، دو بار، سه بار و هر چقدر سعی کردم تا موهام رو بالای سرم دم اسبی ببندم دوباره از بین دستم سُر میخوردن و پایین میریختن ... دستهام میلرزیدن تعادل انجام کارهام رو به خوبی نداشتم. با حرص مشتم رو، رو میز کوبیدم و با عصبانیت غریدم : - شماها دیگه چه مرگتونه ... ای خدا ... شیطونه میگه همین الان با قیچی همه رو از ته بزن خیال خودتو راحت کن. - چی شده بهار ؟ چرا پایین نمیای ؟ دیر شد که، تا بخوای صبحونه بخوری و بری ... نگاهش کردم که لای در ایستاده بود ، هنوز همون شلوارک کوتاه دیشبش پاش بود ، اینجوری جلوی دوست دختر آشناش میگرده ؟ انگار یه خار دیگه تو قلبم فرو رفت دروغگوی پست فطرت، با اسم نامزده بهروز اون دختره رو اینجا کشیده تا منو دق بده ، عذابم بده ، با عصبانیت گفتم : - تو چی میگی هی میای و میری شبیه این ناظمای مدرسه یه اخطار میدی ؟ خداروشکر انقدر از دستت ضعف اعصاب گرفتم که نمیتونم حتی موهامو جمع کنم " دست راستم رو نشونش دادم و گفتم " ببین ، ببین چه جوری دستم داره میلرزه اینا مال اعصابه میفهمی ! به طرف آینه دوباره پیچیدم و پنجه هر دودستهام رو رو میز گذاشتم ، چند ثانیه سکوت کرد و بعد با کشیدن نفس بلندی به داخل اتاق اومد و بهم نزدیک شد . سرم پایین بود اما چشمهام رو به سمت آینه بالا بردم که از تو آینه حرکات و واکنش ‌هاش رو ببینم ، کیان با لبخند ملیح و آرومی سرش رو خم کرد و رو سرم بوسه ای کاشت که از حرارتش پوست سرم داغ شد، چرا با وجود نفرتم باز هم دلم براش میلرزه ؟ چرا شبیه این دختر بچه ها شدم که دلم میخواد الکی الکی دوروبرم بگرده و ناز کِشم باشه ؟ بازوی راستم رو گرفت و آهسته گفت : - بیا بشین عزیزم ،بیا خودم برات میبندمشون. با اخمی ساختگی بازوم رو با لجبازی کشیدم و گفتم : - نمیخواد ولم کن ..‌ اصلاً کوتاشون میکنم از دستشون راحت بشم. با لبخند جذاب و ملایمی سریع گفت: - بیخود مگه مال توئن ... جون من لابه لای این موهاست کوتاشون کنی دستتو قلم میکنم ؛ بیا بشین ببینم دختره سرتق امروز چه پرو شده حرفای گنده گنده میزنه برام ! نشوندم رو تخت و خودش پشت سرم نشست ، زانوی راستش رو، رو تخت گذاشت و اون یکی پاهاش رو زمین بود ، با صبرو حوصله و ظرافت موهام رو اول شونه زد و بعد شروع به بافتنشون کرد. صدای نفسهاش و نوازش دستش بین موهام حس خوبی بهم میداد ، حسی که میتونست قلبم رو دوباره زنده کنه و برای این آهنگ موزون و پراحساسش اون رو به تپش راه بندازه. یه حال و هوای خوب بود ، حال و هوایی که دوست داشتم ساعتها دووم بیاره و ادامه دار باشه، هیچکس تا حالا موهام رو برام نبافته بود این دستها اولین دستهایی بودن که با عشق و محبت داشتن این کار لذت بخش رو برام انجام میدادن. پشت سرم بود و نمیتونست لبخند ذوق زده م رو ببینه، تنم از بوسه گرمش جون گرفت و هرم نفسهام با حرف زدنش شدت بالاتری گرفتن ،کنار گوشم با ملایمت پچ زد : - اینم از موهات فداتشم ... هر وقت کاری داشتی به خودم بگو برات انجام میدم. سرم رو خیلی ریز تکون دادم ، به سمت میز توالتم رفت و با برداشتن مقنعه م دوباره بطرفم برگشت ، باز هم خودش مقنعه م رو، رو سرم پوشوند و خیلی تمیز اون رو برام مرتب کرد، فقط داشتم به کارهاش و رفتارهاش نگاه میکردم ، نه شبیه دوسته ، نه شبیه پدره و نه شبیه یه شوهر ... کیان برای من همه چیزه اما من برای اون چی هستم ؟ انقدر رفتارهاش تو این یکی دو روز تغییر کرده که دارم شک میکنم هنوز جایگاهم مثل قبل تو دلش هست یا نه ؟ دستم رو گرفت و گفت : - پاشو بهار خانوم که دیگه خیلی دیرت شد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
باران‌ِ عشق
#قسمت_137 #عشق_اجباری باز هم پوزخند تلخ دیگه ای زدم ولی یه چیزی شبیه سنگ رو قلبم نشست ... حس کردم ب
بی حرف بلند شدم و باهاش به پایین رفتم ، حتی کوله م رو خودش تو دستش گرفته بود. رفتیم پایین، تموم اون حس‌های خوبی که تو اتاق از رفتار کیان بهم غالب شده بود با دیدن دل آرام همشون دود شدن و به هوا رفتن، دختر زیبائی بود ، بیشتر بخاطر همین زیبا بودنش حس حسادت عمیقی تو تنم نشست ، چشم های درشت و سبز رنگش به آدم فخرفروشی میکردن ، گونه هاش خدادادی برجسته بودن ولی بینیش و لبهاش کاردستیه پزشکی و پروتز بود که روی هم رفته یه فیس زیبا و ملوس رو برای این چهره ساخته بودن ، با همون نگاه اول زیبا بودنش یه جوری با چشمهای وحشیش خودنمائی میکرد که بی اختیار مثل الان من ترس به دلت غلبه میکرد که مبادا این دختر زیبا رقیب ماهر و سر سختی برات باشه ! دلم ترکید ، به خودم‌گفتم " بهار به ناخن کوچیکه این دختر زرق و برق دار هم نمیرسی تقصیر کیان نیست که این دختره رو آورده تا تورو عذاب بده ،مطمئنم عمداً آوردتش که بگه ببین دوروبریای من این شکلین پس به خودت نناز که فکر کنی برام خیلی ارزش داری ارزشت برای یه چیز بود که تو همونم نداشتی" دوست داشتم همون لحظه جلوی کیان و دل آرام مشت مشت محکم تو سر خودم میزدم تا این فکرهای مسخره از ذهنم بیرون برن و بتونم خودم رو آروم آروم جمع و جور کنم ،مثل تموم روزهایی که شکستم و خودم به تنهائی تیکه های شکسته م رو جمع کردم و به هم چسبوندم و دوباره سر پا شدم. به زور اخم و تَخم های کیان با دل آرام سلام کردم و بهش دست دادم، برعکس من اون خیلی بامحبت و گرم جواب احوالپرسیم رو داد ... تموم اون مدت زمان کوتاه احوالپرسیش با من و حرف زدنش با کیان با نفسهای حرصی و کلافه م سپری شد که حتی کیان با وجود شنونده بودن دقیقش به حرفهای دل آرام متوجه این حالت‌های عصبیم شد و سریع بحث حرف زدنش رو به اتمام رسوند و گفت : - دل آرام بذار واسه یه وقت دیگه ... بهار صبحونه ..‌. بدو عزیزم ... از دیشبم چیزی نخوردی. نگاهش کردم و مظلومانه گفتم : - چیزی میل ندارم. اخم غلیظی کردو با سرو ابرو به میز و آشپزخونه اشاره کرد و گفت : - بدو دیرت میشه ... نمیخورم و میل ندارمو این حرفارو نداریم صبحونتو باید تا آخرش بخوری. به اجبار کیان رو صندلی نشستم ،میلی به خوردن صبحونه نداشتم ولی کیان مجبورم کرده بود و خودش کنارم نشست و با عشق و حوصله برام لقمه میگرفت و به زور دستم میداد تا بخورم ... جلوی دل آرام همه این رفتارهارو با یه لذت خاص انجام میداد ، یه دختر چقدر میتونه خودش رو حقیر بدونه که طرف مقابل یا عشقش رو ببینه برای شخص دیگه ای این همه عشق و علاقه به حراج میذاره و اون هم راحت و آسوده بایه لبخند پت و پهن به تماشاشون بشینه ؟ رو به روم رو صندلی نشسته بود ، لقمه رو از دست کیان گرفتم و تو دهنم گذاشتم وبه دل آرام نگاه کردم ، یه جوری دستش رو جک زده بود زیر چونه ش و با لبخند به ما نگاه میکرد که انگار به تماشای یه فیلم عاشقانه و پرهیجان نشسته. - خب این لیوان شیرم بخور عزیزم که دیگه صبحونت کامل بشه. چشم از لبخند روی لب دل آرام گرفتم، این دختره قطعاً دیوونه بود، به کیان نگاه کرد و آروم و خجالت وار گفتم : - دیگه نمیخورم، بسمه نمیتونم. چشمهاش با بالارفتن ابروهاش درشت شدن و با نوچ کردن گفت : - دیشب که اون لیوان شیرو نخوردی ،بخور این چند روز با غذا نخوردنات حسابی ضعیف شدی هر چی میذارم برات باید تا تهشو بخوری. - آخی الهی عزیزم. نگاه منو کیان به سمت دل آرام کشیده شد که با یه حالت خاص این جمله کوتاه رو گفت ، یه جور عجیبی بهمون نگاه میکرد انگار اولین بارشه که داره یه همچین صحنه‌هایی رو میبینه. من که چیزی نگفتم ولی کیان با خنده و شوخی گفت : - چیه حسودیت شده ؟ دل آرام خیلی جدی و کش دار گفت : - خیییلی ... اون دوستت بهروز که مثل دُم چسبیده بهت چرا یکم از این رفتارات یاد نمیگیره ؟ یه بار نشده تو این چندسال اینجوری بامن رفتار کنه. کیان بلند زیر خنده زد ، یه جوری که سرش به عقب کشیده شد و با کف دست آروم رو رون پای من زد تا لیوان شیر رو از دستش بگیرم و بخورم ، حتی تو اوج خندیدن هم حواسش به منو صبحونه خوردنم بود... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
باران‌ِ عشق
#قسمت_138 #عشق_اجباری بی حرف بلند شدم و باهاش به پایین رفتم ، حتی کوله م رو خودش تو دستش گرفته بود.
لیوان شیر رو از دستش گرفتم و کمی خوردم ، کیان حین خندیدن رو به دل آرام با شوخی و خنده گفت : - خیلی حسودی دِلی باید تا شما رفتین پاشم برم سریع یه اسپند دود کنم چشم نخوریم ... وای اگه به گوش بهروز برسونم که تو به منو بهار حسودیت شده ؟ دوباره غش غش خندید که دل آرام از جا بلند شد و با حرص و عصبی گفت : -کوفت رو آب بخندی ... گودزیلای خبیث چشای خودت شورن ... خاک تو سر منو شانسم که از این همه آدم گیر اون دوست خُل و چلت افتادم که جز فکرای مسخره و خل بازیاش چیز دیگه ای بلد نیست ... " به من نگاه کرد سوییچ رو تو دستش چرخوند و گفت " - بهار جان اگه صبحونتو خوردی بیا بریم عزیزم این دیوونه رو بذار تو عالم خوش خنده ایش به سر ببره. از صمیمیتش با کیان خوشم نمیومد ، دوست نداشتم به جز خودم کسی با کیان راحت حرف بزنه ، باهاش شوخی کنه و راحت بخنده و یا از احساساتش حرف بزنه مخصوصاً وقتی کیان هم اون رو با اسم مخففش "دِلی" صدا میزد نوع صمیمیت بیش از حدشون رو به اثبات میرسوند، از این بابت حس خوبی نداشتم اما متوجه شدم که دل آرام نامزد بهروزه و رابطه ش با کیان در حد همون آشنایی که من هیچ جوره نمیتونستم باهاش کنار بیام. گفت : - پاشو برو خوشگلم..... مواظب خودت باش ‌... ظهر بمون تا دلی بیاد دنبالت. دلی، آروم و زیر لب با تمسخر و تک خنده ای گفت : - اطاعت امر میشه جناب رئیس . کیان دستش رو دور شونه م حلقه کرد و با کمی فشار دادن برای تلقین حس اطمینان ، رو به دل آرام گفت : - حواست به عروسکم باشه دلی ،رسوندیش مدرسه بهم خبر بده ، زیادم تند نرون. - چشم ... چشم ... چشم . با دل آرام و کیان بیرون رفتیم ، دل آرام سریع از کیان خداحافظی کرد و سوار ماشینش نشست. من هنوز کنار کیان ایستاده بودم ،پاهام قدرت هیچی رو نداشتن انگار تو یه مسیر پر فراز و نشیب و پر از میانبر راهم رو گم کرده بودم ... به کیان نگاه کردم با لبخند عمیق و دلبرانه ای آروم لب زد : - برو عزیزم. با اینکه دلم نمیخواست از کنارش جنب بخورم اما قدمهام رو به سمت ماشین دل آرام برداشتم ، این مرد داره چه بلایی به سرم میاره ؟ قلبم داشت از شور و حس و حالش از جا کنده میشد ، لحظه آخر بهش نگاه کردم ، تکیه داده به در حیاط و فقط به خودم نگاه میکرد ... فقط به من ...‌ به عروسکش ... نگاهش حتی یک ثانیه هم از روم برداشته نشد، حتی زمانی که چشم ازش گرفتم و سوار ماشین نشستم و ماشین از جلوی در خونه حرکت کرد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
باران‌ِ عشق
#قسمت_139 #عشق_اجباری لیوان شیر رو از دستش گرفتم و کمی خوردم ، کیان حین خندیدن رو به دل آرام با شوخ
تو مسیر مدرسه بودیم ، بدون هیچ حرفی داشتم از شیشه بغل به بیرون نگاه میکردم ، تموم فکرم پیش کیان و خاطره دیشب و رفتار امروز صبحش بود ،کیان سعی داشت با تغییر اخلاق و رفتارهاش منو از دنیای گذشته م بیرون بکشه. برام سخت بود که برای مردی باشم که نسبتمون بجز یه همخونه بودن و یا همون پسر عمو و دختر عموی ناتنی ویه صیغه محرمیت چیز دیگه ای نباشه و بدون نسبت محکم تر و محرمیت واقعی ، هر از گاهی از نازو و نوازشش شاملم بشه ، ما نسبت محکمی نداریم و انگار قرار نیست هیچوقت نسبت بین منو کیان عوض بشه ... شاید کیان بخاطر گذشته م هیچوقت منو برای زندگیش نخواد و تا آخر عمر منو پیش خودش نگه داره و برای دست گرمیش هر چند روز یکبار مثل دیشب محبتها تصنعی بعد هم ولم کنه ، من اینجوری باید زندگی کنم ؟ کنار کسی که ادعا میکنه عاشقمه شبیه یه آدم پس انداز و ذخیره برای آرامشش باشم ؟ منو بچه حساب میکنه و بخاطر نداشتن ...... میخواد از همه چی منعم کنه ؟ از خودش ، از زندگی کردن ، ازم دور بشه، تبدیلم کنه به کسی که با وجود نامردی های روزگار دیگه حق نداره باز هم ازدواج کنه ،شوهر داشته باشه و یا مادر بشه ؟ صدای زنگ گوشیه دل آرام تشویش و سردرگمیم رو ازم دور کرد ، بهش نگاه کردم ، با دیدن اسم روی بک گراند گوشیش لبخند عمیقی زد و آیکون تماس رو وصل کرد: - اول صبحی یاد منو کردی ؟ از اونجایی که جنستو خوب میشناسم میدونم که خیر نیست ... اوهوم دارم میبرمش ... نمیدونم ... آره خب ظهرم باید برم دنبالش دیگه امر امر کیانِ ... نیم نگاهی به من انداخت وقتی دید دارم بهش نگاه میکنم لبخندی زد و آرومتر لب زد : - فکر نکنم بتونم بیام بهروز ... آ ... بعد از ظهر بعد باشگاه میخوام با فرانک و ترانه برم بازار خرید دارم ...نمیتونم بهروز ... دارم میگم که ... اوه نه بابا من نمیام اونجا، دیگه دلم نمیخواد بیام ... خیله خب حالا بذار بعد بهروز فعلاً دارم رانندگی میکنم بذار بعد حرف میزنیم‌. قشنگ واضح بود که بخاطر حضور من نمیتونه راحت حرف بزنه و میخواد بحث رو فیصله بده نگاهم رو ازش گرفتم و به بیرون چشم دوختم ، خودم انقدر مسائل پیچیده و مختلف تو ذهنم داشتم که موضوع بهروز و دل آرام تو افکار پی در پیم جایی نداشتن. - باشه اگه تونستم یه سر میام ... فعلاً. گوشی رو قطع کرد و زیر لب و خفه گفت : - پوف همه رو برق میگیره منو درد ... اونم نه همه دردی درد بی درمون میگیرم. - مگه دوسش نداری ؟ نگاهم کرد و با لبخندی از حرص و عصبانیت گفت : - چرا ،دوسش دارم ولی، اوم چطور بگم، گاهی وقتا خیلی اذیتم میکنه، هم لوسه ، هم پروعه هم اینکه شیطنت زیاد داره ، کلاً پسر خوبیه اما دیوونه بازیاش عاصیت میکنه یه جوری که دلت میخواد از دست کاراش سر به بیابون بذاری . - آقا بهروز چی اونم دوست داره؟ معلوم نیست کجای حرفم خنده داشت که بلند زیر خنده زد و گفت : - آقا بهروز ؟؟ دوباره غش غش خندید و گفت : - بابا یه بهروز خل و چله بهش بگی مَشنگ هم من راضیم آقا کجا بود تو هم بهار جون. پس به اون کلمه آقایی که تنگ اسم نامزدش گذاشته بودم میخندید ! بهروز از نظر من پسر بدی نبود اما من در مورد جنس تموم مردها نفرتم برانگیخته شده بود و بخاطر رفتار سهیل و کارهای کیان جنس مرد رو فقط از دید شهوت پرستی میدونستم، با کمی لودگی از دل آرام پرسیدم : - کی با هم ازدواج میکنین ؟ دل آرام خنده ش رو جمع کرد و با نیمچه لبخند آرومی گفت : - نمیدونم راستش هیچوقت بهش فکر نکردم، با اینکه پنج ساله نامزدیم اما اصلاً به اینکه بریم سر زندگی فکر نکردم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
باران‌ِ عشق
#قسمت_140 #عشق_اجباری تو مسیر مدرسه بودیم ، بدون هیچ حرفی داشتم از شیشه بغل به بیرون نگاه میکردم ،
از جوابش تعجب کردم و مطمئن بودم آثار تعجب تو صورتم کاملاً مشخصه. - مگه میشه پنج سال نامزد باشین بعد در مورد ازدواج تصمیم نگیرین ؟ شما که همیدیگه رو دوست دارین چرا با هم ازدواج نمی‌کنین ؟ دل آرام با کمی کلافگی از سوال من دستهاش رو تکون داد و مِن مِنی کرد و گفت : - ببین بهار جان من نامزدش هستم دوستشم دارم ولی دوست داشتن که تنها ملاک ازدواج نیست ،من میدونم منظورت چیه اما منو بهروز از اول قرار شد محرم بشیم ....تا هم بشناسیم بعد تصمیم بگیریم . راستش ازدواج یه مسئله خیلی مهمه که نمیشه در موردش به همین سادگی تصمیم بگیریم اینکه من بگم بهروزو دوست دارم یا اونم منو دوست داره اینا ارزشی ندارن عزیزم، مهم شناخت کامل آدماست ، یه معیارایی که بشه دو طرف باهاش تو زندگی کنار بیان ، زندگی تفاهم دو نفره‌ست، شوخی نیست که من بگم چون فلانیو دوست دارم یا اون منو پس باید باهم ازدواج کنیم فردا هم خوشبخت میشم میریم ... از نظر من حرفهاش خیلی احمقانه بودن، شاید هم درک حرفهاش برای منه دختر بچه کمی زیادی مفهوم دار و سنگین بود ...چطور میشه دونفر این همه مدت فقط برای شناخت با هم باشن ؟ وقتی دو نفر با همن خب به مسئله ازدواج هم فکر میکنن پس برای چی با هم دوست میشن ؟ اگه همدیگه رو دوست دارن و میخوان برای همیشه کنار هم باشن هدفشون باید ازدواج باشه چون تنها چیزی که میتونه اونهارو برای همیشه به هم پیوند بده ازدواج و یکی بودن زیر یک سقفه. از حرفهای دل آرام تنها یک برداشت رو کردم اینکه قصد هر دوشون برای باهم بودن یه مدت رابطه زودگذره ، وحشتم از بودن با کیان و همخونگیش برای همین بود، از کیان هم میترسیدم که شبیه بهروز منو برای یه دوران و مدت زمان کوتاه بخواد بدون اینکه به ازدواج یا زندگیش کنار من فکر کنه، قلبم سفت و سخت شد، دوباره به بیرون خیره شدم که جمله دل آرام ریشخند مسخره ای رو لبم کاشت. - ولی در مورد تو و کیان اوضاع اینجوری نیستا ... موضوع منو بهروزو از خودتو کیان سوا کن عزیزم، کیان مرد خوبیه ، خدایی هیچوقت فکر نمیکردم کیان با اون همه غرور و ادعاش یه روز واسه یه دختر کم سن و سال اینجوری دلش بلرزه. به دل آرام که این حرف‌ها رو با خنده و چشمک زد فقط صامت نگاه کردم ، هنوز نمیدونه که من از تموم آدمهای دنیا بدبخت ترم ، کنار همین آدم به ظاهر خوب ، هنوز نمیدونه زندگی داره بهم میخنده اما یه خنده تمسخر آمیز ، کف میزنه و با خنده قبراقی میگه خودت رو واسه روزهای سخت زندگیت آماده کن، اینبار شکنجه هات کمی سخت‌ترن چون هدف قلبتِ نه جسمت ! صدای عربده های کیان حتی تا تو حیاط هم به گوشم میرسید ، با دل آرام از مدرسه برگشته بودم خونه ، دل آرام گفت اول به کیان تحویلت میدم بعد میرم ، فکر کنم با بهروز قرار داشت چون دوباره بهروز برای برگشتن بهش زنگ زد و دل آرام در جوابش گفت " بهارو رسوندم میام" ، با سرعت اون مسافت حیاط رو طی کردم و در هال رو شتابزده باز کردم که کیان عربده بلندتری کشید و با صدای ترسناکی که تموم گردن و صورتش در حال انفجار بودن گفت : - به شرفم قسم بهروز میام خودتو شرکتو با هم آتیش میزنم ، چرا همون چند روز پیش به من نگفتی که اون بی همه چیز اومده شرکت ...؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄