eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.mp3
10.03M
"حاج قاسم" خاطرات خودنوشت شهید حاج قاسم سلیمانی گوینده : علی همت مومیوند ادامه دارد... ــــــــــــــــــــــ🌷🕊ـــــــــــــــــــــ
بصیـــــــــرت
#دلبر_همه_چیز_تمام ۲ 💢حواست باشه؛ اگر دلبرت رو لابلای الهه های رنگارنگِ دنیا گم کنی؛ قلبت ناآروم می
۳ ✨دیدی آدمای عاشـق... همیشه دنبال این می گردن، چه هدیه ای برای محبوبشون ببرند؛ که اَزش دل بِبَـــرِه! راستـی؛ تو چــی داری، که به پای دلبـ❤️ــرت بریزی؟ ــــــــــــــــــــ🌷🕊ــــــــــــــــــــــــ
1_2039460.mp3
7.56M
فایل (۳) 💐الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💐 ــــــــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــــــــــــ
هدایت شده از استودیو ولایت
🔻این درد را کجا بریم؟ 🔹دهم تیر ماه ۱۳۶۰، نمایندگان حادثه دیده در فاجعه هفتم تیر- که منجر به شهادت شهید بهشتی و ۷۲ نفر دیگر شد- به‌خاطر اینکه مجلس، در وانفسای جنگ تحمیلی از اکثریت نیافتد، با ویلچر، دست به عصا و سر باند پیچی شده و به همراه پرستار در مجلس حاضر شده و جلسه علنی برگزار کردند. جلسه دهم تیرماه مجلس درحالی برگزار شد که ۲۷ نماینده به شهادت رسیده بودند. 🔸حالا پس از سی و هشت سال، درحالی که کشور درگیر ویروس ناخوانده‌ای شده و هر روز آمار مبتلایان و جان‌باختگان بالا می‌رود، نمایندگان مجلس به‌جای حضور در میدان و دلگرمی دادن به مردم(حتی در ظاهر) تصمیم به تعطیلی خانه ملت می‌گیرند. آنهم تا اطلاع ثانوی. 🔹این درد را کجا بریم که از چونان مجلسی به چنین مجلس بی‌مایه‌ای رسیده‌ایم؟ https://eitaa.com/joinchat/1206059038C45fa2857d4
بصیـــــــــرت
📕 #عاشقانه_ای_برای_تو ✍ #قسمت_چهارم 🤔مرگ یا غرور‼️ 🍂غرورم له شده بود ... همه از این ماجرا خبردار
📕 👫زندگی مشترک 🍃وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... . به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ... جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ... ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ... چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ... 🍃اومد خونه مندلی دنبالم ... رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ... بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم ... تا نزدیک غروب کارها طول کشید ... ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... . اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود ... با محبت بهم نگاه می کرد ... اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود ... سعی می کرد من رو بخندونه ... اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام ... . 🌺از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن ... از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ... و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه ... نفرت از چشم هام می بارید ... . 🌺شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ... با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم ... . 🌺خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی ... . هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی ... . 🍃چند قدم ازم دور شد ... دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب های قشنگ ببینی ... و رفت ... 🌼رفتم تو ... اولش هنوز گیج بودم ... مغزم از پس حل معادلات رفتارش برنمی اومد ... . چند دقیقه بعد کلا بیخیال درک کردنش شدم ... جلوی چشم های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و جیغ می کشیدم ... تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می شدم اما حالا آزاد آزاد بودم ... 🌼فردا طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه ... با بچه ها روی چمن ها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده ... بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛ آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت ... . بعد رو کرد به منو با محبت و لبخند گفت: سلام، روز فوق العاده ای داشته باشی ... . 🌼بدون مکث، یه شاخ گل رز گذاشت روی کیفم و رفت ... جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجه ایش رو اصلا درک نمی کردم ... . 🌺با رفتنش بچه ها بهم ریختن ... هر کدوم یه طوری ابراز احساسات می کرد و یه چیزی می گفت ولی من کلا گیج بودم ... یه لحظه به خودم می گفتم می خواد مخت رو بزنه ... بعد می گفتم چه دلیلی داره؟ من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره ... یه لحظه بعد یه فکر دیگه و ... . کلا درکش نمی کردم ... ــــــــــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــــــــــ
🍁شهیـــدمحمدرضا ‌زارع‌ الوانـــــی: عسل ‌است ‌و از‌ عسل ‌شیرین ‌تر این ‌را‌ استادمان‌ امام‌ حسـین «عݪیہ‌اݪسلام» در ڪربلا‌ به مـا آموختـــ وچه ‌زیبا‌ نوشت: ڪربلا‌ رفتن‌ ‌می خواد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊🌹🕊 قانع بودند و راضے از هرچه کہ متعلق بہ دنیا بود کمترین را انتخاب مےکردند! اما در مرگ بهترین و بالاترین! سهم شان از سفره تڪہ ای نان بود و کنسروی اهدایے از مردم...
🌷تاريخ تولد : 1334 شمسي 🌷محل تولد : شهرستان نهاوند 🌷تاريخ شهادت : 11 بهمن 1378 💟در عزيزترين روز زندگيش هم دست از مجاهدت برنداشت و در شب ازدواج فرزندش با شنيدن خبر گروگان گيري (بعضي از كاركنان ) توسط اشرار همان شب راهي منطقه لارستان شد و در يازدهمين روز بهمن ماه سال 1378 بر اثر نقص فني چرخبال و سقوط در درياچه مهارلو با كاروان راهيان سپيد همراه شد😓 تا با شهادتـــــ🕊🌹 مظلومانه خود لزوم حراست مستمر و همه جانبه از دستاوردهاي انقلاب اسلامي را گواهي نمايد. ارواح طيبه همه شهيدان راه خدا و اين شهيد عزيز با قرائت فاتحه و ذكر بر محمد و آل محمد شاد باد🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا