❤️ #سلام_امام_زمانم❤️
#سلام_آقای_من
💕مـیان آسـمـــان قـلــــــب زارم
نـوشـتـم نڪتہ اے را بـر نـگـارم
💕بہ غیراز دیـدن آن روے مـــــاهٺ
امـید و آرزو در دل نـدارم
🥀تعجیل در فرج ۵صلوات
ــــــــــــــــــــــ🕊🌷ــــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبر خوش تولید داروی کرونا توسط ایران،انشالله به زودی به تولید انبوه خواهد رسید و در اختیار نیازمندانش قرار خواهد گرفت،بگیم الهی شکر و سجده شکر بجا بیاریم
http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
🌹شهید مدافع حرمی که جانباز شیمیایی بود #شهید_داود_مراد_خانی🌹
🔰وی در اول فروردین ماه سال 1348 درتهران به دنیا آمد. ۶ ساله بود که خانواده اش به زنجان مهاجرت کردند.جوانی انقلابی و پرورش یافته در پایتخت شور و شعور حسینی🌷
شهیـ🌷ــد مرادخانی در میدان نبرد درعملیات والفجر۱۰درحلبچه مجروح شد و از خیل جانبازان شیمیایی بود.
سرهنگ پاسدار داود مرادخانی در۲۱ اسفند۱۳۹۴ به آرزوی دیرینه اش دست یافت و در سوریه به وصال معبود رسید وحسین وار در راه دفاع از حریم زینبی به همرزمان شهیدش پیوست.🕊🌷
#سالروز_شهادت
ــــــــــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
#معرفی_شهدا
محافظ شهید رجایی وآیت اله امامی کاشانی بود
سردار #شهید_سید_حسن_نقشه_چی فرمانده گرهان ادوات لشکر 14 امام حسین (ع) ،
سید حسن 12 اردیبهشت ماه 1341 در خانواده ای مذهبی و متوسط دیده به جهان گشود.🌹
#سالروز_شهادت
زندگینامه در ادامه👇
ـــــــــــــــــــــــ🕊🌷ــــــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
#معرفی_شهدا محافظ شهید رجایی وآیت اله امامی کاشانی بود سردار #شهید_سید_حسن_نقشه_چی فرمانده گرهان ا
#شهید_سید_حسن_نقشه_چی
شهیــــ🌷ــد سید حسن نقشه چی پس از تحصیلات ابتدایی و راهنمایی در رشته برق در هنرستان فنی شهید محمد نراقی ادامه تحصیل داد .
🌷در دوران انقلاب در راهپیمائیها حضوری فعال داشت دانش آموزی فعال و پرتلاش بود و در جلسات مذهبی و مسجد حضوری مداوم داشت . پس از پیروزی انقلاب به سپاه پیوست .پس از مدتی از محافظین رئیس جمهور شهید رجایی بود .مدتی نیز محافظ آیت اله امامی کاشانی بود .🌹
🇮🇷عاشق انقلاب و امام بود .می گفت : عظمت امام را ما نمی توانیم درک کنیم ، بلکه بعد از قرنها متوجه شخصیت و ابعاد وجودی این داشمند و حکیم فرزانه خواهیم شد و درخصوص انقلاب می گفت : این انقلاب خدائی است .دست اشخاص در آن جائی ندارد .به برپایی نماز جماعت اهمیت می داد و داشتن حجاب توصیه اکید وی بود.🇮🇷
#نشر_بمناسبت_سالروز_شهادت
ـــــــــــــــــــــــ🕊🌷ــــــــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
🌹شهید مدافع حرمی که جانباز شیمیایی بود #شهید_داود_مراد_خانی🌹 🔰وی در اول فروردین ماه سال 1348 درتهر
#خاطرات_شهدا
به یاد میآورم اگر میدید که در نماز اول وقت قدری سستی میکنیم میگفت:"نماز مثل لیمو شیرینه باید زود ادا شه چون اگر وقتش بگذرد تلخ میشه" همین جملهاش راغب میکرد که نماز اول وقت بخوانیم اما هیچ وقت نمیگفت بلندشید الان نماز اول وقت بخونید.
راوی همسر #شهیدداودمرادخانی
#نماز_اول_وقت
#التماس_دعا
http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
#کرامات_شهدا
🔰 من در عملیات بعدی شهید میشوم
عملیات والفجر 8 در سنگر نشسته بودم که شهید علی جلیلی وارد شد .سلام کرد و مرا در آغوش کشید و پیشانی ام را بوسید .علت این کار او را که پرسیدم .گفت : این جای اصابت ترکش خمپاره است ولی تو شهید نمی شوی .فقط مجروح می شوی . این را که گفت ، با من خداحافظی کرد و رفت.
بصیـــــــــرت
#کرامات_شهدا 🔰 من در عملیات بعدی شهید میشوم عملیات والفجر 8 در سنگر نشسته بودم که شهید علی جلیلی وا
ادامه 👇
🔰چند روز بعد در اثر اصابت ترکش خمپاره به پیشانی ام مجروح شده و به پشت جبهه اعزام شدم .در منزل که استراحت می کردم علی به دیدارم آمد و گفت : من در عملیات بعدی شهید می شوم .به شوخی از او پرسیدم : از کدام قسمت ترکش می خوری ؟ پاسخ داد :من با ترکش خمپاره ای شهید می شوم و بدنم می سوزد.
🔰چند روز بعد که عملیات کربلای پنج پیش آمد ،با شنیدن خبر عملیات به خانواده ام گفتم علی شهید شده است . همگی با تعجب و ناراحتی از من خواستند این سخن را تکرار نکنم اما من یقین داشتم او شهید شده است .
چند روز پس از عملیات ، خبر شهادت او در شهر پیچید و اعلام شد علی مفقودالجسد شده است.
#شهید_علی_جلیلی
راوی: غلامعلی رجایی
منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان (جلد سوم) غلامعلی رجایی1389
بصیـــــــــرت
📕 #عاشقانه_ای_برای_تو ✍ #قسمت_دهم 🏃فرار بزرگ 🍃حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم ... هیچ کس ملاقاتم
📕 #عاشقانه_ای_برای_تو
✍ #قسمت_یازدهم
🇮🇷زندگی در ايران
🌟به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم
🌟همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... .
سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود ... مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد ...
🌟تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ... کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم ... اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ... ولی برای من، نه ... .
با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ...
🌟دو سال بعد ... من دیگه اون آدم قبل نبودم ... اون آدم مغرور پولدار مارکدار ... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ... تغییر کرده بود ... اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ... .
🌟کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد ... اوایل طلبه های غیرایرانی ... اما به همین جا ختم نمی شد ... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ... .
🌟هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود ... تا مطرح می شد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ... چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود...
💠همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .
رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... .
💠خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
💠اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... .
💠با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .
💠هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... .
💠وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... .
💠از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... .
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
#ادامه_دارد
#داستان_واقعی
http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
#قرار_عاشقی
شب چهلم از چله #دعای_فرج
اللهم عجل لولیک الفرج
#شبتون_مهدوی
@khamenei_shohada
#نشر_حداکثری
بسم رب الشهداء و الصدیقن
22 اسفند سالروز تشکیل بنیاد شهید و امور ایثارگران به فرمان معمار و بنیانگذار کبیر جمهوری اسلامی حضرت امام خمینی ره و
روز ملی بزرگداشت شهدا بر خانواده های معظم شهدا و ایثارگران گرامی باد
#۲۲اسفند
#گرامیداشت_شهدا
#صبحتون_از_هر_روز_شهدایی_تر
#دعای_فرج
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
#معرفی_شهید سردار #شهید_عبدالحسین_برونسی 💠نام و نام خانوادگی: عبدالحسین برونسی 💠نام پدر: حسینعلی 💠
#یاد_شهدا
#شهید_غلامحسین_برونسی 🌹
اگرمن در این عملیات شهید نشدم به مسلمونی من شک کنید
#سالروز_شهادت #شهید_غلامحسین_برونسی گرامیباد
ـــــــــــــــــــــــ🕊🌷ــــــــــــــــــــــ
بصیـــــــــرت
#یاد_شهدا #شهید_غلامحسین_برونسی 🌹 اگرمن در این عملیات شهید نشدم به مسلمونی من شک کنید #سالروز_ش
🔰 #شهیدی که حضرت زهرا به او قول شهادت داد 🔰
💠روایتی بسیار خواندنی🌹
🎙 راوی: #رحيم_پور_ازغدي
شاید جزو معدود افرادی بودیم
که تا آخرین دقایق شهادت شهید برونسی
در کنار ایشون بوديم
خب ایشون آدمی نبود که
فلسفه خونده باشه
عرفان خونده باشه
فقه وتفسیرو اصول..اینا باشه نبود
یه آدم عالیه خاکی ..بنا , کارگر
یک مقدار طلبگی خونده بود
حکمت بود در برونسی
معرف بود ولو تحصیلات و مدرک نبود .ولی حکمت داشت
قرآن که میخوند حقیقتامیخوند ایمان داشت
و مکاشفاتی که داشت
که سه چهارنمومنش رو همون زمان جنگ شنیدم
که قبل از
#عملیات_بدر ایشون
گفت :
اونجا که #حضرت_زهرا به من قول داده که من #شهید می شم
و تو بچه های دیگه مشهور بود
که #حاجی_برونسي
گفته :
اگه من تو این عملیات #شهید نشم
تو مسلمونی خودم شک می کنم.
#نشر_بمناسبت_سالروز_شهادت
ـــــــــــــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــــــــــــــ
پنجشنبه است
و یاد درگذشتگان 😔
🌸اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
التماس دعا 🙏
🕯🦋🕯🦋🕯🦋🕯
آخر هفته و دلتنگی برای عزیزانی
که دیگر در کنار ما نیستند...😔💔
شادی ارواح مطهر شهدا و
شادی روح پدران و مادران آسمانی
با ذکر فاتحه و صلوات🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
ذاکر با اخلاص اهل بیت علیهم السلام شهید مدافع امنیت امید اکبری یکی از شهدای حادثه تروریستی سیستان و بلوچستان است که چهره و صدای او برای بسیاری از اهالی اصفهان آشنا است...
امید ،خادم الحسین ، ذاکر اهل بیت و ذاکر هیئت فدائیان حسین اصفهان بود که همراه رفیقانش در ۲۴ بهمن ۱۳۹۷ دو روز بعد از چهل سالگی انقلاب غریبانه در جاده خاش_زاهدان پر کشید و جزء اولین شهدای چلّه ی دوم انقلاب نام گرفت.
#شهید_امید_اکبری
@khamenei_shohada
وقتی که #حاج_حسین_بادپا می گفت #حاج_قاسم از غیب خبر داره!
http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
وقتی که #حاج_حسین_بادپا می گفت #حاج_قاسم از غیب خبر داره! http://eitaa.com/joinchat/935919616C803
#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_حاج_حسین_بادپا
یک بار حاج حسین بادپا رو به من گفت #حاج_قاسم از غیب خبر داره!
گفتم یعنی چی؟ گفت: آخه من یه خوابی دیده بودم که این خواب را تا به حال برای کسی تعریف نکردم اما... پرسیدم چه خوابی؟
حاج حسین گفت چندی قبل خواب
#شهید_کاظمی را که پیغام #شهید_یوسف_الهی را برایم آورد و گفت تو #شهید نمی شوی دیدم.
در خواب به شهیدکاظمی گفتم یه دعا کن من هم بیام پیش شما و خدا مرا به شما برسونه ولی شهیدکاظمی دعا نکرد،گفتم من دعا میکنم آمین بگو و بعد گفتم خدایا منو به شهدا برسون باز هم شهیدکاظمی آمین نگفت و فقط شهیدکاظمی به صورتم نگاه کرد و خندید.
#حاج_قاسم از کجا فهمیده که بهم گفت اگر آن کسی که باید برایت دعا کند شهید می شوی.
حاج حسین درست کمتر از یک ماه قبل از شهادتش به مزار #شهید_کاظمی می رود و آنجا با پدر و مادر این شهید دیدار می کند.
حاج حسین آنجا از مادر #شهید_کاظمی
می خواهد برای عاقبت بخیر شدنش دعا کند و مادر شهید کاظمی در حالی که دست هایش را رو به آسمان می گیرد از خدا عاقبت بخیری حاج حسین را می خواهد و دعا می کند.
و اینگونه اثر می کند دعای شهید کاظمی از زبان مادرش و حاج حسین یک ماه بعد در سوریه شهید می شود.
#روحمان_با_یادشان_شاد
💢 قاب ابلاغ سلام رهبری در کرج به مناسبت روز شهید به همسر شهید مدافع وطن مرتضی رمضانی تقدیم گردید
🔹 شهید رمضانی از کارکنان پلیس تکاوری نیکشهر در استان سیستان و بلوچستان چهارم بهمن ۹۷ در حین ماموریت به درجه رفیع شهادت نائل گردید
ــــــــــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
📕 #عاشقانه_ای_برای_تو ✍ #قسمت_یازدهم 🇮🇷زندگی در ايران 🌟به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مس
📕 #عاشقانه_ای_برای_تو
✍ #قسمت_آخر
💌دعوتنامه
☀️فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... .
☀️راهی شلمچه شدیم ...برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... .
☀️این خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... .
چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .
☀️اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... امیرحسین من ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .
اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ... بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ...
☀️شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ...
💞اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ..
💞از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ ... .
💞جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .
💞اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن ... .
🌺پایان🌺
👤سخن نویسنده👇
این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع جز روایتگری آنها ندارم ...
با تشکر و احترام
سید طاها ایمانی
پــایــان🍃
#داستان_واقعی
بصیـــــــــرت
📕 #عاشقانه_ای_برای_تو ✍ #قسمت_آخر 💌دعوتنامه ☀️فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفت
✍این داستان عاشقانه واقعی هم به پایان رسید
کوتاهی حقیر رو در سر وقت گذاشتن داستان به بزرگواری خودتان ببخشید
❌🌹❌🌹❌🌹❌🌹❌🌹❌
از فردا ان شاءالله داستان دیگری برایتون بارگذاری خواهیم کرد
⭕️التمــــاس دعـــــــــ❤️ـــــــــــا
هدایت شده از بصیـــــــــرت