eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ ✍ با فاطمه خانم به آرایشگاه رفتیم. وقتی حجاب از سر برداشتم زنِ آرایشگر با صورتی پر دلسوزی به ابروهایِ یکی درمیان و موهایِ یک سانتی ام چشم دوخت. نگاهش حس قشنگی نداشت.. بغض کردم..‌ این روزها زیادی تحقیر نشده بودم؟ بهایِ داشتنت خیلی سنگین بود امیرمهدیِ فاطمه خانم، خیلی.. اما می ارزید... چشمانِ شیشه شده در آینه اشکم، از مادرِ حسام پنهان نماند. صورتم را بوسید و قربان صدقه ام رفت که بخندم... که عروس مگر گریه میکند؟ که اگر امیر مهدی بفهمد، ناراحت میشود... و من خندیدم... به لطفِ اسمِ تنها جنگجویِ زندگیم، لبخند بر لب نشاندم. مردِ نبردی که چند روزی از آخر دیدارش میگذشت و من کلافه بودم از ندیدنش... آرایشگر، رنگ بازیش را شروع کرد و من لحظه به لحظه کمی به زندگان، شبیه تر میشدم. مقابل آینه ایستادم. این من بودم. سارای برهنه ی دیروز که حالا پوشیده در کلاهی سنگدوزی شده، محضِ پنهان کردنِ کچلی سرش، لباسی بلند و اسلامی سِت میکرد با آن. سارایی که نه مادری کنارش بود برایِ کِل کشیدن و نه پدری که به آغوش بکشد، تنِ نحیفش را... در اوج سیاه فکری، لب تَر کردم به نقل و نباتِ خنده. و چه کسی گفته بود امروز خورشید برایِ من طلوع نکرده؟ فاطمه خانم چادری سفید را رویِ سرم کشید و مادرانه پیشانی ام را بوسید و باز هم عذر طلب کرد. چادر جلویِ دیدم را میگرفت و من همچون نابینایی عصا زنان به لطفِ دستانِ فاطمه خانم از آرایشگاه خارج شدم. حالا چه کسی ما را به خانه می رساند؟ یقینا دانیال... چون خبری از دامادِ فراریِ این روزها نبود. در پیاده رو ایستادیم که یک جفت کفشِ مشکی و مردانه روبه رویم ظاهر شد. مهربان و متین سلام داد. صدایش، زنگ شد در تونلِ شنواییم. حسام بود. دوست داشتم سر بلند کنم و یک دل سیر تماشا اما امکان نداشت. در را باز کرد ومن به کمک فاطمه خانم رویِ صندلی جلو، جا گرفتم.
💐🍃🎉 🍃❤️ 🎉 ✍ یک جشن عقد کوچک و مذهبی. این دور ذهن ترین اتفاقی که هیچ وقت فالش را در فنجانِ قهوه ام ندیده بودم. خبری از مردان نامحرم در اطراف سفره ی عقد نبود. دانیال زیرِ گوشِ حسام پچ پچ کنان می خندید و او لحظه به لحظه سرخ تر میشد و لبخندش عمیق تر. فاطمه خانم یک ظرف 🍯 به سمتمان گرفت و آرام برایم توضیح داد چه باید انجام دهم. امان از آداب و رسوم شیرین ایرانی. هر دو، انگشت کوچکمان به عسل آغشته کردیم و در دهان یکدیگر گذاشتیم. چشمان امیرمهدی، خیره ی نگاهم بود. اما موسیقیِ تماشایش با تمام مردان زندگیم فرق داشت. این پنجره واقعا بود. به دور از هرزگی.. بدونِ هوس.. 🎊صدای کف و مبارک باد که بالا رفت، سراسر نبض شدم از فرط خجالت. اما حسام… پرروتر از چیزی بود که تصورش را میکردم. با خنده رو به دانیال و زنان پوشیده در روسری و چادرهایِ رنگی کرد و گفت: - عجب عسلی بودا... خب شماها برین به کاراتون برسین، منو خانمم قصد داریم واسه جلوگیری از اسراف ته این ظرف عسلو در بیاریم. صدای کِل خانم ها و طوفانِ قهقه در فضا پیچید و من با چشمانی گرد به این همه بی حیایِ پر حیایِ امیر مهدی خیره شدم و او با صورتی نشسته در ته ریش و لبخنده مخصوصِ خودش، کمی به سمتم خم شد و با لحنی پر شیطنت نجوا کرد: - البته عسلش از این عسل تقلبیاستااا.. شهد دست یار، به کامِ دلمون نشسته.☺️ چه کسی گفته بود که مذهبی ها دلبری نمیدانند؟ گونه هایم سیب شد و دانیال کتفِ حسام را گرفت و بلندش کرد: - پاشو بیا بریم طرفِ مردا... خجالت بکش اینجا خونواده نشسته.. پاشو.. پاشو.. نوبره به خدا.. دامادم انقدر بی حیا..😐
💐🍃💖 🍃💖 💖 🧖‍♀ ✍ در را بست و با همان چشمانِ مهربان و پر محبتش روبه رویم ایستاد. - آخیش.. حالا شد بابا.. اونا چی بود مالیده بودن به صورتت.. موقع عقد دیگه کم کم داشتم پشیمون میشدم.. این حرفش چه معنی داشت؟ یعنی مرا همینطور که بودم می پسندید؟ قطره بارانِ باقی مانده روی صورتم را پاک کرد: - ما عاشق این چشمایِ آبی، بدون رنگ و روغن شدیم بانو..😊 بغضم کاری تر شد: - تو اصلا مگه منو تا قبل از عقدم دیده بودی؟ جلوی پایم زانو زد: - نفرمایید بانو.. شوهرتون یه نظامیه هااا .. ما رو دستِ کم گرفتی؟ بنده تو دیدبانی حرف ندارم.. شوهر.. چه کلمه ی غریب اما شیرینی... دست در جیبش کرد و شکلاتی به سمت گرفت - بفرمایید.. هیچم گریه بهتون نمیاد.. دیگه ام تکرار نشه که آقاتون اصلا خوشش نمیاد.. و اِلا میشینه کنارتون و پا به پاتون گریه میکنه.. گفته باشم که بعد نگین چرا نگفتی..🤭
💐🍃💖 🍃💖 💖 ✍ حالا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت... حسام، آرزویِ روزهایِ سختِ بیماریم بود و حالا داشتمش. فردای آن شب حسام به سراغم آمد و در حیاط منتظر ماند تا آماده شوم. از پشت پنجره ی اتاق نگاهش کردم. پرشیطنت حرف میزد و سر به سر دانیال میگذاشت. شاید زیاد زنده نمی ماندم اما باقی مانده ی کوتاهِ عمرم،دیگر کیفیت داشت. لباسهایم را پوشیدم و خود را در آینه برانداز کردم. یک مانتویِ تقریبا بلند وشالی قهوه ای رنگ که ساختمانِ کلیِ پوششم را تشکیل میداد. این منِ در آینه هیچ شباهتی به سارایِ بی دینِ دلبسته به آلمان نداشت و من چقدر دوستش داشتم. به حیاط رفتم. با حسِ حضورم سر بلند کرد و لبخند زد. این قنج رفتن هایِ دلی، یک نوع جوگیریِ عاشقانه و زود گذر بود؟کاش نباشد... در ماشین مدام حرف میزد و میخندید. گاهی جوک میگفت و گاه خاطره تعریف میکرد... نمیدانستم دقیقا به کجا میرویم اما جهنم هم با حضور حسام آذین بند میشد برایم. ماشین را مقابل یک گل فروشی متوقف کرد و پیاده شد. بعد از مدتی کوتاه با دسته گلی زیبا به سوار شد و آن را به رویِ صندلی عقب گذاشت. متعجب نگاهش کردم و مقصد را جویا شدم. به یک جمله اکتفا کرد میریم دیدن یه عزیز... بهش قول دادم که فردایِ عقد، با خانومم برم دیدنش...
💐🍃💖 🍃💖 💖 ✍ کنار یک بستنی فروشی ایستاد و با دو ظرف پر از فالوده برگشت. مشغول خوردن بودیم که هر از گاهی نگاهی پر تشویش به ساقِ بیرون زده از آستین مانتویم می انداخت. دلیلش را نمیفهمیدم،پس بی توجه از کنارش عبور کردم. مدام شوخی میکرد و مهربانی حراج تا اینکه از مراسم عروسی پرسید. اینکه چه روزی مناسبتر است. هول شدم.. یعنی حالا باید برایش توضیح میدادم که دوست ندارم عروسی کچل باشم؟ نفسم را با آه بیرون دادم. کاش اصلا مجلسی به نام عروسی به پا نمیکردیم.😔 انگار نگاهم را خواند: - سارا خانم.. مادرم فقط منو داره و هزارتا آرزویِ مادرانه واسه عروسیم..پس نمیخوام دلشو بشکنمو تو حسرت بذارمش. اما شرایط شمارو هم کاملا درک میکنم‌‌. منتظر می مونم هر وقت آماده بودین مجلس رو به پا کنم.. نگران هیچ چیز نباشین. چقدر سخاوتمندانه به فریادِ نگاه و آهِ بلند شده از نهادم پاسخ داد و بزرگوارانه به رویم نیاورد که مانندِ تمام عروسهایِ دنیا نیستم... نواده ی علی که انقدر خوب باشد.. دیگر تکلیف حدِ اعلایِ خودش مشخص است.❤️ با ماشین در حال حرکت بودیم که ناگهان توقف کرد و با گفتنِ: - چند لحظه صبر کنید الان میام به سرعت پیاده شد. با چشم دنبالش کردم، وارد یک مغازه شد و چند دقیقه بعد با بسته ای در دست برگشت. بسته را باز کرد و دو تکه پارچه ی مشکی اما نگین کاری شده را از آن بیرون کشید.
💐🍃💖 🍃💖 💖 ✍ حالا دیگر روزهایِ زندگیم، معمولی و روتین نمی گذشت. پر بود از شبیه به هیچ کس نبودن. مدام حسرت میخوردم که ای کاش سرطان و مرگ،فرصتِ بیشتری برایِ ماندن کنار این مرد جنگ ارزانیم کند.😔 مردی که لباسش از زره بود و قلبش از طلا... به کمر سلاح می بست و با دست باغی از عشق میکاشت... این بود اعجازِ ، و پدر در گرمابه و گلستانش، رفاقت میکرد با ابلیس... اسلام چیزی جز انسانیت نبود و شیعه شاهی جز علی...💚 علی خط به خطِ نفسهایش انسان نوازی میکرد.. چه بر پیشانیِ دوست، چه بر قلبِ دشمن. بیچاره پدر که بوته ی احساسش را سوزاند و کینه ی پر حماقت به جایش نشاند. اصلا مگر میشود را شناخت و دوستش نداشت؟؟ و چیزی که در این بین سوال میشد بر لوحِ افکار، مطالبی بود که از بعضی شیعیان در مورد عدم برادری و بینِ و ، در شبکه هایِ اینترنتی میخواندم و تعجب، آفت میشد در جانم. مگر میشد پیرو علی باشی و رسمِ بد دهانی و آزردن بدانی؟ مگر میشد شیعه ی امیر بود و دل خنک کرد به کشتارِ مظلومانِ سنی در یمن و فلسطین و سوریه؟
💝🍃💝 🍃💝 💝 ✍ حالا من هم بودم اما مریدی که غریبی میکرد و گنگ، تماشا... گاهی پای تلوزیون می نشستم و به مردم خیره میشدم. اینها به کجا میرفتند..؟ این همه عشق دقیقا از کدام منبع انرژی ساطع میشد که دل، پا خسته کند برایِ رسیدن به معشوق...؟ امیر مهدی و دانیال گوشه ای از سالن به بحث در مورد مسائل کاری مشغول بودند و من هر از گاه گوش تیز میکردم که حرف از رفتن به ماموریت نباشد، که اگر باشد ریه تنگ میکنم، محض مردن. تلوزیون مستندی از به سویِ را پخش میکرد.🖤 به طرز عجیبی دلم پرنده شد، بال گشود و میل پریدن کرد. چقدر تا مرگ فاصله داشتم؟ یعنی می تونستم برایِ یکبار هم که شده قدم زدن در آن مسیر را امتحان کنم؟ با افکاری پیچیده و درگیر به اتاقم رفتم... در اینترنت پیاده روی عاشقان حسینی را سرچ کردم. عکسها هوایی ات میکرد............. این همه یک رنگی از کدام جعبه ی مداد رنگی به عاریت گرفته شده بود؟ چند ضربه به در خورد و حسام وارد شد لبخند زد و کنارم نشست: - خانم اینجوری شوهر داری نمیکننا.. منو با اون برادرِ اژدهات تنها گذاشتی اومدی اینجا؟ لب تاپ را به سمتش چرخاندم: - اینا رو ببین.. خیلی خوبه... نمیشه ما هم بریم؟ نگاهش که به عکسها افتاد، مردمک چشمانش سراسر برق شد...
💝🍃💝 🍃💝 💝 ✍ باید آماده میشدم... آماده برایِ گذراندنِ روزهایی از جنسِ نبودنِ حسام. او راست میگفت، من همسر یک نظامی بودم و باید یاد میگرفتم، تحملِ دوری اش را... کاش فرشته ی مرگ هم در کنارم می نشست و صبوری می آموخت محضِ نگرفتنِ جانم. آن شب وقتی الله اکبر نمازش را سر داد، رویِ تخت چمپاتمه زدم و تماشایش کردم. جا نمازش را گوشه ی اتاقم پهن کرد و در حالیکه آستین هایِ لباسش را پایین می آورد رویِ سجاده ایستاد. در مدت کوتاهی که می شناختمش، هیچ وقت ندیدم نمازش غیر از اول وقت خوانده شود. صدایش زدم: - حسام.. چرا واسه خوندن نماز انقدر عجله داری؟ به سمتم برگشت. صورتش هنوز نم داشت و موهایِ خیسش، رویِ پیشانی اش ریخته بودند. لبخندی بر لب نشاند: - چایی تا وقتی که داغه میچسبه.. همچین که سرد شد از دهن میوفته.. نمازم تا وقتی داغه به بند بندِ روحت گره میخوره...😊 بعدشم، الله اکبرِ اذون که بلند میشه؛ (عج) اقامه می بنده، اونوقت کسایی که اول وقت میخونن، انگار به حضرت اقتدا کردن و نمازشون با نماز مولا میره بالا...❤️ آدم که فقط نباید تو جمع کردنِ پول و ثروت، اقتصادی فکر کنه... اگه واسه داراییِ اون دنیات مقتصد بودی،هنر کردی. با خنده سری تکان دادم. او در تمامِ جزئیات زندگیش، عملیاتی و حساب شده حرکت میکرد. الحق که مرد جنگ بود... ادامه دارد
💝🍃💝 🍃💝 💝 (ادامه) هوسانه از تخت پایین آمدم و به سمت در رفتم: - دو دقیقه صبر کن.. منم میخوام باهات نماز بخونم.. باید رسم تجارت ازت یاد بگیرم، استاااااد...😁 با لحنی پر خنده، (چشمی) کشدار گفت و من برایِ گرفتنِ وضو از اتاق خارج شدم. جلویِ آینه مقنعه ی سفید و گلدار، سر میکردم و ادکلن میزد و حسام تسبیح به دست به دیوار تکیه داده بود و با لبخندی دلنشین تماشایم میکرد: - خانم.. عجله کن دیگه.. این فرشته ها دیونم کردن.. یکی از اینور شماره میده.. یکی از اونور هی چشمک میزنه..😂 بدو تا آقاتونو ندزدین از حرفهایش به خنده افتادم و درحالیکه چادر سر میکردم گفتم: - والا ما خودمونو کشتیم تا روز عقد نفهمیدیم چشمای آقامون چه رنگیه... خیالم راحته، از آقامون آبی گرم نمیشه...بی بخاره بی بخاااره😁 ریز ریز میخندید: - عجب.. پس بگو،خانم داشتن خودشونو میکشتن و ما بی خبر بودیم... خب میگفتی.. دیگه چی؟🤔
💝🍃💝 🍃💝 💝 ✍ این بوسه، اولین لمسِ احساسم بود، بدونِ هوس.. بدونِ حسی کثیف... پر بود از عطر یاس و خلائی شیرین از حریرِ آدمیت... و من مدیونش بودم احیایِ حیایِ شرقیم را، به متانتِ حسامی که در مدتی کوتاه، ارثیه یِ دخترکان مسلمان را در وجودم زنده کرده بود. گونه سیب کردم و پشتِ سرش به نماز ایستادم. با هر رکعتی که میخواند، سبکتر از قبل رویِ پرده ی مه قدم میزدم و طعم بی نظیر در جانِ روحم می نشست... این زیباترین، ادایِ بندگیم در طولِ عمرِ کوتاهِ مسلمانیم بود. نماز که تمام شد به سمتم برگشت: - قبول باشه بانو.. یادت نره مارو دعا کنی هااا..😉 چقدر چسبید، این نمازِ عاشقانه. نگاهش کردم: - ( چه دعایی؟؟) ابرویی بالا انداخت: - بعدا بهتون میگم... اما شما علی الحساب بگو خدایا این شوهر مارو حاجت روا کن... گاهی با ضمیر جمع خطابم میکرد و گاهی با ضمیر مفرد. این جوان هنوز به “تو” بودنِ من برای خودش، عادت نکرده بود. کنار آمدن با نبودنش سخت بود، اما چاره ای وجود نداشت. چند روز دیگر حسام به ماموریت میرفت، به همین دلیل هر روز برایِ دیدنم به خانه مان می آمد و برایم خاطره میساخت. با بیرون رفتن هایمان.. تفریحهایِ پر بستنی و خوراکی .. با شوخی ها و کَل کَل هایش کنار دانیال و پروین.
💝🍃💝 🍃💝 💝 ✍ آن مرد رفت؛ وقتی که باران نمی بارید...آسمان نمی غرید و همه ی شهر خواب بودند، به جز من... حالا آن مرد در بود و همه ی قلبم خلاصه میشد در نفسهایش...😞 روزها به جانماز و صدایِ مداحیِ پخش شده از تلوزیون پناه می بردم و شبها به تسبیحِ آویزان از تختم. هر چند روز یکبار به واسطه ی تماسهایِ دانیال با حسام، چند کلمه ی پر قطع و وصل، با تکه ی جدا شده ام، حرف میزد و او از ❤️ میگفت. اینکه جایم خالیست و تنش سالمست... اما مگر این دل آرام میشد به حرفهایش؟ هر روز چشمم به دریچه ی تلوزیون و صحنِ زده ی بود و نجوایی صدایم میزد که بیا... که شاید فرصت کم باشد..‌. که مسیرِ ارزش تماشا دارد...💔 آمد؛ و پروینو فاطمه خانم نذری پزان شان را به راه انداختند. آمد و دانیالِ ، بیرق عزا بر سر در خانه زد و نذرهایِ پسرِ علی(ع) را پخش کرد. عاشورا آمد و مادرِ اهلِ تسنن ام، بی صدا اشک ریخت و بر سینه زد. علی و فرزندانش چه با دلِ این جماعت کرده بودند که بی کینه سیه پوشی به جان می خریدند؟ حسین فرزند علی، پادشاه عالم باشد و دریغش کنند چند جرعه را؟ مگر نه اینکه علی، نان از سفره ی خود میگرفت و به دهانِ یتیمانِ دشمن می نهاد؟ این بود رسم جوانمردی؟ گاه زنها از یک لشگر مرد، مردتر میشوند. به روزهایِ پایانی 🖤 نزدیک میشدیم و من بی قرار تر از همیشه، دلخوش میکردم به مکالمه هایِ چند دقیقه ایم با حسام. حسامی که صدایش معجونی از آرامش بود و من دلم پر می کشید برایِ نمازی دو نفره... و او باز با حرفهایش دل میبرد و مرا حریص تر میکرد محض یک چشمِ دیدنِ صحن و سرایِ ...
💝🍃💝 🍃💝 💝 ✍ مسافرِ خاکی معجزه زده که زائر میخرید و عددی نمیفروخت... قبل از حرکت به پروین و فاطمه خانم متذکر شدیم که حسام تا رسیدن به مرز، نباید از سفرمان باخبر شود که اگر بداند نگرانی محضِ حالِ بیمارم، خرابش میکند و کلافه... و در این بین فقط بود که لبخند زنان، ساکِ بسته شده ی سفرم را نظاره گر میکرد و حظ می برد...❤️ مانتویِ بلند وگشادِ مشکی رنگ، تنِ نحیفم را بیشتر از پیش لاغر نشان میداد و پروین با تماشایم غر میزد که تا میتوانی غذا نخور.. و من ناتوان از بیانِ کلماتِ فارسی با مادرانه هایش عشق میکردم. فاطمه خانم به بدرقه مان آمد و گرم به آغوشم کشید. به چشمانم خیره شد و اشک ریخت تا برایش دعا کنم و دعوت نامه ی امضا شده اش را از ارباب بگیرم. اربابی که ندیده عاشقش شده بودم و جان میدادم برایِ طعمِ هوایِ نچشیده اش... وقتی به مرز رسیدیم برادرم با حسام تماس گرفت و او را در جریانِ سفرم قرار داد. نمیدانم فریادش چقدر بلند بود که دانیال گوشی از خود دور کرد و برایم سری از تأسف تکان داد... باید می رنجیدم… حسام زیادی خودخواه نبود؟ خود عشقبازی میکرد و نوبت به دلِ من که میرسید خط و نشان می کشید؟😔 جملاتِ تکه تکه و پر توضیحِ دانیال، از باز خواستش خبر میداد و مخالفت شدید. دانیال گوشی به سمتم گرفت تا شانه خالی کند و توپ را به زمین من بیندازد. اما من قصد هم صحبتی و توبیخ شدن را نداشتم، هر چند که دلم پر می کشید برایِ یک ثانیه شنیدن.
💝🍃💝 🍃💝 💝 ✍ اتوبوس به نجف نزدیک میشد وضربان قلب من تپش به تپش بالا میرفت. اینجا حتی خاکش هم جذبه ای خاص و ویژه داشتــ... حالِ بقیه ی مسافران دست کمی از من نداشت.. تعدادی اشک می ریختند.. عده ای زیر لب چیزی را زمزمه میکردند. و نوایِ مداحیِ مردِ تپل و چفیه به گردنِ نشسته در جلویِ اتوبوس این شور را صد چندان به جانم تزریق می نمود.❤️ حس عجیبی مانند طوفان یک به یک سلولهایم را می نوردید و من نمیدانستم دقیقا کجایِ دنیا قرار دارم؟ طعمی شیرین، شاید هم ملس... اصلا نمیدانم... هر چه که بود کامم داشت مزه ی آُسمان را میچشید. در این بین حسام مدام تماس میگرفت و جویای مکان و حالمان میشد. بماند که چقدر اصرار به حرف زدن با مرا داشت و من حریصانه صبوری میکردم. نمیدانم چقدر از رسیدنمان به آن خاکِ ابری میگذشت که هیجانِ زیارت و بی قراری، جان به لبم رساند و پا در یک کفش کردم که بریم به تماشایِ سرایِ ... اما دانیال اصرار داشت تا کمی استراحت به جان بخریم و انرژی انباشته کنیم محض ادامه ی راه که تو بیماری و این سفر ریسکی بزرگ... مگر میشد آن حجمه از تلاطم عاشقی را دید و یک جا نشست؟ اینجا آهن ربایِ عالم بود و دلربایی میکرد... هر دلی که سر سوزن محبت داشت، سینه خیز تا حریم علی را می دویید..💔 ما که ندیده، مجنون شدیم. راستی اگر در خلافتش بودیم دست بیعت میدادیم یا طناب به طمعِ گرفتنِ بیعت به دورش می بستیم؟ این عاشقی، حکمش بی خطریِ زمان بود یا واقعا دل اسیرِ سلطان، غلامی میکرد؟ نمیدانم.. اما باید ترسید... این خودِ مجنون، اسم جانِ شیرین که به میدان بیاید، لیلی را دو دستی میفروشد...
💝🍃💝 🍃💝 💝 ✍ دلدادگانی که از همه جای دنیا به سمتِ منبعی معلوم می دویدند... یکی برهنه.. دیگری با چند کودک.. آن یکی سینه کشان... گروهی به گردن و تعدادی پوش... و من می ماندم که ، امام شیعیان است یا پیشوایِ یهودیان و مسیحیان؟؟؟ انگار اشتباهی رخ داده بود و کسی باید یاد آوریشان میکرد که حسین کیست!! گام به گام اهل عراق به استقبال می آمدند و قوت روزانه شان را دست و دلبازانه عرضه ی میهمانِ حسین می کردند...💚 و به چشم دیدم التماسهایِ پیرزنِ عرب را به زائران، برایِ پذیرایی در خانه اش... این همه بی رنگی از کجا می آمد؟ چرا دنیا نمی خواست این را ببیند و (ص) را خلاصه می کرد در پرچمی سیاه که سر می برید و ظالمانه کودک میکشت...(داعش) من خدا را در لباسِ مشکی رنگِ زائران پاهایِ برهنه و تاول زده شان... آذوقه های چیده شد در طبق اخلاصِ مهمان نوازانِ عرب و پررنگ و شیرین عراقی دیدم... حقا که چای هایِ غلیظ و تیره رنگ این دیار، میداد... گاهی غرور بیخ گلویم را فشار میداد که ایرانیم. که این خاک امنیتش را بعد از خدا و صاحبش حسین، مدیونِ حسام و دوستانِ ایرانی اش است و چقدر قنج میرفتم دلم. امیرمهدی مدام از طریق تلفن جویایِ حال و موقیت مکانی مان بود و به دانیال فشار می آورد تا در موکب هایِ بعدی سوارِ ماشین بشویم، اما کو گوشِ شنوا..‌. شبها در موکب هایی که به وسیله ی کاروان شناسایی میشد اتراق میکردیم و بعد از کمی استراحت، راه رفتن پیش میگرفتیم. حال و هوای عجیبی همه را مست خود کرده بود. گاهی درد و تهوع بر معده ام چنگ میزد و من با تمام قدرت رو به رویش می ایستادم.. قصد من تسلیم و عقب نشینی نبود... و دانیال در این بین کلافه حرص میخورد ونگرانی خرجم میکرد بالاخره بعد از ، چشم مان به جمالِ تربت حسین (ع) روشن شد و نفس گرفتم عطر خاکش را..
💝🍃💝 🍃💝 💝 ✍ دیدنِ حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا، یعنی نهایت عاشقانه ها...❤️ دستم را گرفت و به گوشه ای از خیابان برد و من بی صدا فقط و فقط در اوج گنگیِ شیرینم تماشایش کردم. خستگی در صورت و سفیدیِ به خون نشسته ی چشمانش فریاد میزد... راستی چقدر این لباس های نیمه نظامی، مَردم را پر جذبه تر میکرد. دوستش داشتم، دیوانه وار... ایستاد. با لبخندی بر لب و سری کج شده نگاهم کرد: - خب حالا دیگه جواب منو نمیدی؟؟؟ حساب اون دانیالو که بعدا صاف میکنم اما با شما کار دارم... به اندازه تمامِ روزهایِ ندیدنش، سراپا چشم شدم. از درون کیسه ی پلاستیکی که در دستش بود،پارچه ای مشکی بیرون آورد و بازش کرد. 🖤 بود، آن هم به سبک زنان عرب. لبخند زد: - اجازه هست؟ باز هم مثل آن ساق دست. اینبار قرار بود که چادر سرم کند؟ نماد و برایِ سارایِ آلمان نشین …؟ چادر را آرام و با دقت روی سرم گذاشت و آستین هایش را دستم کرد. یک قدم به عقب برداشت و با تبسمی عجیب تماشایم کرد. سری تکان داد: - خانم بودی.. ماه بانو شدی.. خیلی مخلصیم، تاج سر...👑 خوب بلد بود در مسیری که دوست داشت، هدایتم کند. بدون دعوا.. بدون اجبار.. بدون تحکم... رامم کرده بود و خودم خوب می دانستم... و چه شیرین اسارتی بود این بندگی برای خدا... و در دل نجوا کردم که ” پسندم هر چه را جانان پسندد” این که دیگر تاج بندگی بود...💚 روبه رویم ایستاد. شالم را کمی جلوکشید و آرام زمزمه کرد: - شما عزیز دلِ امیر مهدی هستیااا... راستی، زبونتونو پشتِ مرزایِ ایران جا گذاشتین خدایی نکرده؟ خندیدم: - نه.. دارم مراعاتِ حالِ جنگ زدتو میکنم... صورتش با تبسمهایِ خاص خودش، زیباتر از همیشه بود: - خب خدا رو شکر.. ترسیدم که از غم دوریم زبونتون بند اومده باشه..😂 که الحمدالله از مال من بهتر کار میکنه... چادرم را کمی روی سرم جابه جا کردمو نگاه به تنِ پوشیده شده ام انداختم: - اونکه بله، شک نکن. راستی داداش بیچارم کجاست..؟ این چرا یهو غیب شد؟ یه وقت گم و گور نشه!! دستم را گرفت به طرف خیابان برد: - نترس.. بادمجون بم آفت نداره.. اونو داعشیام ببرن؛ سرِ یه ساعت برش میگردونن..😂 میدونه از دستش شکارم، شما رو تحویل دادو فلنگو بست... فشار جمعیت آنقدر زیاد بود که تصورِ رسیدن، محال می نمود... کمی ترسیده بودم و درد سراغِ معده ام را میگرفت. حسام که متوجه حالم شد در گوشه ای مرا نشاند.
💝📿💝 📿💝 💝 ✍ صدای پوزخندم بلند شد: - من؟ من انقدر سیاهم که دعام تا سقف اتاقم بالا نمیره. زانویش را بغل کرد و به رو به رویش خیره شد: - تو؟ تو انقدر سفیدی که منِ بچه سید، یه عمر واسه اومدن به اینجا نذرو نیاز کردمو تو فقط هوسش از دلت گذشتو اومدی... بودن کنارِ دوست داشتنی ترین مردِ زندگیم،وسطِ زمینِ کربلا... شنیدنِ یاحسین خوانی و گریه هایِ بی اَدا، حالی بهشتی تر این هم میشد؟ دانیال آمد با چشمانی متعجب شده از چادرِ رویِ سرم. به سمتم چرخید: - ظاهرا دیگه از دست رفتی سارا خانم... 🖤رشته ای بر گردنم افکنده دوست... می کشد هرجا که خاطرخواهِ اوست...🖤 و حسام به آغوشش کشید. بماند که چه زیر گوشش پچ پچ کرد و برادر بیچاره ام، قیافه ای مثلا ترسیده به خود گرفت و کامم شیرین شد از خوشبختیم... خوشبختی که حتی به خواب هم نمی دیدم. هرگز نداشتمو حالا نفس به نفس هم آغوشش بودم. حسام مرا به دانیال سپرد و رفت. به هتل رفتیم و بعد از کمی استراحت ساعت یازده شب درست در مکانی که امیرمهدی گفته بود حاضر شدیم. آسمان تاریک اما گنبدِ طلایی رنگِ حسین می درخشید.✨ قیامت برپا بود و من با چشمم می دیدم دویدن و بر سر و سینه کوبیدن هایِ عاشقانه را... پرچمهای عظیم و قرمز رنگ منقّـش به نام حسین ،در آسمان میچرخید و انگار فرشتگان با بالهایی گرفتارِ آتش به این خاک هجوم آورده بودندـ....
💝📿💝 📿💝 💝 ✍ دستم را محکم گرفته بود و به دنبال خود می کشاند. البته حق داشت، هجوم جمعیت انقدر زیاد بود که لحظه ای غفلت، گمت میکرد. من در مکانی قرار داشتم که ۲۴ میلیون عاشق را یک جا میمهانی می داد. حسام به طرف گروهی از جوانان رفت و دستم را به نرمی رها کرد. چند مرد جوانان حسام را به آغوش کشیدند و با لهجه ای خاص سلام و احوالپرسی کردند. حسام، من را که با یک قدم فاصله پشتش ایستاده بودم به آنها معرفی کرد و رو به من گفت: - این برادرا از موکب علی بن موسی الرضان.. از اومدن..😊بچه هایِ گلِ روزگارن پس مشهدی بودند. آرام سلام کردم و شال و چادرم را کمی جلو کشیدم. پیراهن حسام خاکی رنگ بود و شلوارش نظامی. از کم و کیف کارها پرسید و یکی از پسرها با ادب و صمیمیتی خاص برایش توضیح می داد: - سید جان.. همه چی ردیفه.. ساعت یازده و نیم حرکت میکنیم.. خانوما رو اونور جمع کردیم تا برادرا دورشون حلقه بزنن.. انشالله شما و خانمتون هم تشریف میارین دیگه چقدر لذت داشت، خانم امیرمهدیِ سید بودن... حسام سری به نشانه ی تایید تکان داد و ما حرکت کردیم. امیرمهدی جمعیتی از خانومها را نشانم داد. کمی تردید در چشمانش بود: - سارا جان.. خانمم.. مطمئنی که میتونی بری داخل؟ یه وقت حالت بد نشه.. فشار جمعیت خیلی زیاده ها و من با روی هم گذاشتن پلکهایم، اطمینان را به قلبش تزریق کردم. خانومها در چند صف چسبیده به هم ایستادند... طنابی به دورشان کشیده شد و زنجیره ای از آقایان اطرافشان را گرفتند. یکی از آن مردها حسام بود که پشت سرم ایستاد و مجددا زنجیره ای جدید از مردهای جوان پشت سر حلقه ی امیر مهدی و دوستانش تشکیل شد. شور عجیبی بود. هیچ چشمی، جز ❤️ را نمیدید و دلبری نمی کرد...
💝📿💝 📿💝 💝 ✍ دیواری که اجازه ی حتی یک تنه برخورد به خانومهای حفاظت شده اش را نداد.. دیواری از سربازانِ غیرت.. آنهم غیرتی حسینی.. کاروان گوشه ای ایستاد و بعد از تشکرو دعایی جانانه ، عزم جدا شدن کرد. حسام با دوستانش خداحافظی کرد و مرا به گوشه ای از سرایِ حسین برد. کنارِ یکدیگر رو به گنبد چسبیده به زمین نشستیم. - حالت خوبه بانو؟ اذیت نشدی؟ اونجا همه ی حواسم پی تو بود که یه وقت مشکلی پیش نیاد. مگر میشد، کربلا باشد، حسین باشد، اربعین باشد و حالِ کسی باشد؟ - حسام بازم میاریم کربلا؟ لبخند زد: - نه اینکه این دفعه من آوردمت؟ آقا بطلبه دنیا هم نمیتونه جلودار بشه... همونطور که بنده تمام زورمو زدم تا دانیال برت گردونه و شما افتخار هم صحبتی ندادی... حالا بیا یه بخونیم.😊 شمام یه دعایی بکنی واسه ما، بلکه حاجت روا شیم... حسام زیارت عاشورای بین هر دویمان گرفت و با صدایی بلند شروع به خواندن کرد. هر چند که نوایش در آن همهمه ی جمعیت به وضوح شنیده نمیشد ، اما صوتش دل می برد و اسیرترم میکرد. و من سرا پا گوش، جان سپردم به شنیدنش موجِ آوازش پر بغض بود و گریه... حسام چه آرزویی داشت که این گونه پتک میشد بر سرم؟ پا به پایِ گریه هایِ قورت داده اش اشک شدم و زار زدم... چقدر این مرد هوایش ملیح بود. زیارت که تمام شد دستانش را رو به گنبد، بالا برد و با چشمانی بسته چیزی را زیر لب نجوا کرد. پر از حزن صدایم زد: - سارا خانم.. شما پیش آقا خیلی عزیزی.. پس حاجتمو ازش بگیر... با صدایی که از فرط ناله، بم شده بود پرسیدم: - من؟ چجوری آخه؟ اشکِ روان شده از کنار صورتش را دیدم: - سخت نیست.. فقط یه آمین از ته ته دلت بگو... پلک روی هم گذاشتم، و با تمام وجودم “آمین” گفتمو دعا کردم بهر برآورده شدنِ آرزوی این مرد...
🖤📿🖤 📿🖤 🖤 ✍ آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم و به این آسانی ها خاموش نمیشوم... وقتی الله اکبرِ اذان صبح، همه را ساکت کرد، چشم بستم و با ذره ذره ی وجودم بی صدا فریاد زدم که دعایم را پس میگیرم و عهد بستم با فقیر نوازِ کربلا ، که اگر امیر مهدیم به سلامت راهی ایران شود، بیخیالِ جوانه هایِ یکی در میانِ موهایم، بزم عروسی بپا کنم و رخت سفیدش را به تن... حس گول خورده ای را داشتم که تمامِ زندگی اش را باخته و آنقدر زار زدم که حسام، پشیمان از آمینی که خواسته بود پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد... اما من به حکمِ کودکی که بادبادکش را نسیم برده باشد، لجبازانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدمو بی جواب گذاشتم کرور کرور عاشقانه هایش را... بعد از نماز صبح مرا به هتل رساند. خواستم بی توجه به حضورش راهِ رفتن به داخل را بگیرم که دستم را کشید: - سارا خانم.. میدونم دلخوری.. قهری.. اما فقط یه دقیقه صبر کن ، بعد برو...😔 دست در جیب شلوار نظامی اش کرد و جعبه ای کوچک در آورد: - پام که رسید به زمین کربلا براتون خریدم... یه انگشتره.. همه جا تبرکش کردم... چرا من هیچ وقت به او هدیه نداده بودم؟ انگشتر را از جعبه خارج کرد. یک نگین سبز و خوش رنگ روی آن می درخشید...
💝📿💝 📿💝 💝 ✍ صورتش مثل همیشه زیبا و معصوم بود. با ته ریشی که حالا بلندتر از قبل، موهایِ آشفته اش را به رقص درمی آورد... خستگی در مویرگ به مویرگِ سفیدیِ پنهان شده در خونِ چشمانش جیغ میزند و من دلم لرزید برایِ لبخندِ تلخ و مظلومِ لبهایش که آوار شد بر سوزشِ دلم و خرابه هایِ قلبم... توجهش به من بود.. تبسم صورتش عمیق تر شد و پا جفت کرد برایِ احترامی نظامی. اما من ظالم شدم و رو گرفتم از دلبری هایش... دانیال به محض ورودمان به اتاق روبه رویم ایستاد و چشمانش را ریز کرد: - دعواتون شده؟ و من با “نه” ای کوتاه، تن به تخت و چشم به خواب هایی آشفته سپردم..‌. روز بعد اربعین بود و من دریایِ طوفان زده را در زمین عراق تجربه کردم... سِیلی که هیچ شناگری، یارایِ پیمودنش را نداشت و همه را غرق شده در خود، به ساحل می رساند.. آن روز در هجومِ عزدارانِ اربعین هیچ خبری از حسام نشد... نه حضوری... نه تماسی... آتش به وجودم افتاده بود که نکند دعایم به عرش خدا میخ شده باشد و مردِ جنون زده ام راهی...؟ چند باری سراغش را از برادرم گرفتم و او بی خبر از همه جا، از ندانستن گفت... و وقتی متوجه بی قراریم شد ، بی وقفه تماس گرفت و مضطرب تماشایم کرد. نبضِ نگاهِ مظلوم و پر خواهشِ حسام در برابر دیده و قلبم رژه میرفت...💔 کاش دیشب در سرای حسین (ع) از سر تقصیرش میگذشتم و عطرِ جنگ زده ی پیراهنش را به ریه می کشیدم... دلشوره موج شد و به جانم افتاد.. خورشیدِ غروب زده آمده بود اما حسام نه... دیگر ماندن و منتظر بودن، جوابِ نا آرامی ام را نمی داد... آشفته و سراسیمه به گوشه ای از صحن و سرایِ امام حسین پناه بردم... همانجا که شب قبل را کنارِ مردِ مبارزم، کج خلقی کردمو به صبح رساندم. افکارِ مختلفی به ذهنم هجوم می آورد. چرا پیدایش نمیشد؟ یعنی از بداخلاقی هایِ دیشبم دلخور بود؟
💝📿💝 📿💝 💝 ✍ دستم به دستگیره ی در نرسیده، در باز شد. دانیال بود... با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته... دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود. اما دانیال... برایِ رفتن عجله داشتم: - سلام کجا بودی تو؟ ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه از ترس اینکه بلایی سرت اومده باشه، مردمو زنده شدم... حسام بهت زنگ نزد؟ نفسی عمیق کشید: - کجا داری میری؟ حالتش عادی نبود.. انگار بازیگری میکرد. اما من وقتی برایِ کنکاش بیشتر نداشتم. همین که سلامت برگشته بود کفایت میکرد. - دارم میرم حرم ببینم میتونم دوستای حسامو پیدا کنم؟ دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا اومده بودن، ما هم با همونا رفتیم زیارت... پوزخندی عصبی زدم: - فکر نمیکردم امیرمهدی، انقدر بچه باشه که واس خاطر چهار تا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنمون... رفیقت هنوز بزرگ نشده.. خیلی... ادامه ی جمله ام را قورت دادم. در را بست و آرام روی تخت نشست: - پس حرفتون شده بود... دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه... با حرص چشمانم را بستم: - چیز مهمی نبود.. اون آقا زیاد بزرگش کرده ظاهرا. جای اینکه من طلبکار باشم، اون داره ناز میکنه.
💝📿💝 📿💝 💝 ✍ به آخرین درب که چندین مرد با شانه هایی لرزان محاصره اش کرده بودند، رسیدیم. کنار رفتند... در را بازم کردمو داخل شدم. خودش بود... آرام خوابیده رویِ تخت، با لباس هایی نظامی که انگار تنش را به خون غسل داده بودند...😭 گوشه ی سرش زخمی بود و رد زیبایی از تا کنارِ گونه اش کشیده شده بود... قلبم پر کشید برایِ آرامش بی حد و حسابش... چقدر شهادت به صورتش می آمد.. دستِ آرامیده رویِ سینه اش را بلند کردمو انگشترِ عقیقِ گلگون شده اش را با نوازش از انگشتش خارج کردم. این انگشتر دیگر مالِ من بود... کاش دیشب بودنت را قاب میکردم در لوحِ خاطراتم...💔 کاش بیشتر تماشایت میکردم و حفظ میشدم حرکاتت را...💔 کاش سراپا گوش میشدم و تمامِ شنیدن هایم پر میشد از موج صدایت...💔 راستی می دانی که خیلی وقت است برایم قرآن نخواندی؟😭 حالا دل به آواز قرآنِ کدام قاری خوش کنم که مسکن شود بر دردهایم؟ کاش دیشب بچه نمیشدم و با قهر، قهر میکردم و تُنِ نفسهایت را هجی ... کاش… موهایش را مرتب کردمو او یک نفس خوابید... به صورتش دست کشیدمو او لبخند زد محضِ دلداریم... که باشی دل خوش میکنی به دلخوشی هایِ معشوقت... و من عاشقانه دل خوش کردم. این قلب ترک خوده ی من، بند به مو بود... من عاشق”او” بودم و “او” عاشق “او” بود... بارانِ اشکهایم، سیل شد اما طوفان به پا نکرد... باید با خوشیِ حسام راه می آمد... پس بی صدا باریدم...😭 چشمانِ بسته اش را بوسیدم و دستانش را به رسمِ عاشقانه هایش دورِ صورتم قاب کردم... حسام بهترین ها را برایم رقم زد و حالا من در سرزمین وداع اش را لبیک میگفتم...💔💔💔 ادامه دارد ..
💝📿💝 📿💝 💝 به اصرارِ دانیال عازم هتل شدیم که یکی از آن جوانان نظامی صدایم زد و نایلونی به سمتم گرفت: - گوشیِ سیده.. خاموشه.. فک کنم شارژش تموم شده... کیسه را گرفتم و به هتل برگشتیم. بی صدا وسایلم را جمع میکردمو دانیال اشک ریزان تماشایم میکرد. تهوع و درد گوشم را کشید و مرا مجبور به افتادن روی تخت کرد. دانیال با لیوانی آب و قرص کنارم نشست: - اینا رو بخور... سارا باید قوی باشی.. فاطمه خانوم تمام چشم امیدش به توئه.. حسام به خواسته ی قلبیش رسید... و باز بارید... من قوی بودم.. خیلی زیاد، بیشتر از آنچه فکرش را بکنند... کم که نبود، خودم آمینِ شهادتش را گفته بودم... حالا هم باید پایش می ماندم: - تو از کجا خبر دار شدی؟ نفس گرفت: - صبح با گوشیش تماس گرفتم. گفت داره میره گشت زنی اما خواست به تو چیزی نگم که نگران نشی... بعدم گفت تا اذان ظهر برمیگرده.. تو چیزی نپرسیدی، منم چیزی نگفتم. ولی همه ی حواسم بهت بود که چشم به راهشی. تا اینکه از ظهر گذشت و هیچ خبری ازش نشد... منم نگران بودم و مدام به گوشیش زنگ میزدم که میگفت خاموشه...
💝📿💝 📿💝 💝 ✍ وقتی به خاک ایران رسیدیم، دیگر دم و بازدمی برایِ قطع شدن نداشتم... هوایِ ایران پر بود از عطرِ نفسهایِ امیرمهدی... فاطمه خانم با دیدن من و تابوتِ پیچیده شده در پرچمِ فرزندش، دیگر پایی برایِ ایستادن نداشت. پدر که مُرد، حتی نشانیِ قبرش را نپرسیدم... اما حسام همه ی احساسم را زیرکانه تصاحب کرده بود. و منو دانیالِ بی تفاوت به مرگ پدر، حالا بی تابی مان سر به عرش میکشید محضِ نداشتنِ امیرمهدی...😭 فاطمه خانم به آغوشم کشید و مادرانه صورتم را بوسید: - زیارتت قبول باشه مااادر دست به تابوت پسرش کشید و نالید: - شهادت تو ام قبول باشه ماااادرم... یکی یه دونه ی من...😭 راستی فاطمه خانم دیگر چیزی برایِ از دست دادن داشت؟ مردهای نظامی پوش با صورت هایی حزن زده تبریک می گفتند و دوستان حسام سینه زنان اشک می ریختند... ضعف و تماشا، دیدم را تار کرد و خاموش شدم... نمیدانم چند ساعت را از بودن کنارِ جسمِ بی جانِ حسام محروم ماندم،اما وقتی چشم باز کردم شب بود و تاریکی و سکوت... رویِ همان تختی که حسام لقمه های نان و پنیر درست و چای هایش را به طعم خدا شیرین میکرد... چشم چراخاندم، انگار گوشه ی اتاق به نماز ایستاده بود و الله اکبر میگفت... صدایِ خنده هایش را شنیدم، درست زیر پنجره نشسته بود و دلبری میکرد...💔 این اتاق پر بود از بودن هایش.. از خنده هایش.. از عاشقانه هایِ مذهبی اش... ته دلم خالی شد... دیگر نداشتمش... حالا و من بودمو دیوارهایی که حسرت به دلِ خنده هایش میشدیم... لبخند روی لبهایم نشست، خوب بود که چیزی به انتهایم نمانده بود و باز دیدم همان اخمهایش را وقتی که از کاسه ی کوچک عمرم میگفتم... روی تخت نشستم که چشمم در آن تاریکی محض، به برادر همیشه نگران و خوابیده رویِ زمینِ اتاقم افتاد... آرام به سمتِ میزِ گوشه ی اتاقم رفتم. باید عکسهایش را میدیدم... قلبم تپش نداشت...💔
💝📿💝 📿💝 💝 ( قسمت آخر ) ✍ با سرفه ای شدید خندید و کلماتش باز تن به تن، تکه تکه شدند: - یه سی دی هم هست، پر از عکسایِ حجله ای واسه بعد از شهادت... راستی دیشب برات، یه فایل صوتی قرآن خوندم و ضبط کردم... تو همین گوشیه... هر وقت دلت گرفت، گوش کن. البته اگه این موبایل سالم به دستت برسه. انگشتری که دستمه، مالِ تو.. حتما پشت نگینشو بخون... سارایِ من، وقتی پام به خاک رسید اولین چیزی که از حضرت امیر خواستم، شفای تو بود. پس فقط به بودن فکر کن... هوای مامانو هم خیلی داشته باش... اون بعد از خدا و بعد ازمن، فقط تو رو داره... راستی چادر خیلی بهت میاد نازنینم💔 در صدا و چشمانش دیگر نایی نبود: - منتظرت...می مونم... گوشی از دستش افتاد. نیمی از صورتش که نقش زمین شده بود در کادر مشخص بود... لبهایش میخندید و میان هیاهویِ تیر اندازی و فریادهایِ مختلفِ، صدایِ اشهد خوانی حسام، به طور ناواضح به گوش می رسید... نمیدانم چقدر از هجوم صداها و چشمانِ آرام گرفته ی سید امیرمهدی من گذشت که شارژِ گوشی اش تمام و خاموش شد. بی صدا گریستم... و تیغه ی کف دستم را به دندان گرفتم...