بارانِ عشق
#قسمت_133 #عشق_اجباری دیگه از دیدنش حس خوبی نداشتم ، تموم احساسم تبدیل به پوچی شده بود ، فقط نفرت
#قسمت_134
#عشق_اجباری
کیان که از گریه و بدو بیراه گفتنم عاصی شده بود نوچ کلافه واری گفت و مچ هر رو دستهام رو محکم گرفت ، تو اون تاریکی چشمهاش هم برق داشتن، شاید برق عصبانیت بود که حدس میزدم بخاطر پنجه هامه که تموم سرو گردنش رو خراش دادم، اما اشتباه فکر کردم چون بدون اینکه بهم اجازه گفتن جمله نفرت انگیز دیگه ای رو بده، انگشتش رو گذاشت جلوی دهن وبینیش هیس بهار بس کن من دوست دارم تو عشق منی فقط یه کم فرصت میخوام.
.. انگار انقدر دلتنگمه که سدّ غرور و کِبرش و حتی غیرتش از رازی که چند شب پیش فهمیده هم شکستن ...
، شاید اگر یکی دوساعت پیش منو اینجوری می موند احساسم برای همیشه پابر جا میموند ، اما اون منو له کرد ، غرورم رو شکست ، بهم زخم زد که من ارزش عشق و ملکه شدن تو زندگیش رو ندارم
- تو مال منی بهار ... مال خودمی ... اجازه نمیدم چیزی تورو ازم دور کنه ... نمیذارم چیزی تورو ازم بگیره ... بهت گفتم فقط بهم زمان بده .
با مشت بی جونی رو شونه ش زدم :
- پاشو برو بیرون بذار با درد خودم بمیرم.
آهسته و مرموز نجوا کرد :
- نه بهار ... نه ... نمیرم ... نمیتونم الان با این حال تنهات بذارم ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄