بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_پنجم ✍ دیواری که اجازه ی حتی یک تنه برخورد به خانومهای ح
🖤📿🖤
📿🖤
🖤
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صد_و_ششم
✍ آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم و به این آسانی ها خاموش نمیشوم...
وقتی الله اکبرِ اذان صبح، همه را ساکت کرد، چشم بستم و با ذره ذره ی وجودم بی صدا فریاد زدم که دعایم را پس میگیرم و عهد بستم با فقیر نوازِ کربلا ، که اگر امیر مهدیم به سلامت راهی ایران شود، بیخیالِ جوانه هایِ یکی در میانِ موهایم، بزم عروسی بپا کنم و رخت سفیدش را به تن...
حس گول خورده ای را داشتم که تمامِ زندگی اش را باخته و آنقدر زار زدم که حسام، پشیمان از آمینی که خواسته بود پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد...
اما من به حکمِ کودکی که بادبادکش را نسیم برده باشد، لجبازانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدمو بی جواب گذاشتم کرور کرور عاشقانه هایش را...
بعد از نماز صبح مرا به هتل رساند. خواستم بی توجه به حضورش راهِ رفتن به داخل را بگیرم که دستم را کشید:
- سارا خانم.. میدونم دلخوری.. قهری..
اما فقط یه دقیقه صبر کن ، بعد برو...😔
دست در جیب شلوار نظامی اش کرد و جعبه ای کوچک در آورد:
- پام که رسید به زمین کربلا براتون خریدم...
یه انگشتره.. همه جا تبرکش کردم...
چرا من هیچ وقت به او هدیه نداده بودم؟
انگشتر را از جعبه خارج کرد.
یک نگین سبز و خوش رنگ روی آن می درخشید...