eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.2هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
70 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
#شهادت_حجاج_بیت_الله_الحرام در #جمعه_خونین_مکه به ما بپیوندید ایتا⬇⬇ http://eitaa.com/joinchat/93
. در . « شریف ایرانی امسال و خود را به جهان و به امت اسلام ابلاغ نمودند و با تقدیم بزرگ به پیشگاه مقدس حق ، از سازندگان و بانیان سیاست و خداوند گشتند...» این سخنان ، بخشی از (ره) در خصوص است ؛ شهدایی که در ششم ذیحجّه سال ۱۴۰۷ قمری برابر با نهم مردادماه ۱۳۶۶ ، در مکه معظّمه و خانه خدا ، در حال انجام فریضه الهی بودند که به دست مأموران دولت وهابی عربستان سعودی مورد تهاجم وحشیانه قرار گرفته و به رسیدند... در این واقعه ۴۰۲ نفر به تیر مستقیم یا در اثر ازدحام جمعیت کشته (۲۷۵ ایرانی، ۸۵ نیروی پلیس عربستانی و ۴۵ تن از حاجیان دیگر کشورها) و ۶۴۹ نفر زخمی (۳۰۳ ایرانی، ۱۴۵ عربستانی و ۲۰۱ از دیگر ملیت ها) شدند . پس از این واقعه ، حکومت عربستان سعودی سفارتخانه خود را در تهران تعطیل و روابط دیپلماتیک خود با ایران را قطع کرد . لازم به ذکر است که مسئول عملیات کشتار در ، 《》 یک آلمانی‌تبار بود که در عربستان به او مسؤولیت داده شد ! در واقع ویگنر کسی بود که قبل از هم در قالب خبرنگار آلمان کل مسیر طبس را شناسایی کرده و اطلاعات منطقه عملیات را به دست «» فرمانده عملیات طبس سپرد . این یهودی مدتی بود که به عنوان مسئول هماهنگی امنیتی شهر مکه از سوی عربستان منصوب شده بود ؛ در جریان حج خونین وی وحشیانه‌ترین رفتارها را در ماه حرام و در حرم امن الهی علیه حجاج بیت‌الله الحرام انجام داد . به هر تقدیر این حادثه جانسوز که وصف و شرح آن در کلام نمی‌گنجد ، نه تنها قلب مسلمانان جهان که دل آزادگان دنیا را نیز به درد آورد و همه را در عزا و ماتمی بزرگ فرو برد . لازم به ذکر است این کشتار در زمان حکومت ملک فهد اتفاق افتاد . الحرام ۱۴۰۷ ۱۳۶۶ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صدم ✍ اتوبوس به نجف نزدیک میشد وضربان قلب من تپش به تپش بالا
💝🍃💝 🍃💝 💝 ✍ دلدادگانی که از همه جای دنیا به سمتِ منبعی معلوم می دویدند... یکی برهنه.. دیگری با چند کودک.. آن یکی سینه کشان... گروهی به گردن و تعدادی پوش... و من می ماندم که ، امام شیعیان است یا پیشوایِ یهودیان و مسیحیان؟؟؟ انگار اشتباهی رخ داده بود و کسی باید یاد آوریشان میکرد که حسین کیست!! گام به گام اهل عراق به استقبال می آمدند و قوت روزانه شان را دست و دلبازانه عرضه ی میهمانِ حسین می کردند...💚 و به چشم دیدم التماسهایِ پیرزنِ عرب را به زائران، برایِ پذیرایی در خانه اش... این همه بی رنگی از کجا می آمد؟ چرا دنیا نمی خواست این را ببیند و (ص) را خلاصه می کرد در پرچمی سیاه که سر می برید و ظالمانه کودک میکشت...(داعش) من خدا را در لباسِ مشکی رنگِ زائران پاهایِ برهنه و تاول زده شان... آذوقه های چیده شد در طبق اخلاصِ مهمان نوازانِ عرب و پررنگ و شیرین عراقی دیدم... حقا که چای هایِ غلیظ و تیره رنگ این دیار، میداد... گاهی غرور بیخ گلویم را فشار میداد که ایرانیم. که این خاک امنیتش را بعد از خدا و صاحبش حسین، مدیونِ حسام و دوستانِ ایرانی اش است و چقدر قنج میرفتم دلم. امیرمهدی مدام از طریق تلفن جویایِ حال و موقیت مکانی مان بود و به دانیال فشار می آورد تا در موکب هایِ بعدی سوارِ ماشین بشویم، اما کو گوشِ شنوا..‌. شبها در موکب هایی که به وسیله ی کاروان شناسایی میشد اتراق میکردیم و بعد از کمی استراحت، راه رفتن پیش میگرفتیم. حال و هوای عجیبی همه را مست خود کرده بود. گاهی درد و تهوع بر معده ام چنگ میزد و من با تمام قدرت رو به رویش می ایستادم.. قصد من تسلیم و عقب نشینی نبود... و دانیال در این بین کلافه حرص میخورد ونگرانی خرجم میکرد بالاخره بعد از ، چشم مان به جمالِ تربت حسین (ع) روشن شد و نفس گرفتم عطر خاکش را..
بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_سوم ✍ صدای پوزخندم بلند شد: - من؟ من انقدر سیاهم که دعا
اشک میریخت... خاخام می بارید... دانیال حیران و دلباخته میشد و ی علی، میسوخت و جنون وار خاکستر میشد... خدایا بهشت را بخشیدم، این ساعت را به نامم بزن..........💔 گیج و گنگ سر می چرخاندم و تماشا میکردم... زمین طاقتِ این همه زیبایی را یکجا داشت؟ اشک، دیدم را تار میکرد و من لجوجانه پرده میگرفتم محضِ عشق بازی دل، چشم وگوش... باید ظرف نگاه پر میشد .. پر از ندیده هایی که دیده بودم و شاید هیچ وقت دیگر نمیدیدم. حسام نفس نفس زنان آمد. حال پریشانم از صد فرسنگی نمایان بود... دانیال و حسام کمی حرف زدند و امیرمهدی دستانم را در انگشتانش قفل کرد و به دنبال خود کشید. قدم به قدم همراهیش میکردم و او کنار گوشم نجوا کرد: - حال خوبتو میخرم بانو و مگر می فروختمش؟ حتی به این تمامِ دنیایم... من مفاتیح الجنان را زیرو رویش کرده ام نیست یک حرز و دعا اندر دوامِ وصلِ تو... ⏪ ...