بصیـــــــــرت
#شهادت_حجاج_بیت_الله_الحرام در #جمعه_خونین_مکه به ما بپیوندید ایتا⬇⬇ http://eitaa.com/joinchat/93
.
#شهادت_حجاج_بیت_الله_الحرام در #جمعه_خونین_مکه
.
«#زائران شریف ایرانی امسال #پیام_انقلاب و #برائت خود را به جهان و به امت اسلام ابلاغ نمودند و با تقدیم #شهدای بزرگ به پیشگاه مقدس حق ، از سازندگان و بانیان سیاست #نه_شرقی و #نه_غربی #کعبه خداوند گشتند...»
این سخنان ، بخشی از #پیام_تاریخی_حضرت_امام_خمینی (ره) در خصوص#شهدای_بیتالله_الحرام است ؛ شهدایی که در ششم ذیحجّه سال ۱۴۰۷ قمری برابر با نهم مردادماه ۱۳۶۶ ، در مکه معظّمه و خانه خدا ، در حال انجام فریضه الهی #برائت_از_مشرکین بودند که به دست مأموران دولت وهابی عربستان سعودی مورد تهاجم وحشیانه قرار گرفته و به #شهادت رسیدند...
در این واقعه ۴۰۲ نفر به تیر مستقیم یا در اثر ازدحام جمعیت کشته (۲۷۵ ایرانی، ۸۵ نیروی پلیس عربستانی و ۴۵ تن از حاجیان دیگر کشورها) و ۶۴۹ نفر زخمی (۳۰۳ ایرانی، ۱۴۵ عربستانی و ۲۰۱ از دیگر ملیت ها) شدند . پس از این واقعه ، حکومت عربستان سعودی سفارتخانه خود را در تهران تعطیل و روابط دیپلماتیک خود با ایران را قطع کرد .
لازم به ذکر است که مسئول عملیات کشتار در #جمعه_خونین ، 《#ژنرال_اولریش_ویگنر》 یک #یهودی آلمانیتبار بود که در عربستان به او مسؤولیت داده شد !
در واقع ویگنر کسی بود که قبل از #عملیات_طبس هم در قالب خبرنگار #شبکه_ZDF آلمان کل مسیر طبس را شناسایی کرده و اطلاعات منطقه عملیات را به دست «#چارلی_بکویث» فرمانده عملیات طبس سپرد .
این یهودی مدتی بود که به عنوان مسئول هماهنگی امنیتی شهر مکه از سوی عربستان منصوب شده بود ؛ در جریان حج خونین وی وحشیانهترین رفتارها را در ماه حرام و در حرم امن الهی علیه حجاج بیتالله الحرام انجام داد .
به هر تقدیر این حادثه جانسوز که وصف و شرح آن در کلام نمیگنجد ، نه تنها قلب مسلمانان جهان که دل آزادگان دنیا را نیز به درد آورد و همه را در عزا و ماتمی بزرگ فرو برد .
لازم به ذکر است این کشتار در زمان حکومت ملک فهد اتفاق افتاد .
#جمعه_خونین
#امام_خمینی_رحمت_الله_علیه
#بیت_الله الحرام
#ششم_ذیحجه_۱۴۰۷
#نهم_مرداد_۱۳۶۶
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صدم ✍ اتوبوس به نجف نزدیک میشد وضربان قلب من تپش به تپش بالا
💝🍃💝
🍃💝
💝
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صد_و_یکم
✍ دلدادگانی که از همه جای دنیا به سمتِ منبعی معلوم می دویدند...
یکی برهنه..
دیگری با چند کودک..
آن یکی سینه کشان...
گروهی #صلیب به گردن و تعدادی #یهودی پوش...
و من می ماندم که #حسین، امام شیعیان است یا پیشوایِ یهودیان و مسیحیان؟؟؟
انگار اشتباهی رخ داده بود و کسی باید یاد آوریشان میکرد که حسین کیست!!
گام به گام اهل عراق به استقبال می آمدند و قوت روزانه شان را دست و دلبازانه عرضه ی میهمانِ حسین می کردند...💚
و به چشم دیدم التماسهایِ پیرزنِ عرب را به زائران،
برایِ پذیرایی در خانه اش...
این همه بی رنگی از کجا می آمد؟
چرا دنیا نمی خواست این #اسلام را ببیند و #محمد (ص) را خلاصه می کرد در پرچمی سیاه که سر می برید و ظالمانه کودک میکشت...(داعش)
من خدا را در لباسِ مشکی رنگِ زائران پاهایِ برهنه و تاول زده شان...
آذوقه های چیده شد در طبق اخلاصِ مهمان نوازانِ عرب
و #چای پررنگ و شیرین عراقی دیدم...
حقا که چای هایِ غلیظ و تیره رنگ این دیار، #طعم_خدا میداد...
گاهی غرور بیخ گلویم را فشار میداد که ایرانیم.
که این خاک امنیتش را بعد از خدا و صاحبش حسین، مدیونِ حسام و دوستانِ ایرانی اش است و چقدر قنج میرفتم دلم.
امیرمهدی مدام از طریق تلفن جویایِ حال و موقیت مکانی مان بود
و به دانیال فشار می آورد تا در موکب هایِ بعدی سوارِ ماشین بشویم، اما کو گوشِ شنوا...
شبها در موکب هایی که به وسیله ی کاروان شناسایی میشد اتراق میکردیم و بعد از کمی استراحت، راه رفتن پیش میگرفتیم.
حال و هوای عجیبی همه را مست
خود کرده بود.
گاهی درد و تهوع بر معده ام چنگ میزد و من با تمام قدرت رو به رویش می ایستادم..
قصد من تسلیم و عقب نشینی نبود...
و دانیال در این بین کلافه حرص میخورد ونگرانی خرجم میکرد
بالاخره بعد از #سه_روز_انتظار، چشم مان به جمالِ تربت حسین (ع) روشن شد و نفس گرفتم عطر خاکش را..
بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_سوم ✍ صدای پوزخندم بلند شد: - من؟ من انقدر سیاهم که دعا
#مسیحی اشک میریخت...
خاخام #یهودی می بارید...
دانیال #سنی حیران و دلباخته میشد
و #شیعه ی علی، میسوخت و جنون وار خاکستر میشد...
خدایا بهشت را بخشیدم، این ساعت را به نامم بزن..........💔
گیج و گنگ سر می چرخاندم و تماشا میکردم...
زمین طاقتِ این همه زیبایی را یکجا داشت؟
اشک، دیدم را تار میکرد و من لجوجانه پرده میگرفتم محضِ عشق بازی دل، چشم وگوش...
باید ظرف نگاه پر میشد .. پر از ندیده هایی که دیده بودم و شاید هیچ وقت دیگر نمیدیدم.
حسام نفس نفس زنان آمد.
حال پریشانم از صد فرسنگی نمایان بود...
دانیال و حسام کمی حرف زدند و امیرمهدی دستانم را در انگشتانش قفل کرد و به دنبال خود کشید.
قدم به قدم همراهیش میکردم و او کنار گوشم نجوا کرد:
- حال خوبتو میخرم بانو
و مگر می فروختمش؟
حتی به این تمامِ دنیایم...
من
مفاتیح الجنان را
زیرو رویش کرده ام
نیست یک حرز و دعا اندر دوامِ وصلِ تو...
⏪ #ادامہ_دارد...