#طنز_جبهه😁
#محاسن_بغل_دستے😶
ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را می خواندیم🙂
حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند،
توضیح می داد که وقتی به عبارت "یا ذوالجلال و الاکرام "رسیدید،
که در ادامه آن جمله "حرّم شیبتی علی النار " می آید،
با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید‼️
هنوز حرف حاجی تمام نشده ،
یک بچه های بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت ،چه کار کند؟😅
برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد😑😄
چاره ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تا بعدا😊😂😂😂
ــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
امروز سالگرده شهادت شهید دانشگره...
حاجتی اگه دارین ازش بخواین
عباس حاجت خیلیارو داده...
منتظرچی هستی؟
از خودش بخواه...
التماس دعا
#سالروز_شهادت
ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
از بچگی این شهید را میشناسم
وی روحیه انقلابی داشت و از زمانی که عموی شهیدش در دوران جنگ به مقام شهادت رسیدند
روحیه جنگ و جبهه داشت و در 13 سالگی عازم جبهه حق برعلیه باطل شد و از آن لحظه زندگی این شهید با شهادت رقم خورد.✅
روحیات و چهره شهید نشان میداد که عاشق امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) بودند❤️ و تا زمانی که جنگ تمام شد در قرارگاه جهادی و بسیج شرکت میکردند و دست مردم را می گرفتند.☝️
شهید زندگی سادهای داشت و دنبال تجملات نبود، در بسیج حضور فعال داشت و آخر به هدفی که میخواست رسید.💔
شهیدمدافعحرم #سید_رضا_حسینی🌹
#سالروز_شهادت 🕊
ـــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
هدایت شده از 🛡🇮🇷اخبارسپاهسایبری🇮🇷🛡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصاوير انتقام سخت شهادت شهيد صياد شيرازي براي اولين بار
🔹وقتي بي خبر از پيوند ناگسستني سپاه و ارتش، صيد صياد دلها کرد
🔘ڪانال اطلاعات سپاه سایبری
http://eitaa.com/joinchat/3222732831C8c91699db1
❌ برای خبرهای بیشتر #کیلیک کنید👆
بصیـــــــــرت
🌺🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_دهم (ب) - من خوبم.. بگو.. لبهای مچاله شده ی صوفی زیر دن
💐🍃🌿🌸🍃
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_یـازدهـم
✍صدای عثمان سکوتم را بهم زد:سارا.. اگه حالتون خوب نیست بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه
با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم
دختر آرامشی عصبی داشت:بار سفر بستم و عجب سوپرایزی بود رفتیم مرز از اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه و تمام سوالهام از دانیال بی جواب میموند ترسیده بودم،چون نه اون جاده ی خاکی و جنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست
میدونستم جای خوبی نمیریم و این حس با وجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت چند روزی تو راه بودیم حالا دیگه مطمئن بودم مقصد، جایی عرب زبان مثله سوریه ست و چقدر درست بود و من دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم رو نمیفهمیدم
بالاخره به مقصد رسیدیم جایی درست روی خرابه های خانه ی مردم در سوریه نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ایی برای زنانگی هام داره اون شب دانیال کنار من بود و از مبارزه گفت مبارزه ای که مرد جنگ میخواست و رستگاری خونه ی پُرش بوداون از رسالت آسمانی و توجه ویژه خدا به ما و انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت!
اما من درک نمیکردم.و اون روی وحشی وارش رو وقتی دیدم که گفتم: کدوم رسالت؟ یعنی خدا خواسته این شهر رو اینطور سر مردمش خراب کنید؟؟
و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره،وقتی مزه دهنم شه منه کتک نخورده از دست پدر از برادرت کتک خوردم تا خود صبح از آرمانهاش گفت از شجاعت خودشو و هم ردیفاش،از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه
✍اون شب برای اولین به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی،نه راه پیش؟ طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟که دست هیچ کس واسه نجات،بهت نمیرسه؟که بگی چه غلطی کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری؟
من تجربه اش کردم اون شب برای اولین بار بود که مثل یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده اما امکان نداشت.صبح وقتی بیدار شدم، نبودیعنی دیگه هیچ وقت نبود ساکت و گوشه گیر شده بودم،مدام به خودم امید میدادم که برمیگرده و از اینجا میریم...اما...
نفسهایم تند شده بود دختره روبه رویم،همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟در دل پوزخند میزدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام اینها دروغهایی ست عثمانی تا از تصمیمم منصرف شوم
عثمان از جایش بلند شد:صوفی فعلا تمومش کن و لیوانی آب به سمتم گرفت بخور سارا.واسه امروز بسه
اما بس نبود داستان سرایی های این زن نظیر نداشت شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید ای عثمان احمق....
چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟؟؟خالی تر این هم میشد که بود؟
(من خوبم.. بگو..)
لبهای مچاله شده ی صوفی زیر دندانهایش،باز شد:زنهای زیادی اونجا بودن که…
صدای آرام عثمان بلند شد:کمی صبرکن صوفی و دو فنجان قهوه ی داغ روی میزِ چوبی گذاشت:بخورید سارا داری میلرزیمن به لرزیدنهاعادت داشتم همیشه میلزیدم وقتی پدر مست به خانه می آمد وقتی کمربند به دست مادرم را سیر از کتک میکرد وقتی دانیال مهربان بود و میبوسیدم وقتی مسلمان شد وقتی دیوانه شد وقتی رفت پس کی تمام میشد؟حقم از دنیا، سهم چه کسی شد؟
صوفی زیبا بودمشکیِ موهای بلندِ بیرون زده از زیر کلاه بافت و قهوه ای رنگش،چشم را میزد چشمان سیاهش دلربایی میکرد اما نمی درخشید چرا چشمانش نور نداشت؟شاید..
صوفی با آرامشی پُرتنش کلاه از سرش برداشت و من سردم شد فنجان قهوه را لابه لای انگشتانم فشردم گرمایش زود گم شد و خدا را شکر که بازیگوشیِ قطرات بارون روی شیشه بخار گرفته ی کنارم،بود!
و باز صوفی:صبح وقتی از اتاقم زدم بیرون،تازه فهمیدم تو چه جهنمی گیر افتادم فقط خرابه و خرابه جایی شبیه ته دنیا ترسیدم منطقه کاملا جنگی بود اینو میشد از مردایی که با لباسها و ریشهای بلند،و تیرو تفنگ به دست با نگاههایی هرزه وکثیف از کنارت رد میشدن،فهمید....
⏪ #ادامہ_دارد...
@khamenei_shohada
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃
سلام بر شهدا
میگفت من با این چشما میخوام
امام زمان(عج)رو ببینم
پس چطور به نامحرم نگاه کنم؟
شاید به نظر شعار بیاد
ولی عمل که میکنی
شهید میشی :)
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
#صبحتون_شهدایی
ــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
🔺تلنگر، بیشتر دقت کنیم و
☘️❣️☘️ خردمندانه صحبت کنیم
🤔حرف هايي كه ميزنيم،،،، دست دارند!!!
دست های بلندی كه گاهی،
گلويی را می فشارند
و نفس فرد را می گيرند !!!
🤔حرف هايي كه ميزنيم،،،پا دارند !!!
پاهای بزرگی كه گاهی،
جايشان را روی دلی مي گذارند
و برای هميشه مي مانند !!!
🤔حرف هايي كه ميزنيم ،،، چشم دارند !!!
چشم های سياهی كه،
گاهی به چشم های دیگران نگاه میكنند،
و آنها را در شرمی بیکران فرو ميبرند !!!
پس
👈مراقب حرفهايي كه ميزنيم باشيم
زيرا
سنجیده سخن گفتن از سکوت هم دشوار تر است !!!
ـــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
#معرفی_شهدا
#شهید_عبدالرسول_رهدار
▪️فرزند اسماعيل
▪️تاریخ شهادت :1360/03/21
▪️محل شهادت : قصر شيرين کرمانشاه
شهید عبدالرسول رهدار، دوم فروردین 1338، در شهرستان زابل به دنیا آمد. پدرش اسماعیل، کارگر ذوب آهن بود و مادرش زینب نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته انسانی درس خواند و دیپلم گرفت. از سوی ژاندارمری در جبهه حضور یافت. بیست و یکم خرداد 1360، با سمت فرمانده دسته در باختران هنگام درگیری با نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش گلوله به شکم، به شهادت رسیدمزار او در گلزار شهدای بهشت زهرای شهرستان تهران واقع است.
ــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_ویژه
این مادر اشک همه رو درآورد
ــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
📸 خودروی شهیدان مهدی و مجید زین الدین که داخل ش به شهادت رسیدند.
#روحمان_با_یادشان_شاد
ـــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ
@khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #کلیپ_ویژه
#امام_خامنه_ای :
🔸فساد ستیزی از ارکان اقتصاد مقاومتی
⇦ بدترین فساد ها این است که کسانی از بیت المال ...
⇦باید دست مفسد بسته شود ..
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌿🌸🍃 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_یـازدهـم ✍صدای عثمان سکوتم را بهم زد:سارا.. اگه حالتون
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_دوازدهــم
✍اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام.اما نبودم تعداد زیادی زن اونجا زندگی میکردن.که یا دونسته و ندونسته با شوهراشون اومده بودند یا تنها و داطلب یکی از فرمانده های داعش هم اونجا بود.رفتم سراغش و جریانو بهش گفتم.خیلی مهربون و باوقار مجابم کرد که این یه مبارزه واسه انسانیته و دانیال فعلا درگیره یه ماموریته اما بهم قول داد تا بعد از ماموریت بیاد و بهم سر بزنه حرفهاش قشنگ و پر اطمینان بود.منو به زنهای دیگه معرفی کردو خواست که هوامو داشته باشن اولش همه چی خوب بود یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن تا بپوشم که زیادم بد نبود هرروز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن و من یه حسی قلقلکم میداد که شاید راست بگن و این یه موهبت که،برای این مبارزه انتخاب شدم...
کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت افتخار میکردم که همسر دانیال،یه مرد خدا هستم از صبح تا شب همراه بقیه زنها غذا می پختیم و و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه پدرم انجام ندادم رو حالا با عشق و فکر به ثواب و رضایت خدا انجام میدادم.اونجا مدام تو گوشمون میخوندن که جهاد شما کمتر از جهاد مردانتون نیست و من ساده لوحانه باور میکردم و جز چشمهای کثیف این مثلا رزمنده ها،چیزی ناراحتم نمیکرد هروز بعد از اتمام کارها به سراغ فرمانده میرفتم تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده!!
باز دانیال را گم کردم حتی در داستان سرایی های این دختر...
و باز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو میکرد....
و باز نفس گیری صوفی،محض خیالبافی هایش:طلاق غیابی دنیا روی سرم خراب شد. نمیتونستم باور کنم دانیال،بدون اطلاع خودم،ولم کرده بود تا اینکه دوباره شروع به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمیتونه به تو بند باشه و اون ماموره رستگاریت بوده از طرف خدا و ..و باز خام شدم.
🍁🌾🍁🌾🍁
✍اون روز تازه فهمیدم که زنهای زیادی مثل من هستن و باز گفتم میمونم و مبارزه میکنم اما چه مبارزه ای؟ حتی اسلوبش را نمیدونستم...
چند روزی گذشت و یکی از زنها اومد سراغم که برو فرمانده کارت داره... اولش ذوق زده شدم، فکر کردم حتما خبری از دانیال داره اما نه...فرمانده بعد از یه ربع گفتن چرندیات خواست که منو به صیغه خودش دربیاره...
و من هاج و واج مونده بودم خیره،به چشمایی که تازه نجاست رو توشون دیده بودم.یه چیزایی از اسلام سرم میشد،گفتم زن بعد از طلاق باید چهار ماه عده نگهداره،نمیتونه ازدواج کنه. اما اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب که منه بیسواد هیچ جوابی براشون نداشتم گفت تو از طرف خدا واسه این جهاد انتخاب شدی اما باز قبول نکردم و رفتم به اتاقِ زشت و نیمه خرابه ام...
ده دقیقه بعد چند زن به سراغم اومدن و شروع کردن به داستان سرایی و باز نرم شدم.و باز خودم را انتخاب شده از طرف خدا دیدم پس به صیغه ی اون فرمانده زشت و بد قیافه دراومدم...
بعد از چند روز پیشنهاد صیغه از طرف مردهای مختلف مطرح شد و من مانده بودم حیرون که اینجا چه خبره؟ مگه میشه؟من چند صیغه فرمانده ی مسلمونشون بودم و باز زنها دورم رو گرفتن و از جهاد نکاح گفتن و احکامی که هیچ قاعده و قانونی نداشت و اجازه چهار صیغه در هفته رو،وسط میدون جنگ صادر میکرد. تازه فهمیدم زنهای زیادی مثل من هستند و من اینجا محکومم همین...
و انجا تبدیل شده بود به عذاب و شکنجه و تنها یک ذکر زیر لبم زمزمه میشد لعنت به تو دانیال...لعنت...
حالم از خودم بهم میخورد از خودم بدم میامد باید هفته ای چهار بار به صیغه مردها در میامدی برای جهاد نکاح و این از لحظه مرگ هم بدتر بود بدتر
مدام به همراه زنان و دختران جدید از منطق ای به منطقه دیگه انتقالمون میدادن حس وحشتناکی بود.
تازه فهمیدم اون اردودگاه حکم تبلیغات رو داشته و زیادن دخترانی مثل من که از طرف شوهرانشون به سربازان داعش هدیه شده بودن شاید باور کردنی نباشه اما خیلی از مردهایی که واسه نکاح میومدن اصلا مسلمون یا عرب نبودن!مسیحی، یهودی،بودایی و از کشورهای فرانسه ،آمریکا، آلمان بودن، حتی خیلی از دخترهایی که واسه جهاد نکاح اومده بودن هم همینطور...
یادمه یه شب جشن عروسی دوتا از مبارزین با هم بود،که....ناگهان سکوت کرد...
تا به حال، نگاهِ پر آه دیده اید؟من دیدم، درست در مردمک چشمهای مشکی صوفی...
چه دروغ عجیبی بود قصه گویی هایِ این زن دروغی سراسر حقیقت که من نمی خواستمش
به صورتم زل زد:(ازدواج کردی؟؟ ) سر تکان دادم که نه لبخند زد. چقدر لبهایش سرما داشت هوا زیادی سرد نبود؟ابرویی بالا انداخت و پر کنایه رو به عثمان:فکر کردم با هم نامزدین انقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله...
⏪ #ادامہ_دارد..
@khamenei_shohada
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹آیات نور
💠 ترجمه آیه 20 سوره عنکبوت
🔸🔶 بگو: در زمین بگردید پس با تأمل بنگرید که چگونه مخلوقات را آفرید، سپس خدا جهان آخرت را ایجاد می کند زیرا خدا بر هر کاری تواناست
قُلْ سيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا کَيْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ يُنْشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلي کُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ
ـــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
#تلنگر📌
🔥 گاهی یک نگاه حرام 👁👁
💫شهادت را برای کسیکه
لیاقت دارد ،
سالها عقب میاندازد…
چه برسد به کسیکه
هنوز لایق شهادت بودن را
نشان نداده…😔
#شهید_حسین_خرازی❤️
#صبحتون_شهدایی
ـــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ
@khamenei_shohada
🥀 #باید_شهیدانه_زیست
#شهادت یک واژه و راهِ تمام نشدنی است ...
و آنقدر دست یافتنی است که هرکس می تواند،
آرزویش را داشته باشد
و امیدش را هم به دل، که حتما به آن دست خواهد یافت ...
و اما...هر آرزویی ... بهایی دارد ...
بعضی ها با پول به آرزوهایشان می رسند
و ما با جان ...
و جان دادن، لایق شدن میخواهد
خالص و مخلص شدن میخواهد ...
سختی و درد کشیدن می خواهد!
و همه ی اینها ...
خلاصه می شود در شهیدانه زندگی کردن...
شهیدانه زندگی کنیم شهید می شویم...
🌸 شهدا این گونه زیستند...
🌸 و اینگونه #شهید شدند...
#پنجشنبه_و_یاد_شهدا_با_صلوات
ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سیدی_که_با_پول_روضه_خوانی_زن
#فاحشه_ای_را_نجات_داد
⚫️ماجرای تکان دهنده برخوردسیدمهدی قوام با زن بدکاره درتهران
ـــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🌹بِسـمربـــــِّـ الشـُّـهـداءِوالصِّـدیقیــن🌹 #شهید_حسن_باقری 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت :
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#شهید_حسن_باقری
💐✍100 خاطره کوتاه از شهید
قسمت: 16
86- گردان محاصره شده بود. تانك ها از روي بچه ها رد شدند. فقط هشتاد نفر برگشتند . عصباني عصباني بود. مي گفت « مگه نگفتن اون گرداني كه هشت كيلومتر پيشروي كرده ، سريع بگين بياد عقب؟ گفتيد اومده . چرا فرمانده لشكر و گردان اجتهاد مي كنن گردان بمونه ؟ عمليات تموم شد، يه كلمه به ما نگفتيد بابا اين گردان محاصره س . ما مي گيم ساعت نه و نيم اسم رمز رو مي گيم . نگو دو ساعت و نيم گذشته ،نيرو حركت نكرده ؛ شما هم لازم نمي بيني يه اطلاع بدي . چه قدر تا حالا گفتيم گزارش اشتباه برامون مسئله داره؟» چند لحظه اي هيچ كس حرفي نمي زد . همه ساكت بودند. گفت « از وقتي اين خبر رو شنيدم ، به خدا كمرم شكسته .»
ــــــــــــــ💠💠ــــــــــــ
87- عمليات رمضان تازه تمام شده بود. همه خسته بودند . حسن وسايلش را مي گشت ؛ دنبال چيزي بود . گفتم « چي مي خوايي؟» گفت « واكس . مي خوام كفشامو واكس بزنم، بايد بريم جلسه .»
ـــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــ
88- سي چهل درصد نيروهاي تيپ شهيد شده بودند؛ بقيه هم مي خواستند برگردند. اين جوري همه بايد عوض مي شدند؛ چه ستاد، چه طرح و برنامه و چه مهندسي. حسن گفت« خب ، كي مي مونه تو تيپ ؟ اين طوري بايد هر سه ماه يك تيپ درست كنيم،كه فقط اسمش تيپه . بابا! جنگيدن موقتي نيست . بايد با جنگ اخت شد. جنگيدن براي سپاه واجب عيني صد در صده به تك تك شما هم احتياجه . كادر تيپ بايد ثابت باشه. غير از اين راه ديگه اي نيست.»
ـــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــ
89- رفته بوديم شناسايي . فاصله ي ما با نفربرهاي عراقي كمتر از صد متر بود. از بالاي خاكريز خط عراقي ها را نگاه مي كردم . هرچه مي ديدم، مي گفتم . يك دفعه حسن گفت « زود بيا پايين بريم » شصت هفتاد متر دور نشده بوديم كه يك خمپاره خورد همان جا .
ـــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــ
90- بايد مي رفت تهران . فرمانده ها جلسه داشند. خانمش را بردند بيمارستان. هرچه گفتم« بمان، امروز پدر مي شي. شايد تو را خواستند.» گفت «خدايي كه بچه داده،خودش هم كاراش رو انجام مي ده.»
ـــــــــــــ💠💠ـــــــــــــ
91- طرف وقتي رسيد كه دفتر مخابرات بسته بود. حالش گرفته شد . با اخم و تخم نشست يك گوشه .
– چرا اينقدر ناراحتي. چي شده ؟
- اومدم تلفن بزنم. مي بيني كه بسته اس.
– خوب بيا بريم از دفتر فرماندهي تلفن كن.
– فرماندهت دعوا نكنه. برات مشكل دست مي شه ها.
– نه ، تو بيا . هيچي نمي گه . دوستيم باهم. مي گفت « مسئول تداركاتم. اگه نرم بچه ها كارشون لنگ مي مونه.»
- نگران نباش . مي رسونمت.
– تو چه كار مي كني اين جا ؟ اسمت چيه ؟
- باقر . راننده ي فرمانده ام . بچه ي ميدون خراسونم.
– اسم تو چيه ؟ بچه ي كجايي ؟ - مهدي. منم بچه ي هفده شهريورم.
– پس بچه محليم. كلي حرف زدند، خنديدند. وقتي مي خواست پياده بشه ، بهش گفت « اخوي ،دعا كن ما هم شهيد بشيم.»
ادامه دارد....
@khamenei_shohada
غلامرضا سال ۶۳ در جبهه غرب و عبدالرضا سال ۶۵ در جبهه جنوب مفقود شدند .
سال ۸۰ بود .
مادرم خیلی بی تابی میکرد . شب جمعه بر مزار شهدای گمنام با ناراحتی گفت :عبدالرضا، غلامرضا شما که بی وفا نبودید؟ چرا خودتان را نشان نمیدهید؟ حتی در گلزار شهدا هم جایی ندارم که بر سرش بنشینم و عقده دل بازگو کنم .
هفته بعد مادرم خوابشان را دید . هر دو در یک دسته زنجیر زنی که فریاد میزدند، ما بی وفا نیستیم .
چیزی نگذشت که کبوترانمان برگشتند . شاید برای آرامش دل مادر بود که سوم خرداد سال ۸۰ ؛اجساد هردو با هم کشف شد و در گلزار شهدا قطعه یک خیبر در کنار هم آرمیدند .
🌷 #شهید_غلامرضا_ذاکر_عباسعلی🌷
ــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فتوڪلیپزیبا☝️
تمامی
#مردان
حاضر در
این کلیپ
در گرمای
بالای ۴۰ درجه ی
#مهران
در ۱۲ تیر ۱۳۶۵
زیر
آفتاب سوزان
به #شهادت
رسیدند.....
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
@khamenei_shohada