eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
 بودیم؛ بیل مکانیکی داشت روی زمین کار می‌کرد که  پیدا شد! همراهش یه دفتر اما کوچک بود مثل دفتری که بیشتر مداحان دارند؛ برگ‌های دفتر رو  گرفته بود! پاکش کردم... بازکردنش زحمت زیادی داشت؛ صفحه اولش رو که نگاه کردم، بالاش نوشته بود: «عمه بیا  پیدا شده!» راوی: محمد احمدیان @khamenei_shohada
💠 🌷 💟 🕊❤️ 🔹↫درسوريه به معروف بود. هميشه براي رزم آماده بود، به همين خاطر خود را از فاوا - مخابرات رسانده بود به خط و عضو شده بود. 🔸↬روز ٢٢ دی‌ماه نودوچهار ساعت١٧، درست فرداے روزی كہ بچه‌های گردان نوبت به‌نوبت با ايثار و رشادت مثال‌زدنے خود را عمه سادات مے‌ڪردند، طاقت نياورد و با چند نيروی به خط زد. 🔹↫فردای آن روز يكےاز دوستانش به مقر مے‌آید و سراغش را مے گیرد؛ دوستانش مے گویند: ابوامير ڪاشت و جاموند.... حالا ابوامیر بہ " شیرخان طومان " است. 🔻↫«خواسته من از شما این است که لحظه ای از و خط رهبری جدا نشوید» 🔻↫و دوست دارم به ولایت و روحیه را در دل فرزندم زنده نگه دارید و برای امیر حسین عزیزتر از جانم دعا می کنم راه اسلام و ولایت شوی... 💟 @khamenei_shohada
🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 به نقل از شهید: 🌷از آنجایی که اختلاف سنی من و محمدرضا زیاد نبود جدای از فضای خواهر و برادری, فضای بین ما فضایی بود. از دوران کودکی تا بزرگسالی هر جا من نیاز به کمک داشتم محمدرضا واقعا کم نمی‌گذاشت و این موضوع دو طرفه بود و چون اختلاف سنی ما کم بود خیلی همدیگر را می‌کردیم. 🌷 دو سال قبل از شهادت محمدرضا که هنوز آموزشهای نظامی شروع نشده بود سر مزار بودیم و محمدرضا عادت داشت روی مزار شهدا را با تزئین کند. در همین حین من در حال فیلم‌برداری از محمدرضا بودم. به من گفت این فیلم‌ها را بعد از شهادتم پخش‌کن. من هم مثل همیشه شروع به خندیدن کردم و به او گفتم «حالا کو تا یک چیزی بگو اندازه‌ات باشه». در همین حین به او گفتم «حالا قرار است کجا شهید بشی»، گفت «دمشق»، گفتم «تو بروی دمشق دمشق کجا میره؟ یک چیزی بگو واقعا بشه». گفت «اگر نشد شهید می‌شوم». همان موقع این صحبت‌ها به نظرم شوخی آمد الان وقتی به شوخی‌های محمدرضا نگاه می‌کنم می‌بینم یا می‌دانسته و این حرف‌ها را می‌زده و یا شوخی‌هایش را خریده است...
تا این لحظه همه چیز روال خود را طی می کرد. اما هنوز فرازهای اول تلقین تمام نشده بود که عموی شهید فریاد زد: 🌹«الله اکبر! !»🌹 💠او که خم شده بود تا برای آخرین بار ی پاک،آرام ونورانی محمد رضا را ببیند، متوجه شده بودکه لب های محمد رضا در حال تکان خوردن است و دو لب او که به هم قفل و کاملاً بسته شده بود ، درحال باز شدن و جدا شدن است و دندان های محمدرضا یکی پس از دیگری در حال و ظاهرشدن است.😭 عموی او می گفت: ابتدا خیال کردم لغزش حلقه های اشک در چشمان من است که باعث می شود لب های شهید را در حال حرکت ببینم، با آستین، هایم را پاک کردم و متوجه شدم که اشتباه نکردم. لب های او در حال باز شدن بود و گونه های او می انداخت.😭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸