🌷امام صادق(علیه السلام) فرمودند:
ایمان خود را قبل از ظهور تکمیل کنید، چون درلحظات ظهور، ایمان ها به سختی مورد امتحان و ابتلا قرار میگیرند.
📗اصول کافی ج۶
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
ــــــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــــــ
#صبحتون_مهدوی
@khamenei_shohada
🔰پمپ بنزین در جبهه ...
این جایگاهها در مسیر آبراههای اصلی ایجاد میشد و نقش پمپ بنزین را داشت. هر قایقی که عبور میکرد ، در صورت نیاز به سوخت ، بشکه خالی خود را میگذاشت و بشکه پر را همراه میبرد. برخی یگانها برای قایقهای خود و برخی رده های تدارکاتی ، مانند مراکز پشتیبانی، برای همه یگانها این جایگاه ها را ایجاد میکردند ...
تدارکات
پشتیبانی
دفاع مقدس
ـــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ
@khamenei_shohada
🔻 این حقوق یک افسر جزء است نه یک فرمانده!
🔹گفتم حاجی راستی چقدر حقوق میگیری؟ حاجی مبلغی را گفت که من بسیار تعجب کردم زیرا او یک سردار و فرمانده نظامی بزرگ در ایران بود. گفتم حاجی این حقوق یک افسر جزء است نه یک فرمانده! یک سردار مثل شما در عراق سه برابر این حقوق میگیرد؛ با مزایای فراوان! حاجی به من گفت: شیخنا! مهم نیست فرمانده چقدر از کشورش میگیرد. مهم این است که چه چیزی به کشورش میدهد و خدای متعال چند برابر آن را به او خواهد بخشید و این یک سنت الهی حتمی است. شیخنا! ما به صورت موقت در این دنیا هستیم و ما و شما به سوی پروردگار کریم خود رهسپاریم.
✍راوی: «سامی مسعودی» از فرماندهان حشد الشعبی
#ما_ملت_امام_حسینیم
ــــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت ✍با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد،تمام آن خاطرات بد طعم
🖤🍃🖤
🍃🖤
🖤
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شصت_و_یکم
✍پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به میان حرفش پرید.
- عه..عه ..عه ..
من کی مثه زندان بانا بالای سرت بودم؟؟
آخه بچه سید،اگه تو اتاق بقیه مریضا فضولی نکنی که من دنبالت راه نمیوفتم.
تمام مریضایِ بخش میشناسنت.
اینم از الانت که بدون ویلچر واسه خودت راه افتادی😒
زن دستی بر موهای نامرتب حسام کشید.
- فدای اون قدت بشم من.
قبول کن مادر که تو آدم بشو نیستی😞
از الانم هر وقت خواستی جایی بری بدون ویلچر تشریف ببری، گوشتو طوری میپیچونم که یه هفته ام واس خاطر اون اینجا بستری بمونی.😊
حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانی قورت داد:
- مامان بخدا امروز دکترم گفت دیگه کم کم ویلچرو بذار کنار مثلا.
مگه من فلجم؟
این اکبر بیخود داره خود شیرینی میکنه،
در ضمن گفتم سارا خانم فارسی حرف زدنو بلد نیستن،اما معنی کلماتی فارسی رو خوب متوجه میشنا😐آبرومو بردین
لبهایم از فرطِ خنده کش آمد.
این مادر و پسر واقعا بی نظیر بودند
ناگهان تصویر مادر بی زبانم در ذهنم تجدید شد و کنکاشی برای آخرین لبخندی که رنگ لبهایم را دیده بود.
حسام سرش را به سمت من چرخاند:
- سارا خانم ایشون مادرم هستن و اسم واقعی من هم امیر مهدی هست.
امروز خیلی خسته شدین بقیه ی ماجرا رو فردا براتون تعریف میکنم.
به میان حرفش پریدم که نه،که نمیتوانم تا فردا صبر کنم و او با آرامشی خاص قول داد تا عصر، باقی مانده ی داستان را برایم تعریف کند.
مادرِ حسام پیشانی ام را بوسید و همراه پسرش از اتاق خارج شد.
چشمم به کبوتر نشسته در پشت پنجره ی اتاقم افتاد.
- مخلوطی از خاطرات روزهای گذشته ام و دیدار چند دقیقه پیش حسام و مادرش در ذهنم تداعی شد.
چرا هیچ وقت فرصت خندیدن در خانه مان مهیا نمیشد؟
اما تا دلت بخواهد فرصت بود برای تلخی و ناراحتی...
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_یکم ✍پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به میان حرفش
تهوع و درد لحظه ای تنهایم نمیگذاشت و در این بین چقدر دلم هوای فنجانی چایِ شیرین داشت #با_طعم_خدا .
خدایی که خیلی دیر فهمیدم هست.
درست وقتی که یک بند انگشت با نبودن فاصله داشتم.
دلهره ی عجیبی به سینه ام چنگ میزد،حتی نفسهایی که می کشیدم از فرط ترس میلرزید.
کاش فرصت برای زنده ماندن بیشتر بود،من اصلا آمادگی مرگ را نداشتم.
آن روز تا غروب مدام خدا را صدا زدم از ته دل،با تمام وجود،
به اندازه تمام روزهایی که به خدایی قبولش نداشتم.
و آرزو میکردم که ای کاش حسام بود و #قرآن میخواند.
هر چند که صدای اذان تسکینی بود برآن ترس مرگ زده،
اما مسکنِ موجود درآن آیات و صوت حسام،
غوغایی بی نظیر به پا میکرد بر جانِ دردهایم.
حسام آمد.
یالله گویان و سربه زیر در چهارچوب درب ایستاد.
از فرط درد پیچیده در خود روی تخت جمع شده بودم اما محض احترام، روسری افتاده روی بالشت را بر سرم گذاشتم.
عملی که سرزدنش حتی برای خودم هم عجیب بود.
حسام چشم به زمین دوخته؛ لبخند برلب نشاند.
انگار متوجه روسری پهن شده روی سرم شد.
- پرستار گفت شرایطتون خوب نیست،اومدم حالتونو بپرسم.
الان استراحت کنید، بقیه حرفا بمونه واسه وقتی که حالتون بهتر شد.
فعلا یاعلی
خواست برود که صدایش زدم:
- نرو بمون
بمون برام قرآن بخون
و ماند، آن فرشته ی سر به زیر…
⏪ #ادامہ_دارد...
@khamenei_shohada
#زیاد_دعا_کنید
کسانی که در خــواب و بیداری تشرف حاصل نموده اند، از آن حضرت شنیـده اند: برای تعجیل فــرج من زیاد دعـا کنید.
📙در محضر بهجت
ــــــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
عباس، عمود خیمه ی حرم و علمدار سپاه بود و دست های بریده ات حاج قاسم آخرین شباهتت با ابوالفضل (ع) است ...
اما علم زمین نخواهد افتاد و علی تنها نمیماند ...
ـــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــ
@khamenei_shohada
#خاطرات_شهید
●توی عملیات مجروح شد ، تیر به ناحیه سر اصابت ڪرد. شرایط درگیری بہ نحوے بود ڪه راهے برای عقب کشیدن رضا نبود بجز اینکہ پیکر پاکش رو روی زمین بکشیم و آرومآروم بیایم عقب...
●رضا زنده بود و پیڪرش روسنگ و خاک کشیده مےشد چارهاے نبود. اگر این ڪار و نمےڪردیم زبونم لال مےافتاد دست تڪفیریها...
●رضا توی عشــق به حضرت رقیه (س) سوخت، پیڪرش تو مسیر شام روی سنگ و خار ڪشیده شد مثل ڪاروان اسراے اهل بیت (ع) ، رضا زنـده مـوند و زخم این سنگ و خار رو تحمل کرد و بعد روحش پرکشید و آسمونے شد.
●فرمانـده مےگفت : این مسیری ڪه پیڪر رضا روی زمین ڪشیده شد همون مسیر ورود اهل بیت علیهم السلام به شام هست ....
✍ راوی : همرزم شهیــد
#شهید #رضا_دامرودی
ـــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
ما در ره عشق نقض پیمان نکنیم
گر جـان طلبد دریغ از جان نکنیم
دنیا اگر از یزیـد لبریز شـود
ما پشت به سالارشهیدان نکنیم
🌷شهید #مهدی_رضایی🌷
ــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــ
@khamenei_shohada
#معرفی_شهدا
بازگشت بعد از ۳۰ سال چشم انتظاری🌹🕊️
#شهید_احمد_صداقتی🌹
▪️تاریخ تولد: ۱ / ۹ / ۱۳۳۹
▪️تاریخ شهادت: ۱۳۶۱
▪️محل تولد: اصفهان
▪️محل شهادت: منطقه شرهانی
ـــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
#معرفی_شهدا بازگشت بعد از ۳۰ سال چشم انتظاری🌹🕊️ #شهید_احمد_صداقتی🌹 ▪️تاریخ تولد: ۱ / ۹ / ۱۳۳۹ ▪️تا
🌹خواهرش← در عملیاتی *یکی از دستهایش را از دست داد🥀 یک دستش قطع شد و عصب دست دیگرش آسیب دید🥀و فقط دو انگشت آن قادر به حرکت بود*🥀 بعد از گذشت چند ماه در تهران *یک دست مصنوعی به جای دست قطع شدهاش گذاشتند*🌷هرچند توان گذشته را نداشت اما دلش آرام و قرار نمیگرفت🥀به همین دلیل دوباره راهی میدان جنگ شد *و بیسیمچی فرمانده لشکر 14 امام حسین(ع) شد*🏴 همرزم← *عملیات محرم بود🏴 دست دیگرش هم قطع شد🥀احمد گفت📞 « سلام من را به امام برسانید📞 و بگویید رزمندگان در اجرای اوامر شما کوتاهی نکردند؛ مهمات،غذا، همه چیز داریممنظورم را که میفهمید؟»📞 پس از چند لحظه صدای او قطع شد🥀و به شهادت رسید🕊️ پدرش← حاجحسین خرازی گفت: «پیکرش در خط آتش بود و نتوانستیم او را بیاوریم.»🥀پیکر او در شمار پیکر شهدای مفقود الجسد جای گرفت🌷 *استخوانهایش بعد از ۳۰ سال چشم انتظاری🥀از طریق دست مصنوعیاش که سالم مانده بود و مدارک شناسایی، شناسایی شددر نهایت او با فرق شکافته و بدون دست
همچون علمدار کربلا کشف شد💚
و شهادت حضرت زهرا(س)🏴 به آغوش خانواده بازگشت🕊️
شهید احمد صداقتی
شادی روحش صلوات
بصیـــــــــرت
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_یکم ✍پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به میان حرفش
💐🍃❤️
🍃❤️
❤️
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شصت_و_دوم
✍ آن شب در هم آغوشیِ درد و آیات وصل شده به حنجره ی حسام،به خواب رفتم.
با بلند شدن زمزمه ی #اذان از جایی دور و بیرون از پنجره ی اتاقم،چشم به دوباره دیدن گشودم.
آسمان صبح،هنوز هم تاریک بود...
و که حسامی با قرآنی در آغوش و
سری تکیه زده به صندلی در اوج خواب زدگی،
آرامشش را دست و دلبازانه،فخرفروشی میکرد.
به صورت خفته در متانتش خیره شدم.
تمام شب را روی همان صندلی به خواب رفته بود؟
حالا بزرگ ترین تنفر زندگیم در لباس حسام،دلبری میکرد محض خجالت دادنم.
اسلامی که یک عمر آن را کثیف و ترسو و وحشی شناختم،در کالبد این جوان لبخند میزد بر حماقت سارا.
زمزمه ی اذانِ صبح در گوشم،طلوعی جدید را متذکر میشد،
طلوعی که دهن کجی میکرد.
کم شدن یک روز دیگر ازفرصت نفس کشیدن،
و چند در قدمی بودنم با مرگ را
و من چقدر ته دلم خالی میشد وقتی که ترس مثل آبی یخ زده، سیل وار آوار میکرد ته مانده زندگیم را.
آستینِ لباسش را به دست گرفتم و چند تکان کوچک به آن دادم.
سراسیمه در جایش نشست. نگاهش کردم.
این جوان مسلمان،چرا انقدر خوب بود؟
- نماز صبحه
دستی به صورت کشید و نفسی راحت حواله ی دنیا کرد
- الان خوبین؟
سوالش بی جواب ماند،
سالهاست که مزه ی حال خوب را فراموش کردم.
- دیشب اینجا خوابیدین؟
قرآن را روی میز گذاشت:
- دیشب حالتون خیلی بد بود، نگرانتون شدیم.
منم اینجا انقدر قرآن خوندم، نفهمیدم کی خوابم برد.
ممنون که بیدارم کردین
@khamenei_shohada