بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_هفتم ✍ این بوسه، اولین لمسِ احساسم بود، بدونِ هوس.. بد
با نجوایِ مهربانش کنار گوشهایم که:
( هییس.. خانوومی، انقدر بلند نخند.. صداتو #نا_محرم میشنوه )
وقتی در پارک قدم میزدمو او از جوک هایِ بی مزه ی برادرم میگفت...
و من دلخوش به هر غروب، که نمازم را به عشقِ این جوانِ مذهبی اقتدا کنم.
و او با سلامِ نمازش، عزم رفتن به خانه ی خودشان میکرد و نمیدانست چه بر سرِ دلم می آید وقتی مجبور بودم تا روز بعد ندیدنش را، صبر کنم.
* تک تکِ ثانیه هایی که تو را کم دارم
ساعتم درد؛دلم درد؛جهانم درد است*
گاهی در آینه به خود نگاه میکردم و سرکی به گذشته ام می کشیدم.
این بچه #سید چه به روزِ سارایِ دیروز آورده بود که حالا خدا را در یک نفسی اش میدید؟
سارایِ کافر.. سارایِ بی قید.. سارایِ لجباز،
حالا #حجاب از سر بر نمیداشت و #حیا به خرج میداد در عبور از عابرانِ مذکر...
که حتی قدمهایِ #ریحانه وارِ یک زن حرمت دارد و هر چشمی لایقِ تماشا نیست.
این معجزه ی حسام بود یا جادویِ وجودش؟؟
و #عشق...❤️
قافیه اش، گرچه مشکل است اما؛
خدا اگر که بخواهد
ردیف خواهد شد.
دیگر چیزی به رفتنش نمانده بود و من،بی تاب ندیدنش، پناه می بردم به تسیبحِ فیروزه ای رنگِ پروین..
کاش مادر کمی گذشته اش را رها میکرد و مهرش را آغوشم.
کاش روزه ی سکوتش را به یک لبخند و صدا زدنم افطار میکرد و من از امیرمهدی و دلتنگی هایم برایش انشا میخواندم.
اما دریغ...
مُهرِ قهرش انقدر سنگین بود که خیالِ بی خیالی نداشت...
⏪ #ادامہ_دارد...